هدایت شده از سالن مطالعه
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
قسمت قبلی:
https://eitaa.com/salonemotalee/143
🇮🇷 قسمت بیست و ششم 🇮🇷
دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سیمتری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.
دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیمخاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما ششنفر ، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجا بودند. یکی از آنها شیمیایي بود. ناراحتی ریوی ناشی از گازهای شیمیایی عذابش میداد. ترکش به شکمش خورده بود و عفونت داخلی داشت. نای حرف زدن نداشت. مجروح دیگر اهل مشهد بود. بر اثر موج انفجار گلولهی تانک، دچار موجگرفتگی شده بود. ترکش به کتف و شانه چپش هم خورده بود. مهرههای گردنش آسیب دیده بود. نمیتوانست سرش را بچرخاند. نیمهها شب، هذیان میگفت. بخشی از هذیانهای آن شبش را فراموش نمیکنم.
-برید جلو...من پشت سرتون مییام...کوله پشتیام کجاست...ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر...
آسایشگاه سه تخت بیشتر نداشت. قرار بر این شد، آنهایی که وضعیتشان وخیم است، روی تخت بخوابند. پزشک بخش مجروحان ایرانی دکتر عزیز ناصر نام داشت. در بخش مجروحان جنگی افسری مسئول امنیتی بود که هر چند روزی یکبار برای بازدید وارد بخش میشد. سعدون فیاض نام داشت و بعثی بود. به امام زیاد توهین میکرد.
یک روز، با یکی از مجروحان آسایشگاه کناری حرفش شد. به امام توهین کرد، سرباز ارتشی که مجید نام داشت، جوابش را داد. مجید آدم باغیرتی بود. تهرانی بود و از ناحیه کمر و پا تیر خورده بود. روی بازوها و کمرش مار، اژدها، شمع، بعضی کلمات عاشقانه و مادر در قلب منی، خالکوبی شده بود.عزت زیاد و دمتگرم، تکیه کلامش بود. به قیافه و رفتارش نمیآمد در شرایط خاص آنهمه مدافع امام باشد. خصلتهای لوطی منشیاش بر دیگر ویژگیهایش سر بود.
افسر بخش امنیتی بیمارستان، مجید را به خاطر اینکه در جوابش گفته بود: «همه فحشهایی که دادی به صدام برگردد»،به زندان الرشید فرستاد! وقتی او را بردند، گفت: «درسته به قیافه و حرفام نمیآد، ولی من ایرانیام، تو کشور دشمن از امامم دفاع میکنم، مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست، هرکجا منو میبرن، ابایی ندارم!»
صبح زود، درِ آسایشگاه باز شد. فیاض به همراه دکتر عزیز ناصر وارد آسایشگاه شد. مجروح مشهدی که بر اثر موج گرفتگی فقط هذیان میگفت، کنار درِ ورودی روی زمین افتاده بود. سعدون فیاض همه مجروحان را از نظر گذراند. مجروح مشهدی که صورتش کنار پای سعدون فیاض به کف موزائیک چسبیده بود، پوتین سعدون را گرفت و چندبار آرام با مشت به پوتینش کوبید. کاملا پیدا بود اختیارش دست خودش نیست.
سعدون عصبانی شد،از کوره در رفت و با لگد به جانش افتاد. منظره دلخراشی بود. چنان با پوتین، محکم، به سرش کوبید که سر و صدای بچهها در آمدو از بینی و دهانش خون ریخت. عراقیها بدن نیمهجان او را از آسایشگاه بیرون بردند. نیم ساعت بعد، نگهبان شیعه عراقی که توفیق احمد نام داشت، آمد پشت پنجره و خبر شهادتش را به ما داد!
پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع میشد. ران چپم که ترکش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت کرده بود. گوشتهای مُرده و عفونیاش باید تراشیده میشد. زخمهایم بو گرفته بود. پرستار بدون اینکه آمپول بیحسی به رانم بزند. با تیغ جراحی قسمت جلوی رانم را برید! از روزی که مجروح شده بودم، اولین باری بود که عراقیها با ساولن زخمهایم را پانسمان میکردند!
سومین روزمان را در بیمارستان سپری میکنیم. هادی برای نماز صبح بیدارمان کرد. سراغ یکی از اسرای مجروح که شب قبل او را آورده بودند رفت. خواست برای نماز بیدارش کند، تمام کرده بود! دو نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند و جنازهاش را بردند. کجا، خدا میداند!
◀️ ادامه دارد . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و هفتم 🇮🇷
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند، زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطع میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود که برای قطع شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم. از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد. پایی که در عملیاتهای مختلف، آز آبها، آبراهها، چولانها و نیزارهای اروند و جزایر مجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوههای پر از برف کردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم. پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود. پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود. پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان، ده ترکش خورده بود. سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود. هرکجا میرفتم آخ نمیگفت. همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود. اقرار میکنم رفیق نیمه راهی برای او بودم.
بیست روز بود که از دستش کلافه بودم. دلم میخواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود. پایم امروز، در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد. همیشه در خلوتهایم یاد میکنم از پایی که جا ماند!
قبل از ظهر دونظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند. یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم. عراقیها برای اینکه جایی را نبینم، چشمهایم را بسته بودند. در مقابل ظلمها و جنایات جنگی بعثیها در جنگ، با خودم میگفتم: «بگذار تکههای بدن ما درخاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!»
وارد اتاق عمل شدم. قبل از اینکه بی هوشم کنند، استخوانهای خرد شدهی پایم را با قیچی از زخمهایم بیرون کشیدند! از شدت درد لب میگزیدم. دکتر میتوانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد. من زیادی از دشمنم انتظار داشتم!
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظهی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آنهمه درد استخوان سوز راحت شده بودم، هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود. امروز، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود!
امروز جمعه بیستوچهارم تیر ۱۳۶۷، شب قبل، از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم. دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد. وارد آسایشگاه که شد گفت : «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کردهام.» دکتر جوان که در کنار درسهای تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام میداد، اولین جراحی عملیاش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش بهمان گفت.
با بچهها انس گرفته بودم. هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری! » به شوخیهای معنادار بچهها فکر میکردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.حرفهایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامیداشت.
بیشتر پرستارها کینهای رفتار میکردند. یکیشان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچهها را میکند، که زخمها تازه میشد. بانداژهای چسیبده به زخم، لایههایی از گوشت را با خود میکند و ناله بچهها را درمیآورد.
نیمههای شب، از شدت تشنگی نانداشتـم. میخواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم. اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم. بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم، به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود، فریادم بلند شد. مجـروحان و اسرا از خواب پریدند. حس داشتن پا کار دستم داده بود، پایم را از نقطهای که قطع شده بود، زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیهاش پاره شد. یکی از بچهها سرم را در آغوش گرفت و گفت: برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدتها وقتی از خواب بیدار میشی فکر میکنی پا داری، نکن با خودت اینجـوری!!
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و هشتم 🇮🇷
روز پنجم است. قبل از ظهر، پایم را پانسمان کردند. آن طوری که عراقیها میگفتند: امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده است.
بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...
دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند. حدود نیم ساعتی، در راهرویی شلوغ و پر رفت و آمد منتظر بودم، تا اینکه وارد اتاقی شدم. دو نظامی پشت میز کنفرانسی روبهرویم نشسته بودند. از میزکار، پروندهها،پوشهها و همچنین مبلهای راحتی کنار میز معلوم بود این اتاق مربوط به یکی از مسئولان بیمارستان و شايد هم اتاق مدیریت باشد. یک مترجم فارس زبان نیز کنارشان نشسته بود.
سرهنگ از جایش بلند شد، یک لیوان آب ریخت و گفت: «بفرمایید،آب میل کنید!»
- ممنونم، تشنه نیستم!
سرهنگ بعد از اینکه سیگار سومر پایه بلندش را با فندک روشن کرد، گفت: «سیگار!»
- ممنون،سیگاری نیستم!
- مشروب میخوری؟
- ما مشروب نمیخوریم!
اولین باری بود میدیدم عراقیها با مهربانی و نرمش رفتار میکنند!
سرهنگ ادامه داد: «شما با این وضعی که دارید، باید آزاد بشید و برید ایران.اگه عاقل باشی، میتونی از اسارت خلاص شی و برگردی کشورت، فقط یه شرط داره!» وقتی از آزادی و رفتن به ایران صبحت میکرد. قند توی دلم آب میشد.
گفتم: «چه شرطی؟!»
- مصاحبه کنید، اظهار پشیمونی کنید، بگید به زور آوردنم جبهه، بگید رفتار عراقیها با شما خوب بود، بگید پاسدارهای خمینی اسرای عراقی رو تو خط مقدم میکشتن، همین!
یکه خوردم. با خودم گفتم: چرا من! افسر مسنتر گفت: «پسرم!یه فرصت خیلی خوب در اختیار شما قرار گرفته،قدرشو بدون، به نفع خودته!»
عراقیها طوری حرف میزدند که هر آدم ضعیفالنفسی را وادار میکردند به خواستههایشان تن دهد. دلم میخواست آزاد شوم، اما با عزت.
سرهنگ گفت: «ما ظرف چند روز آینده، تعدادی از اسرای معلول و مریض رو یکطرفه آزاد میکنیم. این قضیه شامل شما هم میشه، البته به همون شرطی که گفتم.»
دوست داشتم آزاد شوم. شیطان هم قلقلکم میداد. هم خدا را میخواستم، هم خرما را. دلم نمیخواست آبرویم برود و با آبروی مملکتم بازی کنم. میدانستم این مصاحبه برای رژیم بعثی بُرد تبلیغاتی خوبی دارد. شیطان وسوسهام میکرد و بهم میگفت: «سید! کی به کیه. مصاحبه کن و برو ایران.برای چی دودل هستی. گور پدر آبرو، اگه از این فرصت استفاده نکنی، دیگه هیچوقت این فرصت برایت پیش نخواهد آمد.»
توی فکرهای مختلفی بودم که سرهنگ متن مصاحبه را در اختیارم قرارداد. مشغول مطالعه سوالات بودم که سرهنگ گفت: «اگه یه وقتی به خاطر این حرفا میترسی بروی ایران، میتونی عراق بمونی و پناهنده بشی!»
وقتی متن مصاحبه مورد نظر آنها را خواندم، خیلی به روح و روانم فشار آمد. عصبی شدم .میدانستم باید چه بگویم. وسوسههای شیطان را از خودم دور کردم. قدری به خودم امید دادم و در کمال خونسردی و آرامش به آنها گفتم:
«من اینارو خوندم. درسته که من شانزده سال بیشتر ندارم. شاید از دید شما یه الف بچه بیشتر نباشم.من بسیجی بودنِ خودمو انکار نمیکنم،تو بازجویی هم گفتم.تو ایران کسی رو به زور مجبور نمیکنن بیاد جبهه.
- یعنی میخوای بگی نمیخوای بری ایران؟!
- چرا، از خدامه برم ایران، اما نه اینطوری.
- آخوندها و پاسداران خمینی این حرفارو به خورد شما دادن. خمینی عقلتونو ازتون گرفته. خاک بر سر شما،احمقها!
وقتی زیاد تحقیرم کرد، حرفهایم را ادامه دادم و گفتم: «من تو این مدت کم، خیلی اذیت شدم.خدا شاهده من شناسنامه خودمو جعل کردم. تاریخ تولد خودمو دستکاری کردم، دو سال بزرگترش کردم، تا تونستم بیام جبهه!»
عراقیها اجازه دادند به آسایشگاه برگردم.
نزدیک ظهر، اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. باقر از بچههای گروه ضربتِ ناو تیپ امیر المومنین علیهالسلام بود. بر اثر اصابت ترکش خمپاره، سر،صورت، فک و دندانهای جلویش خُرده شده بود. صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاولهای چرکین. بیشتر بدنش بر اثر ضرب و شتم عراقیها کبود بود. درد از چشمهایش خوانده میشد.آدم محکم و توداری بود. مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود. غروب، عراقیها جنازه شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آنها خاک بریزند.باقر بین جنازهها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت . . .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت بیست و نهم 🇮🇷
✅ وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت، باقر به هوش آمده بود. بعضی از عراقیها میخواستند او را با جنازهها خاک کنند، اما دیگر نظامیان شیعه قبول نکرده بودند.
دوعراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده بودند.
باقر روح بلندی داشت. وقتی بچهها در مورد صورتش دلداریاش دادند، خندید و گفت: «شما نمیخواد نگران من باشید. نگران خودتون باشید.» بعد به من گفت: «آقا سید! زیبایی صورت، دنیوی و کوتاهه،آنقدر آدمها با صورتهای خوشگل اومدن و از این دنیا رفتن، امروز هیچ نامی از اونا نیست. عملمون باید زیبا باشه، این چیزا نباید آدم مومن رو زیاد دلبسته کنه.»
✅ امروز بعدازظهر، توفیق احمد از قطعنامه ۵۹۸ صحبت میکرد. میگفت : جنگ تمام شده، ولی من باور نمیکردم. خداحافظی از جنگ برایم سخت بود. نمیدانم چرا آنهمه به زندگی جبههای وابسته بودم. فکر می کنم به خاطر سنگرهای کوچکی بود که ارتفاعش از خانه امروزی مابلندتر بود. سنگرهایی که اگرچه کوچک بودند و سرمان به سقف آن میخورد، اما پر از صفا و معنویت و یک رنگی بود.
✅ صبح صدای هلهله و شادی عراقیها بلند بود. دکتر به اتفاق لطیف دهقان با خوشحالی وصفناپذیری وارد آسایشگاه شد و گفت: «جنگ تمام شد...ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت!»
شوکه بودم، غم و اندوه همه وجودم را فرا گرفت. بچهها با شنیدن این خبر، ناراحت شدند. جنگی که هشت سال قدرتهای شرق و غرب، اروپایی ها و کشورهای عربی بر ما تحمیل کرده بودند، علاوه بر آثار زیانبار و ویرانگرش، دستاوردهای فراوانی هم داشت.
غم و ناراحتی بچهها به خاطر پایان یافتن جنگ نبود. احساس میکردیم دیگر آنهمه فضیلت، معنویت و شور جهادی،الهی و انقلابی به پایان رسیده است. با چه زبانی میتوانستیم به عراقیها بفهمانیم جبهه کارخانه انسان سازی، سرزمین خدا محوری و ولایت پذیری بود.
از تلویزیون عراق میدیدم که چطور مردم به کوچه و خیابانها ریخته بودند و برای پایان گرفتن جنگی که هشت سال پیش شروع کرده بود، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، همه تو خیابان رقاصی و پایکوبی میکردند!
در بین نگهبانها،توفیق احمد که آدم روشنی بود و به ما اعتماد داشت، گفت: «این جنگ تنها نتیجهای که برای عراق داشت، هفتاد میلیارد دلار بدهی خارجی بود و چند صد هزار نفر کشته و . . .»
✅ امروز عصر، توفیق احمد از امام خمینی،قطعنامه ۵۹۸ و جام زهر صحبت میکرد. منظورش را درست متوجه نشدم. گویا دیروز، چهارشنبه، امام پیامی درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ داده بود. ما از پیام امام جملهای با این مضمون که جام زهر نوشیده است را شنیدیم. اشکمان درآمد و دوست داشتیم از امام و جام زهر بیشتر بدانیم.
✅امروز سهشنبه چهارم مرداد ۱۳۶۷، حوالی ظهر عراقیها زیاد خوشحالی میکردند.از پشت پنجره لطیف دهقان را صدا زدم.
- لطیف چی شده، چرا عراقیها خوشحالاند؟!
- منافقان به ایران حمله کردن!
بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف کشورمان،صدام سراغ گروهک منافقان، آخرین برگ برنده خودش،رفته بود. دکتر عزیز ناصر به آسایشگاه آمد در حالی که خوشحال به نظر میرسید و گفت : «کار ایران تمام شد!»
