eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸🍃 •┈┈• 🍃 ۳۴۲🍃••┈┈• سر صبح انقد سحری خوردم که؛ از آسمان ندا آمد: داداش خیلی سختته!!! می‌خوای روزه نگیر 😂😂 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ --------🔸😜🔸-------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به نام پروردگار رمضان ✋سلام بر میهمانان عزیز خدا 💐 از صلى‌الله‌علیه‌وآله؛ هُوَ شَهْرٌ أَوَّلُهُ رَحْمَةٌ وَ أَوْسَطُهُ مَغْفِرَةٌ وَ آخِرُهُ عِتْقٌ مِنَ النَّار "رمضان ماهى است كه؛ ابتدایش رحمت و میانه‏اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم است." 📔بحارالانوار، ج۹۳، ص۳۴۲ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ✍🏻 ماه ضیافت الهی را از دست ندهیم بدون شوخی و بدون اتلاف عمر با خدای خویش راز و نیاز کنیم بدی‌ها را از خود دور نماییم برای یکدیگر دعا کنیم و از پخش مطالبی که به آن یقین نداریم اجتناب ورزیم 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
📸 ۹ نکته از رمضان کریم 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 "" نوشته حجت‌الاسلام مظفر سالاری بامضمونی درباره وظایف مسلمانان درزمان غیبت 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18505 ◀️ قسمت ۵۴م ریحانه اشک می‌ریخت و می‌گفت: او در کودکی نیز فداکار بود. تنها خدا می‌توانست سرانجامی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برای من در نظر بگیرد. برای کسی که مرگ در کمینش نشسته بود و گذشته از این، نمی‌توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجام بهتری ممکن بود داشته باشد؟ وارد کوچه‌ای شدم که خانه ابوراجح در میان آن قرار داشت. قلبم چنان تپید که انگار در سینه‌ام طبل نواختند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه‌شان رسانده بودم. درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پستش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود چنان خوشحال شدم که گویی همه دنیا را به من داده‌اند. شادی‌ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هرچیز باید می‌فهمیدم که مسرور آنجا چه می‌کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟ مسرور آهی کشید و گفت: همان‌طور که گفتم ماندن شما در این خانه خطرناک است. ممکن است شما را هم دستگیر کنند. - کجا برویم؟ - پیش از آنکه به اینجا بیایم، با یکی از دوستانم صحبت کرده‌ام. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد در فرصتی مناسب شما را از شهر خارج می‌کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده‌اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم. در همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را چنین ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر می‌کنم سر در نمی‌آورم. مسرور باز آه کشید و گفت: خبر دارید هاشم به دارالحکومه می‌رود. این طرف و آن طرف شنیده‌ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال می‌دهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به اینجا کشیده است. - هاشم؟ در باره او هرگز نباید چنین قضاوت کرد. با شنیدن این حرف ریحانه می‌خواستم بال در بیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده‌ام هاشم به درخواست ابوراجح، دو تن از شیعیان را از سیاهچال نجات داده است. فکر نمی‌کنید دارالحکومه این موضوع را شنیده باشد؟ شاید قنواء در این‌باره به حاکم حرفی زده باشد. این را نیز فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه‌ای گفت: آنچه من می‌دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. هر لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم می‌روم و ته و توی قضیه را در می‌آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم. مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که او را نمی‌شناسیم، نمی‌رویم. بگذار بیایند و ما را دستگیر کنند. ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور می‌توانی با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او اطلاع بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند. - فکر می‌کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر می‌شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. از پناه کنار درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را با شدت به داخل خانه هل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن چند نهال و نخل و بوته‌های گل و سبزیجات بود، به زمین افتاد. وحشت‌زده برگشت و مرا که در آستانه در ایستاده بودم نگاه کرد. خود را چند گام عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/18640 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee