eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و پنجم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/175 ✒امروز صبح، مرا بیرون بردند. سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه‌مان کنند. علی کوچک‌زاده، حسین شکری و من. بچه‌ها عکس رجوی را پاره کرده بودند. افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند. حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست‌هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند. شیرآب را که باز کرد، زیاد تقلا کردم رهایم کند. شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد. از بینی‌ام آب می‌ریخت. جرم من سوارخ کردن چشم عکس مجید نیکو، قاتل شهید آیت‌الله مدنی و پاره کردن عکس مسعود رجوی بود، همان عکسی که در یکی از دیدار هایش در منطقه خضرا با صدام گرفته بود. امروز به میزان علاقه عراقی‌ها به سران گروهک منافقان بیشتر پی بردم! مدتی بود شلوارم از چندجا پاره شده بود.دنبال نخ و سوزن می‌گشتم. طبق مقررات اردوگاه، هر شی نوک‌تیز ممنون بود. برای ساخت سوزن خیاطی،یک تکه سیم خاردار پیدا کردم. یک سرسیم را روی کناره‌های محوطه سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود.در مرحله دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود،در مرحله سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده سیم قرار دادم و با سنگ محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود، در مرحله چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و به راحتی دوخت و دوز با آن انجام شود! بعضی وقت‌ها برای نخ مشکل داشتیم. اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقی‌ها مقداری نخ بیرون می‌کشیدند. بعضی از نگهبان‌ها که شاهد ابتکار، خلاقیت و نوآوری اسرای ایرانی بودند، تعجب می‌کردند. آن‌ها اقرار می‌کردند ایرانی‌ها با همین خلاقیت و نوآوری توانستند هشت سال مقاومت کنند. می‌گفتند: «شما اگر تحریم نبودید، ما را چه کار می‌کردید.» جمیل می‌گفت: «تا فلسطین هیچ‌کس جلودارتان نبود!» بچه‌ها نمونه‌هایی از خلاقیت‌ها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقی‌ها می‌کشیدند. مثل پل‌های خیبری در عملیات خیبر، پلی به طول سیزده کیلومتر. یا بستن چراغ روی قایق‌های بدون سرنشین. شب، در رودخانه کرخه نور و کارون، برای فریب عراقی‌ها. آن‌ها به خیال اینکه ایرانی‌ها با قایق‌ها در حال پیشروی و عملیات هستند، ساعت‌ها روی قایق‌های بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن، روی آن‌ها نصب بود، آتش تهیه می‌ریختند. یا تله برای تانک در مناطق عملیاتی دشت آزادگان. ایرانی‌ها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانال‌ها با چوب و خاک، کاری می‌کردند که تانک‌های دشمن در این کانال‌ها زمین‌گیر شوند. می‌گفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود. ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/179
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/169 نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ... یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد.... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده، پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونه‌شون اصلا نمی‌شد این کار رو بکنه! اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه.... در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک می‌کرد... ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدی‌مون اتفاقاتی داشت می‌افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم... خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می‌رفتیم، هر کدوم از بچه‌هامون تلاش می‌کردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می‌دون که ثانیه‌ها رو هم از دست ندن. همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلوش رو گرفته بود... گفت: چون خودم رو درست نشناختم... دین رو درست نشناختم.... تکلیف رو درست نشناختم... جهاد رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه‌هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر می‌کردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می‌سازه!! ولی نمی‌دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه‌ها کرد... من گفتم : از کی متوجه درک اشتباه‌‌تون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/184
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و ششم 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/176 ✒نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید! برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند. چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز! پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی، داده بود. هربار که می‌آمد نقشه پلیدی در سر داشت. طرح اعدام‌های مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ می‌برد، کنار دیوار قرار می‌داد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق می‌بست، چند نظامی با اسلحه می‌آمدند و به اسیر می‌گفتند قرار است اعدام شوی. یک بار این بلا را به سر من هم آورد. آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام می‌شوم! وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد، بچه‌ها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچه‌ها، عراقی‌ها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند. بچه‌ها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند. عکس امام دست حامد بود. عکس را روی کارتن چسبانده بودند. ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم. به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هردو پایم شلیک کرد، تو می‌گی به طرف عکس رهبرم نشانه‌گیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمی‌کنم.» گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانه‌گیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم. بعد از اینکه با مقاومت بچه‌ها مواجه شدند یک قدم عقب‌نشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند. داشتم وارد بازداشتگاه میشدم که یک‌ دفعه به زمین افتادم.از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت. سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید. حامد بود. او در حالی که عصایم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا می‌کوبید و از بچه‌ها می‌خواست صف توالت را خلوت کنند. وقتی می‌دیدم حامد با عصایم به بچه‌ها می‌کوبد، سختم بود. دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آن‌ها را درآوردم و لا‌به‌لای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم. سعد آنجا بود. به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچه‌ها رو می‌زنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچه‌ها رو می‌زنین، نمیخوامش.من از دوستانم خجالت می‌کشم با این عصا راه برم!» - اگه خجالت می‌کشی باهاش راه نرو! - باهاش راه نمی‌رم، پا ندارم دست که دارم! عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دست‌هایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. یک لنگه دمپایی‌ام کفش دست چپم بود. با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/180
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و هفتم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/179 ✒هفته اول با همان یک لنگه دمپایی‌ام و یک نصف آجر راه میرفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از ان استفاده کنم. اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمی‌خواستم برای رفتن به توالت، بچه‌ها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد، کفش‌های دستم شد.با استفاده از آن‌ها به صورت نشسته رفت و آمد می‌کردم .توالت که می‌رفتم، دست‌ هایم نجس می‌شد. بیرون که می‌آمدم بچه‌ها از سهمیه آبشان روی دستم می‌ریختند. بچه‌ها اصرار داشتند برای جابه‌جا شدن، کولم کنند، قبول نمی‌کردم. بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود. امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابه‌جایی شویم. بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم. دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود. ما را به سوله‌ها بردند. اطراف سوله را سیم‌های خاردار حلقوی، برجک‌های دیده‌بانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود. در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی می‌کردند. از دیدن اسیر نُه ساله‌ای تعجب کردم. فکر می‌کردم یکی از نگهبان‌ها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده. می‌گفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.» کنجکاو شدم.کم سن و سال‌ترین اسیر اردوگاه بود.امیر نام داشت. اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود. آخرهای شب، رفتم پیشش. جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقی‌ها غافلگریشان کرده بودند. ابراهیم، برادر بزرگ از عراقی‌ها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقی‌ها قبول نکرده بودند. ابراهیم از عراقی‌ها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقی‌ها بی‌فایده بود! امیر را درک می‌کردم. گوشه‌گیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب، دلتنگ خانواده‌اش بود. ابراهیم و امیر برادرزاده‌های عمو ابراهیم بودند. عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت میکرد. او پیرترین اسیر سوله بود. عمو ابراهیم در جست‌و‌جوی برادرزاده‌هایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود. نزدیک مرز، عراقی‌ها او را هم اسیر کرده بودند! امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیت‌ها و مراقبت‌های شدیدی از سوی نگهبان‌ها اعمال می‌شد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/181
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و هشتم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/180 ✒ دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است. در این روزها حساسیت‌ها و مراقبت‌ های شدیدی از سوی نگهبان‌ها اعمال می‌شد. با وجود تنگناها و کمبود های فراوانی که داشتیم، از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند، سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند. جشن‌های ما ساده و دور از چشم عراقی‌ها بود. با پیشنهاد حاج حسین شکری تعدادی از بچه‌ها از هفته‌ها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند. تلاش من برای خرید ده عدد شمع بی‌فایده بود. مسابقه فرهنگی کار یزدان بخش مرادی بود. چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد. برندگان جایزه گرفتند. سوله‌های دیگر هم برنامه‌های مسابقات کُشتی، مشاعره و تئاتر داشتند. در مسابقه کشتی بچه‌ها جوری وانمود می‌کردند که به حالت عادی دارند کشتی میگیرند. روزهای بعد، کشتی‌گیران لو رفتند! جوائز مسابقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیه‌ بند، کلاه، شال، تسبیح و ... بود. بچه‌ها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند. یکی از بچه‌های آذربایجان که ترک باسلیقه‌ای بود، عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود. نقاشی‌اش کار علی یمانی بود. کار قشنگی بود. علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته. هرکس دلش برای امام تنگ می‌شه، بیاد این نقاشی رو ببینه!» بعضی از بچه‌ها دوده حمام را که از آبگرمکن‌های نفتی تهیه شده بود،با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگ‌آمیزی می‌کردند. بچه‌ها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماه‌ها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند. با استفاده از شیر، شکر و خمیر های خشک شده نان، شیرینی درست می‌کردند.آشپزهای حزب‌اللهی با وسایلی که بچه‌ها تحویلشان داده بودند، شیرینی می‌پختند. امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبان‌ها، عطیه، حامد و سلوان شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند. مهندس غلامرضا کریمی به آن‌ها شیرینی تعارف کرد. سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟» مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاء‌الحق و زهق الباطل»!!! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/182