دیروز، نیروهای سازمان منافقان با کمک ارتش عراق از مرزهای غربی به کشورمان حمله کرده بود و امروز وارد منطقه سرپل ذهاب،کرند و اسلام آباد شده بودند. جنگ تمام شده بود، چند روز قبل، به رغم قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران، ارتش عراق به ایران حمله کرده بود.تلویزیون عراق گفته بود حتی ائمه جمعه ایران با پوشیدن لباس بسیجی عازم جبهه شدهاند.حمله منافقان به ایران آخرین شانس و برگ برنده برای عراقیها بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سیام 🇮🇷
✅ از عملیاتهایی که بعد از قطعنامه به وقوع میپیوست در تعجب بودیم. عُمال سازمان به فرماندهی مسعود رجوی در عملیاتی به نام «فروغ جاویدان» به ایران حمله کردهاند. مسعود رجوی در مصا حبهای که از شبکه سراسری تلو یزیون عراق پخش شد، گفته بود: «هر یگان سازمان منافقان با سه، چهار یگان سپاه و ارتش ایران برابری میکند.»
او به نیروهای تحت امرش وعده داده بود درعملیات فروغ جاویدان با شعار رفتن بدون بازگشت، انقلاب و حکومت آخوندها را سرنگون خواهد کرد!
عراقیها زیاد با ما بحث میکردند، در جوابشان گفتم:
«اگه همه منافقان را جمع کنند، یکی از لشکرهای عراق میشن؟! چه جوری شما با اون همه کبکبه و دبدبه و اونهمه تیپها و لشکرهایی که داشتید، نتونستید هشت سال ما رو شکست بدید، منافقان ما رو شکست میدن؟!»
✅ امروز شنبه هشتم مرداد ۱۳۶۷، منافقان در عملیات مرصاد شکست سختی را متحمل شده بودند. عراقی ها نمیدانستند ما اطلاع داریم که منافقان شکست خوردهاند. بعضی از آنها اذعان کردند که حکومت این آخوندها را نمیشود شکست داد!
✅ دیروز ایرانیها شهرهای قصرشیرین و سومار را از دشمن پس گرفتند. امروز، ارتش عراق با خفت از مناطق جنگی جنوب عقب نشینی کرد. عراق خیلی سعی کرده بود بعد از قبول قطعنامه بخشهایی از خاک ایران را در تصرف خود داشته باشد.
امروز، روز نا امیدی عراقیها بود.فکر میکنم دروازههای اشغال بخشهایی از خاک ایران را به روی خود بسته دیدند که رسما آتش بس را پذیرفتند.
✅امروز دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۶۷، دومین روز ماه محرم بود.شب قبل، برای بچهها نوحهی «هنوز از کربلایت/به گوش آید صدایت/حسین جانها فدایت» را خوانده بودم.
عبدالجبار فهمید. مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم. تهدیدم کرد اگر تکرار شود، بدجوری اذیتم خواهد کرد.تصمیم داشتم شبهای بعد هم نوحه بخوانم.محرم بود و خط و نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود.
✅ روز سوم ماهمحرم است. برای بچهها نوحه خواندم. میدانستم عبدالجبار عصبانی میشود. کوچک که بودم، ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد علیه السلام نوحه میخواندم. بعدها که به جبهه آمدم، هر ده شب محرم سال ۱۳۶۵ را در مناطق جنگی جنوب و سال ۱۳۶۶ را در کردستان مداح بچههای واحد تخریب بودم. وقتی این شعر حاج صادق آهنگران را خواندم، بچهها به یاد روزهای جنگ اشکشان درآمد. «هنوز از کربلایت / به گوش آید صدایت / حسین جانها فدایت» وقتی برای بچهها نوحه خواندم، عراقیها پشت پنجره حاضر شدند.
✅سازمان منافقان در برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت که از تلویزیون عراق پخش میشد، از نقش صادق آهنگران در ایجاد و تولید شور و حماسه،بالابردن انگیزه بسیجیها برنامهای داشت. قضیه بلبل خمینی،بارها از رادیو و تلویزیون عراق اعلام شده بود.
بعد از ظهر، لطیف سراغم آمد و گفت: «سید! تا امروز با سلام و صلوات یک جوری آهنگران خواندن تو رو با ترجمه وارونه جمع و جور کردم، ولی امروز عراقیها فهمیدن بهشون دروغ گفتم، اگه به من بیاعتماد بشن برای هممون ضرر داره...!»
حرفی برای گفتن نداشتم، دلم نمیخواست عراقیها از لطیف سلب اعتماد کنند. وجود او برای اسرای مجروح سرمایه با ارزشی بود.
✅غروب، عبدالجبار مرا احضار کرد و گفت : «لطیف سعی میکنه کمکت کنه، ولی تو چرا شعر حماسیِ جنگ آهنگران رو میخونی؟!»
- من آهنگران نخوندم!
- بگو به حسین !
- قسم نمیخورم!
عبدالجبار عصبانی شد و دو سیلی محکم خواباند توی صورتم. احساس کردم پرده گوشم پاره شد.خیلی فحش بارم کرد.به آسایشگاه برگشتم.صورتم کبود بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/157
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت هجدهم
✅قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/144
با دیدن این صحنه، بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر می کردم دچار تردید شدم! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد. یه چیزی این وسط میلنگید. آخه چطور ممکنه؟ .....
گفتم: فرزانه! کاش زودتر صبح میشد میرفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟!
فرزانه گفت: من یه پیشنهاد بدم؟
گفتم: نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت که رفتیم ضایع شدیم، کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم: خانم امجد عزیز! بالاخره فردا همه چی معلوم میشه. کی دوسته! کی دشمن!؟
فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حیف شد. پیشنهاد خوبی بود، ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد....
با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم....
به سمت خونه راه افتادم. داشتم تو مسیر فکر میکردم؛ چطور ممکنه توی یکیدو روز، اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته. تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟
رسیدم خونه ... بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن؛ تفکر جهاد در داعش ...
مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در اسلام بود با داعشی ها...
اینطوری نوشته بود: گروههای تکفیری مانند جریانهای داعش، القاعده و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید وهابیت، اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده اند. همگی به عیان می بینند و می شنوند که هدف و عملکرد این گروهها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد. زیرا:
اولا جنگهای این گروهها بر علیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به گروهای تکفیری معروفاند، اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!!
ثانیا بر جنگهای این گروهها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمیکند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام میگیرد. چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور پیامبر(ص) و جانشینان معصومش جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد.
بنابراین! گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد.
ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی، نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیر مردان و کودکان را با بی رحمانهترین وجه می کشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است.
افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند....
جهد نکاح....
جهاد نکاح...
جهاد نکاح...
دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ...
در لپتاپ رو بستم و روی تختم دراز کشیدم ....
خانم مائده.... جهاد نکاح.... رسول و دوستاش.... حمل اسلحه....جلالی.... ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریختهای! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن.....
◀️ ادامه دارد ...
◀️ قسمت بعدی:
https://eitaa.com/salonemotalee/162
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و یکم 🇮🇷
قسمت قبلی:
https://eitaa.com/salonemotalee/153
✅ توفیق احمد برایم کیک آورد. هر روز، علاقهام به او بیشتر میشد. توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبد الله الحسین علیهالسلام بود، گفت: «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانیها رو در این جنگ ذلیل نمیکنه که خمینی رو از اون همه دربهدری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد. روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبههها مرتب قرآن میخوندید و به اهل بیت متوسل میشید، بعد این خواننده های مبتذل تو جبهه مهران برای نظامیان عراقی برنامه شرمآور رقص و آواز برگزار میکردند و خبری از خدا و دین نبود. اونروز فهمیدم خدا شما رو دوست داره و نظامیان عراقی قبل از اینکه توسط شما یا صدام کشته بشن، کشته جاهطلبی و کشورگشایی رئیس جمهورشون هستن.»
بعد میگفت: «سید! قدر توسل به آقا امامحسین علیهالسلام رو بدونید. این توسل بود که شمارو عزیز کرد و مارو ذلیل.»
✅به همراه محمدکاظم بابایی کنار درِ ورودی آسایشگاه نشسته بودم. مجروحان عراقی آسایشگاه روبهرویی در محوطه حیاط قدم میزدند. تا امروز نمیدانستم چرا این مجروحان اینجا هستند. حتی ندیده بودم کسی به ملاقاتشان بیاید. محمدکاظم که آدم شاد و ماجراجویی بود، یکی از مجروحان عراقی را صدا زد. مظلومیت خاصی در چهرهاش بود. محمدکاظم به شوخی به او گفت: «شما عراقیها پای ما دو تا رو قطع کردید، ولی عیب نداره، جنگه دیگه!» محمدکاظم همان برخورد اول با او قاطی شد. مجروح عراقی حسین رحیم نام داشت.او شیعه و از طایفه غاضریه کربلا بود. کنار رود فرات زندگی میکردند.نام فرات که آمد،خود به خود اشکم جاری شد.اسم دوستش عرفان عبدالرزاق بود. شیعه و اهل نجف بود.
حسین رحیم در همان شروع صحبتهایش گفت: «این جنگ شیعهکشی بود. بعثیها خودشون میدونن چه کار کردن! میگفت: «ما پیرو آیتالله محمدباقر صدر هستیم. ایشون همان اوایل جنگ فتوا دادند جنگ با برادران شیعه ایرانی حرام است.خیلی از عراقیها به خاطر همین فتوا حاضر نشدن با شما ایرانیها بجنگن!» در بین صحبتهایش حرفهای جدیدی میشنیدم. ادامه داد: «اوایل جنگ، برادرم در لشکر نهم عراق خدمت میکرد، برادرم میگفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عدهای پیرمرد و پیرزن و بچههای کوچک نتونسته بودن از شهر خارج بشن، مانده بودن. به دستور طالع خلیل الدوری که اون موقع سرهنگ بود، همه اونارو توی میدان شهر جمع کردن و با تانکها و نفربرها اونها را به رگبار میبندن و زیر میگیرن!» گویا بعد از این اتفاق،برادرش دچار مشکل روحی و روانی شدید شده و از خدمت فرار میکند.
قضیه این دو سرباز عراقی دردآور بود.حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق با فرمانده گردان بحثشان شده بود.حسین به فرمانده گردانشان گفته بود: «سیدی!حالا که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفته، آیا دلیلی داره با ایرانیها بجنگیم؟!» فرمانده گردانشان قضیه را به فرمانده تیپ گزارش داد. فرمانده تیپ در حضور نیروهای گردان با کلاش یکی از سربازان، چهار نفرشان را هدف قرار میدهد.حسین رحیم از پا و شکم مجروح میشود و عبدالرزاق از پای چپ و مثانه.
✅ یکی از اسرای مجروح ایرانی که علی ملکی نام داشت حالش وخیم بود.دو، سه روز بود که اصلا غذا نمیخورد. تلاش بچهها برای بهبودی و وادار کردنش به غذا خوردن و راه رفتن،فایدهای نداشت. از بس لاغر شده بود که شکمش به پشتش چسبیده بود. استخوانهای سینهاش به گونهای بود، که دندههای سینهاش به راحتی شمرده میشد. وضعیت علی به گونهای بود که هرکس میدیدش ، دلش کباب میشد.چشمانش گود رفته بود و گونههایش آب شده بود. صدا از حنجرهاش بیرون نمیآمد. ریههاش عفونت کرده بود و به سختی نفس میکشید. روزهای اول که دستش تحرک داشت، برای نماز،خوابیده مهر نماز را روی پیشانیاش میگذاشت.بچهها فقط این حرکت دست او و تکان دادن لبهایش را هنگام نماز شاهد بود.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و دوم 🇮🇷
✅ علی، مظلومترین مجروحی بود که در اسارت دیدم. اصلا نفهمیدم چطور شهید شد. بچه هاّ دور جنازهاش حلقه زدند. کسی نبود گریه نکند. نگهبانها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند. هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک میریخت، گفت:
«من طلبنی وجدنی...آنکس که مرا طلب کند، مرا مییابد. هرکس مرا یافت، میشناسد مرا، و کسی که مرا شناخت، عاشقم میشود. هرکس که عاشقم شد، عاشق او میشوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را میکُشم، خونبهایش به عهده من است. کسی را که دیهاش به عهدهام است، خودم خونبهای او هستم»
هادی ادامه داد: «بچهها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش خون بهای آنهاست. خوش به حال علی که رفت. ما که موندیم، آدمهای بیعرضهای بودیم، موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم، موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم. ماها سربازها و بسیجیهای خوبی برای اماممون نبودیم»
✅ امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد. از تمام شدن جنگ خوشحال بود. گفت: «من نمیدانم شما بسیجیها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید، صدام خواب بدی برای شما دیده بود. سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید. شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟»
گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت»
✅ بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند. گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی میشد. از اینکه میخواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!» ماشین فولکس استیشن کرمرنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود.
✅ امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمیدانستیم. هشت نفر بودیم. از فولکس استیشن پیاده شدیم. پارچه روی چشمهایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد، تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچههای پد خندق داشت. زندانی که از دژبانهایش بیزار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند. دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچههای پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند. دیگر هیچوقت آنها را ندیدم. یکی دو بار که بچههای پدخندق از جمله اللهبخش حافظی، در نامههایی که به خانوادههایشان نوشتند، وضعیت مرا هم نوشته بودند، بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن نامهها به ایران جلوگیری کرده بود.
✅ با صدای نکره یکی از نگهبانها که گفت: «یالا بسرعه، یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلولها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند. تعدادی از بچههای سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند، هنوز آنجا بودند. قیافههایشان به هم ریخته بود. عراقیها روزی چهار،پنج ساعت آنها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه میداشتند.
شب، بچهها روی موزائیک میخوابیدند. به ما تازه واردها پتو نمیدادند. عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم. شبهای الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچهها گرمتر.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و سوم 🇮🇷
هوا خیلی گرم بود. بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت. عراقیها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلولها بزرگتر بود، برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی حقیقت را نمی گفتند، استفاده میکردند. جیره بندی که کردند، سهمیه آب امشب من یک لیوان شد. آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم. از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد، تا جای خوابمان خنک باشد. هرچند خنکی زودگذری بود، اما در آن گرما دلچسب بود.
سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند. فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقهاش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون میداد.
- انت ناصر سلیمان منصور؟!
-نعم سیدی !
- تو استخبارات کار میکردی؟!
بند دلم ناگهان پاره شد. سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد. دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند. مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند. طول آن بیشتر از پنجاه متر میشد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت، فهمیدم زندان انفرادی است. وارد یک سلول مانده به آخر شدم، سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت. بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.
گرسنه بودم و تشنه، بیشتر تشنه بودم. فک میکنم یکی، دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. جهت قبله را نمیدانستم. با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهار طرف سلول خواندم. بعد از نماز، خوابم برد. با باز شدن در سلول از خواب پریدم. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم میگوید باید با او بروم. مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود، بردند. وارد اتاق که شدم، سه نفر بودند. افسرعراقی که درجه نظامی نداشت، پرسید:
«انت ناصر سلیمان منصور؟!»
- نعم سیدی !
- شما در المیمونه گفتید، تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید، درسته؟!
- بله درسته!
با خود گفتم: «جنگ تمام شده، یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقیها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته. اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدمهای شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس! نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ برای شناسایی میومدن تو خاک عراق، وارد خاک ما که میشدند بعضی وقتها روزها و ماهها تو خاک ما میموندن. بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند. نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف، الحمدان، سلفالدین، حمیدان و . . . هم آدم داشتند. اونا این جاهایی که اسم بردم خونهی کیا میرفتند، ما اسم اونایی که به شما جا میدادند رو میخوایم. همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!»
مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده، دروغ هم نگو. نمیتونی بگی نمیدونی!»
وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم. فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی، بستگان و دوستان آنها که در سالهای جنگ با ایران همکاری میکردند تسویه حساب کنند.
افسر بازجو درست میگفت. اینکه بچههای اطلاعات و عملیات یگانهای سپاه، با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن میرفتند و در عراق روزها و ماهها پناه داده میشدند،درست بود.