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و نهم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/181 ✒سعد، گروهبان کریم و ستوان حمید، نسبت به امام خمینی اظهار محبت می‌کردند. آن‌ها از کسانی بودند که قبلا به امام توهین می‌کردند. علی جارالله خوشحال بود که بالاخره شرایطی پیش آمد که سعد و بعضی از نگهبان‌ها نسبت به حقانیت رهبر ما اظهار محبت کنند. روز قبل، جراید عراق از صدور فتوای تاریخی امام خمینی در مورد اعدام نویسنده کتاب آیات شیطانی،سلمان رشدی، خبر دادند. سعد گفت: «درسته ما با هم جنگیدیم، اما تو چهار چیز با هم نقطه اشتراک داریم.» عراقی ها می‌گفتند : « فتوای هیچ کدام از بزرگان اهل تسنن این‌گونه به مسلمانان عزت نداد.» گروهبان کریم که بعضی وقت‌ها به امام توهین می‌کرد، پشیمان‌تر از قبل بود. ماضی می‌گفت: « شما سربازان و بسیجی‌ها مردان بزرگی هستید.» از امروز به بعد، ندیدم و نشنیدم که سعد و سیدحسن به امام توهین کنند. سعد به من و حاج اسدالله گفت: «من از سه چیز شما ایرانی‌ها خوشم می‌آد.هفته وحدت،روز قدس و این فتوای رهبرتون درباره سلمان رشدی!» امروز، روزنامه آوردند. روز قبل،مجلس شورای اسلامی ایران با قید دو فوریت لایحه قطع کامل رابطه سیاسی و دیپلماتیک ایران با دولت انگلستان را تصویب کرده بود. سامی و جارالله که از انگلیس بدشان می‌آمد،این اقدام مجلس کشورمان را تحسین می‌کردند. سامی گفت: «انگلیسی‌ها از امریکایی‌ها نامردترند. انقلابی که شما کردید، باید اولین اقدامتون بعد از انقلاب، قطع رابطه با انگلیس بود!» امروز سه شنبه یکم فروردین ۱۳۶۸، عید باصفایی داشتیم. دلم می‌خواست موقع تحویل سال کنار خانواده‌ام باشم. این آرزو را برای همه هم اسارتی‌هایم داشتم. خیلی از بچه‌ها ناراحت و گرفته بودند. بیشتر آن‌ها امید نداشتند روزی آزاد شوند. به علی اکبر فیض گفتیم: «علی! با امید خدا عید سال آینده، ایرانیم!» دیروز، به حاج سعدالله و حاج حسین شکری قول داده بودم لوازم سفره هفت سین را جور کنم.در اسارت دسترسی به سیب، سیر، سرکه، سکه،سمنو،سماق و سبزه برایمان وجود نداشت. اما دلم می‌خواست روی سفره هفت سینمان، هفت سین باشد.امروز، خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد.یک تکه سنگ، سیم خاردار،سوزن خیاطی، سیب زمینی، یک پاکت سیگار سومر،یک عدد سُرنگ و سک سُرم پلاستیکی جور شد! با استفاده از خمیر نان، محمود یوسفی بچه ملایر یک ماهی خمیری درست کرد. حاج سعد الله دعای تحویل سال را خواند. یا مقلب القلوب و الابصار. . . شب، بچه‌ها سنت دید و بازدید را در سوله به‌جا آوردند.بعضی از بچه‌ها با هم قهر بودند که آشتی کردند.ریش سفیدی حاج سعدالله و حاج حسین خیلی از کینه‌ها را به محبت تبدیل کرد و خیلی‌ها که روی هیچ و پوچ باهم قهر بودند، آشتی کردند ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/183
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاهم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/182 ✒از چند روز قبل، عراقی‌ها مجبورمان کرده بودند در صف آمار، هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم! بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد، امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود. طبیعی بود که این محبوبیت امام خمینی، صدام و سران بعث عراق را عصبانی می‌کرد. بچه‌ها حاضر به توهین نبودند. عراقی‌ها کوتاه نمی‌آمدند. دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود. آن‌طور که عراقی‌ها می‌گفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام خمینی توهین می‌کردند! خبردار که اعلان شد و بچه‌ها پا کوبیدند، هیچ‌کس به امام توهین نکرد. عراقی‌ها با کابل و باتوم به جانمان افتادند.امروز، بچه‌ها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند. روزهای بعد،بچه‌ها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند. وقتی بچه‌ها شعار می‌دادند، عراقی‌ها تا چند هفته‌ای خوشحال بودند. عراقی‌ها فهمیدند بچه‌ها به جای مرگ بر . . . می‌گویند: «مَرد، مرد خمینی، یا مرد است خمینی» در سوله سه، بچه‌ها به جای مرگ بر ... می‌گفتند: «برق رفت، خمینی!» وقتی فهمیدند بچه‌ها به جای کلمه مرگ از مرد یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردند و جیره غذایی‌مان را کم کردند. آب، ساعات رفتن به توالت و بیرون‌ باش را محدودتر کردند و از تمام اهرم‌های فشار علیه اسرا استفاده کردند. امروز چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۸، اسرا با جمع آوری کاغذهای پاکت سیمان و زرورق‌های سیگار و نوشتن دعاهای مفاتیح و سوره‌های قرآن، دفترچه‌های جیبی زیبایی درست کرده بودند. بیشتر قرآن‌های دست‌نویس شده، نوبتی بین بچه‌ها می‌چرخید. هر هفته سهمیه استفاده هر نفر دو ساعت بود.