به افسر بازجو گفتم: . . .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و چهارم 🇮🇷
به افسر بازجو گفتم: «من نمیدونم اونهایی که میآمدند توی خاک عراق، کجا میرفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقهبندی شده جنگ بود، من نمیدونم!»
با چشمان از حدقه درآمدهاش نگاهم کرد، بلند شد به طرفم آمد و یقهام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیدهای محکم خواباند توی گوشم.
- چطور ممکنه کسی تو اطلاعات و عملیات یگانش کار کنه، ولی ندونه دوستان و همکارانش تو خاک عراق کجا میرفتن. شبها خونه کیا میخوابیدن و . . .
- من تو اطلاعات،دیدهبان بودم.همیشه بالای دکل بودم،کار دیدهبان مشخصه!
- قرار شد با ما روراست باشی و دروغ نگی؟!
- دروغ نمیگم، به خدا قسم من دیدهبان بودم.
- فرمانده اطلاعات یگانتون کی بود؟!
- ولی عزت اللهی!
وقتی نام ولی عزت اللهی را بردم، افسر بازجو چوبدستیاش را به صورتم کوبید. از روی صندلیاش بلند شد، به طرفم آمد، یقهام را گرفت و چند سیلی آبدار توی صورتم زد.چنان با لگد به پهلویم کوبید که نفسم بند آمد.حرف نزده حدس میزدم چرا عصبانی شد. یقین پیدا کردم فهمید دروغ گفتهام. برایم روشن بود او نام اصلی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح را میداند که اینگونه برآشفته و عصبانی شد.افسربازجو گفت: «پدرسوخته مجوس، راست میگی؟»
ساکت ماندم.
- یکبار دیگه بگو فرماندهات کیه؟
مجبور بودم روی همان دروغی که گفته بودم، بمانم و حرفم را پس نگیرم.
- ولی عزت اللهی.
- دروغ نمیگی؟!
- شاید اسم مستعارش بوده و من نمیدونم!
دیگر افسر عراقی از پشت میز بلند شد،به طرفم آمد.سیلی آبداری تو صورتم زد. دستش سنگین بود.اینبار نتوانستم با یک پا خودم را روی عصایم نگه دارم. پرت شدم و افتادم زمین. میخواستم بلند شوم که با لگد به کتفم کوبید و رفت پشت میز نشست.
افسر بازجو به زندانبانی که مرا آنجا آورده بود، دستور داد مرا بیرون ببرند. وقتی از اتاق بیرون رفتم، با کابل برق به جانم افتاد.آدم بیرحمی بود، سی و چند ضربه به کمرم زد.بعد از این پذیرایی مفصل،زندانبان مرا به سلول انفرادی منتقل کرد.
ساعت حدود شش صبح بود. مرا به اتاقی بردند که یک صندلی الکتریکی داخل آن بود.توی کف اتاق خون و خونابه ریخته بود. دو دست و یک پایم را با طناب بستند و به حلقه سقفی آویزان کردند. وقتی با طناب کشیدنم بالا یکی از دژبانها با کابل افتاد به جانم.چنان با کابل به کمر و سرم کوبیدند که ناله ام بلند شد. حدود دو سه ساعتی اینطوری به حلقه سقفی نگهم داشتند. مرا پایین کشیدند.افسری که دستور میداد اذیتم کنند، بهم گفت:
«حالا حاضری بگی نیروهای اطلاعات و عملیات ایران،تو عراق با کیا ارتباط داشتند.» گفتم: «من که دیروز گفتم!»
به دستور افسر استخباراتی مرا روی صندلی الکتریکی قراردادند.ترسیدم. از خدا میخواستم بهم تحمل و صبر دهد.روی صندلی الکتریکی، مثل بستن کمربند ایمنی خودرو، سیمهایی را روی سینه و دورگردن و پشت گوشم بستند. . .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و پنجم 🇮🇷
✒وقتی دکمه را زدند نالهام بلند شد. تحمل این برق گرفتگی را نداشتم. بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم. دو طرف بدن و سرم بیحس شده بود. افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن میبرنت اتاق بازجویی! حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:«من که حقیقت رو بهتون گفتم.»
افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کارت به این اتاق میفته. یکی از زندانبانها مرا به اتاق بازجویی برد. وارد اتاق که شدم، همان افسر دیروزی بود با مترجم ایرانی.
حرفهای روز قبل را تکرار کردند و من هم همان حرفهای قبلیام را. تلاش من برای اینکه به آنها ثابت کنم دروغ نمیگویم، بیفایده بود.
افسر بازجو دستور داد مرا به سلول برگردانند. نیت کردم برای نجات از آنجا روزه بگیرم. ناهارم را برای افطار نگه داشتم. شب نفهمیدم کی موقع افطار است. نمیدانستم کی موقع سحر است. سه، چهار ساعت بعد از افطار، سحری را خوردم.
پا درد گرفته بودم. روزها با سختی حدود بیست دقیقهای، با عصا در همان ابعاد دو در سه قدم میزدم.
امروز صبح از دلدرد به خودم میپیچیدم. دلم میخواست با بدن و لباسهای تمیز روزه بگیرم و نمازم را بخوانم. چندین بار در سلول را کوبیدم، زندانبان دریچه سلول را باز کرد، با ایما و اشاره بهش فهماندم نیاز به دستشویی دارم. عصبانی شد، پنجره سلول را بست و رفت. بدن و لباسهایم بو گرفته بود. در آن سلول کثیف با آن لباسهای نجس نماز را خواندم.
بعدازظهر، قبل از اینکه مرا به اتاق بازجو ببرند، اجازه دادند لباسهایم را بشویم و حمام کنم. افسر بازجو گفت: «چندتا اسم میخونم، ببین اسمهاشون رو شنیدی؟!»
بازجونام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند. سرتیپ امیراحمد، فرمانده تیپ ۵۰۶ و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخانه لشکر ۱۹ عراق.
گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم ولی اینو میدونم که ایرانیهابه خاطر اعتقادات دینی، اسیر جنگی رو نمیکُشن!» بعد از بازجویی مرا به سلول برگرداندند.
امروز چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۶۷، شب قبل را در سلول خوابیدم.حوادث و اتفاقات جاده خندق از ذهنم دور نمیشد. هر روز به خاطرات روزهای گذشته فکر میکردم و عذاب میکشیدم. کوبیدن پرچم عراق درون سینه شهید، رقاصی و پایکوبی عراقیها با عمامه شهید، انداختن جنازه شهید درون آبراه کناری جاده خندق، شهید صفرعلی کردلو که در لحظات آخر تنفس دهان به دهان به او میدادیم و چه مظلومانه شهید شد.
حوالی ساعت ده صبح،دو دژبان آمدند و مرا به زندان الرشید بردند. وارد زندان که شدم دوستانم از دیدنم خوشحال شدند. دژبانها تعدادی از بچه ها را کف حیاط روی زمین خوابانده بودند و با پوتین روی کمرشان راه میرفتند. یکی از افراد خود فروخته به عراقیها گفته بود، آنها در پاتک عراق در دهلران و موسیان چند تانک عراقی را با آرپیجی هدف قرار دادهاند!
حوالی ظهر یکی از بچهها شهید شد. میگفتند از بهترین کشتی گیران گیلان بود. آن هیکل قوی یک تکه پوست و استخوان شده بود. ترکش به شکم و قفسه سینهاش خورده بود و آنطور که میگفتند به زور نفس میکشید. عراقیها جنازهاش را از زندان بیرون برده و در نقطهای نامعلوم خاک کردند.
◀️ ادامه دارد . . .
✅قسمت بعد:
https://eitaa.com/salonemotalee/164
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت نوزدهم
✅قسمت قبلی:
https://eitaa.com/salonemotalee/154
سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل. بلند شدم نشستم ...
گفت: دخترم! میخوای استراحت کنی ؟ گفتم: نه مامان جون استراحت کردم. ذهنم درگیر مصاحبهی فردا صبحمه...
اومد کنارم، روی تخت نشست ...
دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم. یه کم هم به آیندهی خودت فکر کن. یه چیزی میخوام بگم، نه نیاری...
گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال. دوباره خواستگار ... من که شرایطم رو قبلا گفتهام....
دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی که تو میگی باید از آسمون بیارن! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟
تا وقتی گل با طراوته خریدار داره. یه کم عاقل باش مادرم. من خیرت رو میخوام. هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه ...
امروز فاطمه خانم زنگ زد. همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ...
تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه. از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست!
منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه...
خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بستهی سفارشی شما بود...
لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ...
مامانم لپمو بوس کرد و گفت: کاری که نمیخوایم بکنیم. یه سر میان و میرن...
سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه....
لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش...
گفتم: مامان جونم همینی که هست! ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم. کسی دعوت نامه نفرستاده براشون....
مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون میرفت گفت : بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه!!!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/169
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و ششم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/161
✒شب، سرنگهبان وارد زندان شد. وقتی بچهها را میشمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش میکرد. آدم بیرحمی بود. با کابل به سرِ اسماعیل صولتدار کوبید، درست همانجایی که ترکش خورده بود. به کمر نصرالله غلامی میزد، جایی که ترکش خورده بود. ترکش تکهای از گوشت کمرش را کنده و برده بود. وقتی کمر نصرالله را پانسمانی میکردیم، باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو میبردیم، تا هم سطح کمرش شود، بعد پانسمانش میکردیم.
امروز یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۶۷ است. یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان. نمیدانم چرا آنهمه دژبانها کتکش میزدند. کتک که میخورد این شعر را برای دژبانها میخواند:
«دنیا اگر از یزید لبریز شود/ ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.»
اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند. نمیدانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلاماللهعلیها رو شکستند، اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند، مگه من مُرده باشم که اینا اذیتت کنن.»این را که گفت،اشک از چشمانش سرازیر شد.
ساعت حدود ده صبح، بود. اسرا را در حیاط زندان جمع کردند. گفته بودند میخواهند ما را به اردوگاه ببرند.از خدا میخواستم هرچه زودتر از شر زندان الرشید خلاص شوم. نگران بودم نکند همین جمع چند نفریمان را از هم جدا کنند. به هم عادت کرده بودیم. خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبانهای بیرحم به خصوص صباح راحت میشوم. هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت.
سوار اتوبوسهای خاکستریرنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم. درعالم خودم بودم. ازدرز پردهها بیرون را نگاه کردم. نخلستانها را میدیدم. نمیدانم چرا دیدن نخلهای خرما این همه حزن انگیز بود. شاید فلسفهاش به اهلبیت علیهمالسلام برمیگشت. تا چشمم به نخلهای خرما میافتاد، دلم میگرفت. گویی آن نخلها از مظلومیت علی علیهالسلام و خاندان پیامبر سخن میگفت. قدری عشق میخواست تا غم تنهایی علی علیهالسلام و پیمانشکنی کوفیان را در این سرزمین نفرینشده بفهمی. با دیدن نخلها اشکم دراومد.
بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر، وارد محوطه خاکی پادگانی شدیم که اردوگاه اسرای مفقود الاثر در آن قرار داشت. از اتوبوس پیاده شدیم. اطرافم را که نگاه کردم، کویری بود. اطراف اردوگاه را سه ردیف سیمهای خاردار توپی پوشانده بود. دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیمهای خاردار بیش از شش متر بود. چهار برجک دیدهبانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود. وقتی برجکهای دیدهبانی را میدیدم، دلم میگرفت. به یاد میآوردم روزهایی را که بالای دکل دیدهبانی در جزیره مجنون دیدهبان بودم و عراقیها را زیرنظر داشتم. به ستون سه، وارد کمپ شدیم .
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و هفتم 🇮🇷
✒در بدو ورودمان نگهبان ها کابل به دست، دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند. آنها با کابلهای دولایه به جان بچهها افتادند. تعدادی از بچهها با ضربههایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند.
هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود. آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا میکرد. بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبانهای کمپ، فرمانده وارد شد. فرمانده اردوگاه سروان خلیل نام داشت.
سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لابهلای سیمهای خاردار توپی اطراف کمپ، رشتههای برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیمها دست بزند، برق او را میکشد. سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دستنیافتنی شما، فرار از اینجاست!
سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ،گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا میکند، سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.»
سعد آدم سنگین وزن،قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل میکردیم. آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود:
اجرای برنامههای دینی و مذهبی، تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت، اذان گفتن، نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوکتیز و . . .
بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار میخوابیدیم. اگر اسیری خوابش نمیبُرد، باید دراز میکشید، چشمانش را میبست و خودش را به خواب میزد. هرکس با نگهبانها کار داشت، باید پای راستش را به حالت احترام به زمین میکوبید. چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه میداد، صحبت میکرد، در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت. من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم!
در اسارت هفتهای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سهشنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود. برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود. هرماه یک بار،نوبت تراشیدن موی سرمان بود. سهمیهی هر چهارنفر یک تیغ بود. لباس ما زردرنگ و سورمهای بود.
در کمپ ملحق، توالتها مقررات خاص خودش را داشت.رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت میشد، یک نفر از یک تا ده میشمرد. بچهها با اعلام عدد ده از توالت بیرون میآمدند.
سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود. عراقیها به آن صمون میگفتند. نانها به شکل باگت بود. وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود. بیش از نصف این نانها نپخته و خمیر بود.خمیر داخل آن را مقابل آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود، بعد آن را خُرد میکردیم.دآردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود،دوباره مراحل آرد شدن را طی میکرد.در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا میریختیم،با برنج قاطی میکردیم و میخوردیم.
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و هشتم 🇮🇷
✒بازداشتگاه پر بود از خاک، سوسک و تار عنکبوت. انگار سالهای سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.
شام، آب لوبیا بود. هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچهها به گونهای بود که هر کسی سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند. با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که همخرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود. بیشتر شبها از گرسنگی خوابمان نمیبرد. بچهها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو میشدند و دور خود غلت میزدند. بعضیها که از خواب بیدار میشدند، به کسانی که بیدار بودند، میگفتند: «از گرسنگی خوابم نمیبرد. خواب دیدم هر چقدر غذا میخورم، سیر نمیشوم!»
بعد از مدتها، عراقیها اجازه دادند، حمام کنیم. بیشتر بچهها تا آن روز حمام نکرده بودند. زندان الرشید حمام نداشت.
محمدباقر وجدانی همیشه شاد و شنگول بود. شوخ طبعترین اسیر بازداشتگاه یک بود. از وقتی فهمید از شوخی بدم نمیآید زیاد سر به سرم میگذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: «برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید!» طولی نمیکشید که شوخیاش را اصلاح میکرد: «برای سلامتی تنها سید بازداشتگاه یک صلوات بلند بفرستید!»
در عالم تنهایی با خاطراتم سیر میکردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش، کنارم نشست. با همان نگاه اول، مهرش به دلم افتاد. میثم سرفر نام داشت. پیک حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاج قاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرمانده تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود واز پا هم تیر خورده بود. با عصا راه میرفت. بعدها که او را بیشتر شناختم، فهمیدم آدم اهل دلی است. بچهها به شوخی و جدی به او میگفتند: «میثم! تو سید ناصر رو بیشتر از ما دوست داری،کم معرفت، یه کم هم با ما بِپر!»
میثم در جواب بچهها بدون اینکه بخندد میگفت:«اینطوری هم که شما میگید، نیست! من همه شمارو دوست دارم، به جد همین سید من همه شما رو با یه چشم نگاه میکنم!» وقتی این حرف را میزد، خنده بچهها بلند میشد. میثم راست میگفت و همه را با یک چشم نگاه میکرد، چون یک چشم بیشتر نداشت!
میثم ارادت خاصی به سادات داشت.هر وقت میخواست ارادتش را به من ابراز کند، میگفت: «آقا سید! ما فشنگ خشابتیم!» در اسارت درسهای فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود، با من زیاد هم صحبت میشد. آن روز بهم گفت: «آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاکریز اعتقاداتمون عقبنشینی نکنیم!»