خیلی از بچه‌ها با همین دفترچه‌های کوچک جیبی، دعاهای مفاتیح و سوره‌های قرآن را حفظ کردند. بچه‌های فرهنگی به کسانی که در مرحله اول سی جزء قرآن را حفظ می‌کردند جوائزی از صنای عدستی می‌دادند. بعضی مواقع که به کاغذ بیشتری نیاز داشتیم، بچه‌ها جعبه‌های خالی پودر لباسشویی را داخل آب می‌انداختند تا خیس شود، بعد آن را از هم جدا کرده و خشک می‌کردند. بعد از خشک شدن لایه لایه شده و روی آن می‌نوشتند. وقتی نیاز ضروری به خودکار پیدا می‌کردیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، با سرنگ از خودکار عراقی‌ها که روی میز کارشان بود، جوهر می‌کشیدند و داخل تیوپ‌های خالی خودکارشان می‌ریختند. برای پنهان کردن خودکارها، مغز آن را داخل خمیردندان یا لابه‌لای متکای ابری، بعضی وقت‌ها هم در عصا جاسازی می‌کردیم. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/186
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/177 گفت: به اونجا هم می‌رسیم. هنوز زوده ... فرزانه که منتظر جواب مد نظر خودش بود با این حرف خانم مائده دوباره خودش رو مشغول نوشتن روی برگه‌ها کرد. من گفتم: خوب! داشتید می‌گفتید. ادامه بدید... خانم مائده گفت: توی اون تایم، زمانی که ما می‌گذروندیم روزگار، بر وفق مراد ما بود. شب‌های چهارشنبه دعای توسل ... شب‌های جمعه دعای کمیل ... صبح‌های جمعه دعای ندبه... قرار همیشگی‌مون بود. ما یک تنه داشتیم مثلا روی معنویات‌مون کار می‌کردیم. ولی این دقیقا شبیه ماشینی بود که بنزین نداشت و ما مدام هلش می‌دادیم که بره جلو ! البته بی‌تأثیر هم نبود. چند قدمی حرکت می‌کرد. ولی خوب تا وقتی ماشینی بنزین نداشته باشه، مگه چقدر آدم توان داره هلش بده! اون موقع معلوم نبود ولی حساس‌ترین جای زندگیم خودش رو نشون داد... حرفهای خانم مائده من رو یاد تحلیل‌هامون با فرزانه انداخت... اینکه؛ یک خشک مقدس فقط دنبال سجاده و تسبیح و ... اینکه یه خشک مغز با پیشونی پینه بسته مخلص‌ترین بنده خدا رو می‌کشه... داشتم فکر می‌کردم؛ دین ما ابعاد مختلف زندگی‌مون رو در بر می‌گیره. چرا یه عده از این‌ور می‌افتن، یه عده از اونور؟! که گاهی هم این نوع افتادن خیلی خطرناک می‌شه. حالا یا برای خودشون، یا برای جامعه... با حرف زدن دوباره فرزانه، رشته‌ی افکارم پاره شد... فرزانه گفت: دوستاتون هم همین‌طور بودن! بعد با کنایه یه دستی زد و گفت: یعنی هیچ کس نبود یه لیتر بنزین بریزه تو این ماشین! خانم مائده لبخند تلخی نشست رو صورتش و گفت: دوستان هر کسی، هم تیم و هم گرایش همون فردن ... معمولا آدما دوستانی رو انتخاب می‌کنن که با روحیات و شخصیت خودشون سازگاری داره ، خوب منم از این قضیه مستثنی نبودم ... توی دوره‌ی نوجوانی و جوانی که اوج شور و هیجان انسان هست، وقتی داخل قالب یه گروه یا تیم می‌شه، با افکار و رفتار همون گروه انس می‌گیره و تفکراتش نقش می‌بنده... فرزانه مجال نداد حرفش تموم بشه دوباره با طعنه گفت: البته اگر تفکری باشه! خانم مائده سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: بله کاملا درست می‌گید. اگر تفکری باشه! و به فکر فرو رفت و ساکت شد... روی برگه برای فرزانه نوشتم؛ میشه لطفاً این‌قدر نطق نکنی! هر دو دقیقه یه چیزی می‌گی، طرف دیگه نمی‌تونه حرف بزنه! اینجوری ادامه بدی تا فردا باید مصاحبه بگیریم ... فرزانه تا نوشته رو خوند با یه دستش زد روی لبش و دست دیگه‌اش رو گذاشت رو چشمش ... یعنی یه جوری تابلو کرد که خانم مائده هم فهمید من چی براش نوشتم... ◀️ ادامه دارد ..‌. قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/191
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و یکم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/183 ✒لیلة‌القدر بود. عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند شب زنده‌داری کنیم. یزدان‌بخش‌مرادی گفت: اجازه بدید ما اعمال این شب را بجا بیاریم. ضرری متوجه شما نمیشه، توی ثواب ما هم شریک می‌شید. سلوان گفت: شما میگید ما اسلحه بدیم دستتون؟ یزدان‌بخش گفت: اسلحه کدومه؟ شما اصلاً معلومه چی می‌گید؟ سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون با ما می‌جنگید مگه شما غیر دعا اسلحه دیگه‌ای هم دارید؟ یکی از کسانی که برای عراقی ها جاسوسی می‌کرد با بیان جمله‌ی دعا اسلحه مؤمن است، عراقی‌ها را تحریک و بدبین کرده بود. به عراقی‌ها گفته بود: از دعای اسرای روزه‌دار بترسید. خلاصه امشب ما را از برکات شب قدر محروم کردند. دیروز، یعنی دوشنبه ۱۱ اردیبهشت، یکی از اسرا که قصد فرار داشت، گیر افتاد. آن‌طور که می‌گفتند، گویا خودش را زیر شکم آیفای حامل نان و یا ماشینی که زباله‌های اردوگاه را بیرون می‌برد، چسبانده بود. دژبان‌ها هنگام خروج ماشین‌ها زیر شکم خودروها را وارسی می‌کردند. برای اینکه اسرا از لابه‌لای زباله‌ها و ماشین زباله‌بر فرار نکنند، زباله‌ها را با دستگاه مخصوصی آسیاب می‌کردند. بعد از فرار دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصلِ دو آن هم در زمان جنگ، به غرور عراقی‌ها برخورده بود. دیگر هیچ روزنه‌ای برای فرار از اردوگاه تکریت وجود نداشت. فرار ناموفق اسیر ایرانی کار دستمان داد. آمار روزانه را از سه وعده به پنج وعده افزایش دادند. آمار قبل از ظهر و بعد از ظهر هم به آمار صبح و ظهر و شب اضافه شد. اسیر دیگری که سعی داشت داخل تانکر آب فرار کند داخل تانکر آبی گیر افتاد و کشته شد. او نتوانسته بود از تانکر آب بیرون بیاید. تا سه، چهار روز جنازه،اش داخل تانکر بود. ما از تانکر آبی که جنازه‌ی او داخلش بود، آب می‌خوردیم. آب بوی مردار گرفته بود. همه فکر می‌کردند از چاه آب است. بعد از یک هفته که داخل تانکر آب را وارسی کردند، جنازه متلاشی شده‌ی او را بیرون کشیدند. بچه‌ها روزه بودند. اسیر ایرانی بد موقعی را برای فرار انتخاب کرده بود. نمی‌دانم بعضی‌ها چطور حاضر می‌شدند با فرارشان زندگی را بر چند هزار اسیر ایرانی سخت کنند؟! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/187
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجاه و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/186 ✒امروز عصر نگهبان‌ها با کابل و باتوم وارد سوله شدند. به مجروح و سالم رحم نکردند. نمی‌دانستم چه شده بود. کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. عطیه که آدم خنگی بود، گفت: اسرا در یکی از توالت‌ها علیه صدام فحش نوشته‌اند. یکی از اسرا پشت در توالت نوشته بود: امروز جشن تولد صدام است، لطف کنید پس از رفع حاجت، خوب آب بریزید تا کاخ صدام تمیز شود! 😂 از امروز عصر آب را به رویمان قطع کردند. فکر می‌کنم تنبیه امروز حقمان بود. چند روز بعد چهار نفر از عُمال سازمان مجاهدین خلق به همراه ستوان فاضل و شقیق عاصم وارد سوله شدند. برای دومین بار بود که مسئولین سازمان برای یارگیری سراغ ما می‌‌آمدند. یکی از اعضای منافقین گفت: مسئولین ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتند. شما فراموش شدید. اگر برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید؟ از شما می‌خوام به ما بپیوندید تا آینده‌ای خوب و درخشان در عراق داشته باشید! آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاه‌نمایی کند. حرف‌هایش بعضی‌ها را وسوسه می‌کرد. تعداد کمی از اسرای ساده‌دل حرف‌هایش را باور کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. عراقی‌ها و اعضای سازمان منافقین انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند. فردای آن روز به اتفاق حاج حسین شکری سراغ یکی از اسرایی که به عضویت سازمان در آمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمی‌کردم به همین راحتی فریب بخورد. پسر دوست داشتنی و ساده‌دلی بود. دلم می‌خواست انگیزه‌اش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاج حسین از او پرسید:چرا این کار رو کردی؟ احساس کردم از این کارش خجالت می‌کشد. خیلی از دوستان حزب‌اللهی‌اش با او قطع رابطه کرده بودند. می‌گفت: به خدا قسم چشم دیدن آدم‌های وطن فروش رو ندارم. فکر می‌کردم با این کارم از شر اسارت خلاص می‌شم. حاج حسین گفت: می‌خوای از چاله در بیای، بیفتی تو چاه؟ پسرم الان که تو اسیر هستی، تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار می‌کنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانواده‌ات بفهمن در عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سر خورده و سرافکنده میشن؟ الان خانواده‌ات تو ایران خانواده‌ی یک اسیر مفقودالاثرند اما اون وقت چی؟ از قیافه‌اش پیدا بود چقدر حرف‌های حاج‌حسین‌شکری در او اثر کرده است. روزهای بعد اظهار پشیمانی کرد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/188