برای اسرای کمپ تشکیل پرونده دادند. سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبهروی بازداشتگاهها به ردیف پنج بنشینیم. سید محمد شفاعت منش بهم گفت:«یه وقت نگی تو اطلاعات کار میکردی!» لری غلیط صحبت کن، بگو فارسی بلد نیستم! طبق معمول میخواست بهم روحیه دهد.نوبت به من رسید. وارد اتاق سرنگهبان شدم.
ادامه دارد...
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت سی و نهم 🇮🇷
✒وارد اتاق سرنگهبان شدم. سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچهها بازجویی میکردند. خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود. مشخصات سجلیام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردیام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!»
- تو واحد اطلاعات و عملیات کار میکردم!
وقتی کلمه استخبارات را خالد محمدی ترجمه کرد، تعجب سرهنگ برایم عجیب بود. قبل از آمار شب، خالد بهم گفت: «از اتاق که بیرون رفتی، سرهنگ به سروان خلیل گفت: «ما هشت سال تو جبهه با این بچهها میجنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامیگری کردن، سنی ازشون گذشته، اونوقت تو ایران یه الف بچه تو استخبارات یگانهای نظامی خمینی کار میکنند!»
سرهنگ با تعجب و حس جستجوگرانهای که داشت، پرسید: «ارتش عراق قویتر است یا ارتش ایران!» قدری سکوت کردم.
- این سکوت شما میگه ارتش عراق قویتره!
این را که گفت، تحریکم کرد. لذا گفتم: «با گفتن من، نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه. ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه، قویتره. چه بکشه چه کشته بشه. ما اینو از آقا امام حسین علیهالسلام یاد گرفتیم!»
- آخوندا شما بچهها رو شستشوی مغزی دادن!
هر وقت حرف حق میزدیم فوری بحث آخوندا و شستشوی مغزی را پیش میکشیدند. برای اینکه هم حرفم را زده باشم، هم کمتر حرصشان داده باشم، گفتم: «شما ارتش قوی و خوبی داشتید!» آدم تیز و زیرکی بود. وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید، پرسید: «داشتیم یا داریم؟!»
- دارید!
ادامه دادم: «شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی،قویتر بودید.امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هر چه میخواستید بهتون میدادن،ولی ما تحریم بودیم.»
ادامه دادم: «دانشآموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپر اتاندارد میترسیدم. اسمش ترسناک بود.وقتی میرفتیم راهپیمایی،شعار میدادیم: «تنگه هرمز را کرب و بلا میکنیم/سوپراتاندارد را دود هوا میکنیم.»
دلم میخواست بدونم این سوپراتاندارد چیه که شما داشتید،ولی ما نداشتیم.بعد فهمیدم سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون میدیدم،سربازان اردنی، سودانی و مصری اسیر نیروهای ما میشدن.خب اینجوری شما قویتر بودید!»
من بعد از این بازجویی،به «ناصر استخباراتی» معروف شدم. بین نگهبانها از آنروز به بعد ولید بدجوری بامن لج کرد.کینهی ولید با من زبانزد بود. ولید آدم بدبینی بود، با چهرهی زرد و هیکلی متوسط، مژههای کم مو،چشمانی ریز و قیافه عبوس.گونه و ابروی سمت راستش در جزیره مجنون، عملیات خیبر سوخته بود. کلاه نظامیاش را تا نزدیکی ابروهایش پایین میکشید. از کینه ولید خاطرات تلخی دارم.
عصر،به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم. حامد نگهبان عراقی،فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار میکردم.
- شما نیروهای استخباراتی خمینی، چطوری از اونهمه موانع رد میشدید و میاومدید پشت سر ما!
- از جلوتون که رد میشدیم وجعلنا من بین ایدیهم سدا و . . . رو میخوندیم، پشت سرتون هم که میرفتیم،آقا امام حسین علیهالسلام کمکون میکرد و مارو نمیدیدید!
◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهلم 🇮🇷
✒عراقیها اسرایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند. حامد جلوی بچهها چانهام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!»
گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم، چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم، ولی نمیتراشم»
بعضیها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود، اینکار را نمیکردند. زیربار نرفتم. برایم مهم نبود کتک میخورم. دلم نمیخواست در آن سن، صورتم با تیغ آشنا شود.
تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد. مرا درون محوطهی سیمانی کمپ بردند. نگهبانها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند.
حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا نمیتوانستم آن تنبیه را انجام دهم، پنجاه ضربه کابل درنظر گرفت.کابلها را ولید به کمرم کوبید. کمرم بر اثر ضربات کابلها کبود شد.برای ده، بیست کابل اولی خیلی درد داشتم،اما کابلهای آخر دردش کمتر بود.
امروز یکشنبه دهم مهرماه ۱۳۶۷، اربعین آقا امام حسین علیه السلام است. برای اجرای برنامههای مذهبی محدودیت داشتیم.حیدر راستی قبل از ظهر، سراغم آمد. میخواست برای بچههای بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم.
میدانستم عراقیها اگر موقع مداحی سر برسند، کارمان ساخته است. حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در میآورد. وقتی حیدر میخواند ناخودآگاه گونههامان خیس میشد. نمیدانم چرا مداحی ترکی این همه حزن انگیز است. این راز و رمز مداحی حزنانگیز ترکی که آنگونه دل آدمها را میبرد، به دلیل علاقهی بیش از حد ترکها به آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام است.
در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی میکردیم، دو نفر از بچهها آینهدار پنجره بودند. آنها با آینه راهروی بازداشتگاه را دید میزدند. قرار بود به محض دیدن نگهبانها،آینهدارها خبرمان کنند. با اینکه قرار ما هنگام آمدن نگهبانها قطع موقت مداحی بود، عراقیها که اومدن از بس حس و حال معنوی بچهها بالا بود، مداحی را قطع نکردیم.اشاره آینه دارها باعث قطع برنامه نشد. نگهبانها پشت پنجره حاضر شدند.من با دیدنشان مداحیام را قطع نکردم. حواسم به نگهبانها و حرف هایشان نبود. کریم حرفهای حامد را از پشت پنجره ترجمه میکرد.
- عالیه، خیلی خوبه،یعنی شما اینجارو انقدر امن و بیخطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید!؟ پدرسوختههای مجوس! بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون!
من و حیدر را به اتاق سرنگهبانها بردند. سعد با عصبانیت گفت: «من در جبهههای جنوب اسرای شمارو دیدم که پشت پیراهنشان وحتی روی پیشانیبندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا! شما میخواید کربلارو تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر میآوردید،کربلا را میگذاشتید روی تریلر و با خودتان میبردید ایران و دست از سر ما برمیداشتید.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/172
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت بیستم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/162
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز میشد ....
بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....
از پلهها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم
گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...
گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید؟
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...
خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونهس ؟
خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...
کاری نمیشد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...
خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت:
با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهایم.
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.
گفتم: داشتید از دوران نوجوانیتون میگفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجهی مذهبیتون...
اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/177
سلام
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و یکم 🇮🇷
✒حامد گفت: «گریه ممنوع، عزاداری ممنوع، نوحه ممنوع، تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون، تفهمیم شد؟!»
تنبیه کسانی که برای امام حسین علیهالسلام عزاداری میکردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود. علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود. محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوشجان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنیاش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنی ننهوین جانی ایکی دانادا شالاق ویر؛ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!»
- کابل به سرتون خورده،گیج شدید، خواهش نمیخواد.
- نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و میدونم چی میگم.
حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید،گفت: «این هم دو کابل دیگه،یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.»
وقتی برمیگشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!»
- حضرت عباسی نفهمیدی؟!
- نه،نفهمیدم!
- آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین اقا امام حسین علیه السلام هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟!
یکه خوردم. این حرف را که شنیدم خیلی خجالت کشیدم و کم آوردم.گفتم: «چرا خدایی میارزید.» ذهن حیدر به کجا رفته بود. میگفت: «بذار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم!» به خاطر همین عقیده و مرامش بود که وقتی نوحه میخواند،حتی سامی و قاسم نگهبانهای عراقی هم تحت تاثیر مداحیاش قرار میگرفتند.
به دلیل عزاداری اربعین، شب قبل به اسرای بازداشتگاه ها آب ندادند.حسن بهشتی پور که در بازداشتگاه شماره دو بود، از بچههای بازداشتگاه خواسته بود، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو را بخوانند.
از شدت تشنگی کلافه بودیم. صبح زود بهشتی پور را دیدم. گفت: «سید! چه خوب شد دیشب آب دادن، شب بدی بود، اگه آب نمیدادن، بچهها تا صبح از تشنگی تلف میشدن.»
- مگه آب به شما دادن؟!
- آره، یه مقداری آب دادن اما ته سطل پر از گِل و لای بود، ولی رفع تشنگی شد.
وقتی بهشتی پور فهمید بین تمام بازداشتگاهها فقط به بازداشتگاه آنها آب دادهاند، تعجب کرد.خود بهشتی پور همیشه میگفت : «این نتیجه دعا کردن است!»
قبل از آمار ظهر، بسیجیها و پاسدارها را از اسرای ارتشی جدا کردند. در مراسم اربعین، بسیجیها و پاسدارها را مسبب برنامه و عامل قانونشکنی میدانستند. تعدادمان کم بود و با ارتشیها که بیشرشان سرباز بودند، ارتباط برادرانهای داشتیم. بیشتر کارهای شخصیمان را همین بچههای با غیرت ارتشی انجام میدادند.
امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلیالله علیهوآله و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام بود. صدای سرسامآور بلندگوها، سوهان روحمان بود. نوارها بیشتر ترانههای فارسی و عربی بود. بچهها از اینکه روز رحلت پیامبر،ترانه از بلندگوهای اردوگاه پخش میشد، حرص میخوردند.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/168
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و دوم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/172
✒قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خواستم همراهم به اتاق سر نگهبان بیاید. میخواستم از عراقیها بخواهم به خاطر روز رحلت پیامبرصلیاللهعلیهوآله و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام از پخش ترانه از بلندگوهای کمپ خود داری کنند. به همراه جعفر وارد اتاق سر نگهبان شدم. سعد که مشغول نوشتن بود، پرسید: «ها شنهو؟ چیه؟»
به سعد گفتم: «سیدی! درسته از نگاه شما ما دشمن هستیم،ولی مسلمانیم، به خدا و پیامبر خدا که اعتقاد داریم»
- آره میدونم همه ما مسلمانیم، چی میخوای؟!
- سیدی! پیامبر اکرم حرمت داره. پیامبر همه مسلمان هاست. به احترام پیامبر که امروز روز رحلتشونِ دستور بدین این نوارهای ترانه رو خاموش کنن!
جعفر نامی از امام حسن علیهالسلام به میان نیاورد، او با یادآوری رحلت پیامبر سعی کرد روی نقاط مشترک شیعه و سنی انگشت بگذارد. سعد دستور داد نوارهای ترانه را خاموش کنند!
جعفر چند روز قبل با ستوان حمید که خودش در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود، بحث کرد. جعفر در جواب سوال ستوان حمید که پرسیده بود: «شما ایرانیها چطور در آن سرمای زمستان از اروندرود گذشتید و به فاو رسیدید؟!»
گفته بود: «از خدا و اهل بیت کمک خواستیم. وقتی قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله، غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار آب اروند جمع میکنه، به بچههای غواص میگه این آب رو میبینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه سلام الله علیها قسم بدید،که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید. حالا میخوای حضرت فاطمه کمکمون نکنه؟!»
ستوان حمید مبهوت سرش را به علامت تایید تکان میداد و به فکر فرو رفته بود.
ستوان حمید پرسید: «شما ایرانیها همه حرفهای خمینی را عملی میکنید؟!» بهش گفتم: «بله»، لبخندی زد و گفت: «شورای سیاست گزاری حزب بعث، حرفها و سخنرانیهای خمینی را تحلیل میکند و بعضی از دستورات و حرفهای رهبر شمارو ما اینجا عملی میکنیم!»
گفتم: «مثلا چه حرفی؟!» گفت: « ارتش مردمی، همان ارتش بیست میلیونی که خمینی قبل از جنگ فرمان تشکیل آن را صادر کرد، ماهم بعد از این فرمان خمینی نیروهای جیش الشعبی رو تو عراق تشکیل دادیم. الگوی ما همان ارتش مردمی خمینی بود!»
امروز جمعه ششم آبان ۱۳۶۷. حسن بهشتی پور دوستان خوبی داشت. بیشتر دانشجو بودند. برای دین و دنیای اسرای کمپ برنامه ریزی کرده بودند. دانشجویانی که به اسارت در آمده بودند، با مدیریت خوب بهشتی پور جریان علمی و فرهنگی را در کمپ راهاندازی کرده بودند. حسن بهشتی پور به بچهها میگفت: «بچهها هیچ چیز گرانبهاتر از وقت نیست، هیچ چیز هم به اندازه آن تلف نمیشود!» تمام وقتش را روی کارهای علمی و فرهنگی گذاشته بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/174
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت چهل و سوم 🇮🇷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/173
✒به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم. کلاسهای ترجمه، تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی، دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری، مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن، عربی و ترجمه روزنامههای عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامههای انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتیپور برعهده داشتند. بعضی از بچهها میگفتند: «برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»
اسرای مفقودالاثر در تکریت محدودیتهای خاصی داشتند. اگر نگهبانها از وسایل شخصی اسیری خود کار و یا کاغد گیر میآوردند، کارش ساخته بود. بچهها از کاغذهای سیمان، قوطی تاید و زرورق سیگار به جای کاغذ استفاده میکردند. خیلیها خودکار و مدادشان را لابهلای متکا و یا داخل خمیر دندان مخفی میکردند.
روش تدریس هم مشکلات و شکل خودش را داشت. حیاط خاکی کمپ تخته سیاه، تخته پاک کن کف دست، و کچ هم نوک انگشت معلمین بود! بعضیها هم با چوب نازکی روی زمین خاکی مینوشتند و تخته پاکنشان لنگ دمپاییشان بود.
رفتم بازداشتگاه نُه، سری به یدالله زارعی بزنم. یدالله در گوشهای نشسته و ناراحت بود. هیچوقت او را اینطوری ناراحت ندیده بودم. یدالله در بدترین شرایط صبور بود. کنارش نشستم.
- چه شده، پَکری، مگه کشتیهات غرق شده!؟
- از دست عیسی ناراحتم، تو سیدی،دعای تو رو خدا اجابت میکنه، عیسی رو نفرین کن!
از برخوردهای خصمانه عیسی، نگهبان سودانیالاصل برایم گفت. روز قبل یدالله از عیسی به سعد، ارشد نگهبانها شکایت کرده بود. عیسی که داشت آب جوش داخل فلاسک چای میریخت، روی کمر یدالله هم پاشیده بود. یدالله گفته بود: «از تو ظالمتر تا حالا ندیدم!» عیسی پارچ آب سردِ روی میز را روی یدالله خالی کرده و بهش گفته بود: «با آب جوش سوزوندمت،با آب سرد خُنکت کردم!»
امروز چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۶۷، روزنامههای عراق خبر از توافق ایران و عراق مبنی بر مبادله اسرای بیمار و معلول میدادند.اسرای سالم سراغمان میآمدند و تبریک میگفتند. بچهها اصرار داشتند من و محمدکاظم بابایی به محض اینکه آزاد شدیم، خبر زنده بودن آنها را به سازمان ملل و هلال احمر برسانیم. سه هفتهای طول کشید تا اسمها را روی زرورق سیگار و کاغذهای سیمان نوشتم.
قبل از ظهر، دو اسیر را به فلک بستند. بدون اجازه عراقیها بازداشتگاهشان را عوض کرده بودند.نگهبانها کف پایشان آب میریختند و با کابل میزدند. اسیری دیگری را به جرم ورزش کردن کتک میزدند.حامد به او پیله کرده بود و میگفت: «تو قصد فرار داری که اینهمه ورزش میکنی!»
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/175