eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/557 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۹) از روز بعد کارم عبور از تپه چیت‌ساز برای رسیدن به زیر صخره بود جاده خاکی ماشین رو عراقی ها را قبلا شناسایی کرده بودم کاملا زیر تیر بود زیر صخره جان‌پناهی امن بود حتی عراقی‌ها صدای نواخت تیرهای مرا می‌شنیدند اما کاری از دستشان برنمی‌آمد سه روز کارم زدن ماشین بود تا روز سوم؛ نُه ماشین را زدم یا خود ماشین، یا راننده، یا خدمه‌های آن را روز سوم عراقی‌ها از بالا برایم نارنجک می‌انداختند اما نارنجک‌ها غلت می‌خورد و می‌رفت کف رودخانه صدایشان را هم می‌شنیدم وقتی ماشینی را می‌زدم داد و هوار می‌کردند روز چهارم از سمت روبرو چند عراقی جلو آمدند من پشت تخته سنگ، زیر صخره بودم آنها برای دور زدن تپه و رسیدن به زیر صخره تلاش می‌کردند دو نفرشان را زدم احساس کردم جایم کاملاً لو رفته صبح روز پنجم باز شیطنت کار دستم داد از پناه و پوشش صخره خارج شدم تا جایی که هم من عراقی‌های بالای تپه را می‌دیدم و هم آن‌ها مرا تا به خودم بیایم از آسمان رگبار تیر به سمتم روانه شد افتادم کف رودخانه آنقدر از سنگرشان جلو آمدند که بچه‌های گروهان چیت‌ساز از روی تپه چند نفرشان را زدند فرصت پیدا کردم با لباس خیس خودم را دوباره زیر صخره بکشانم چاره ای نبود باید به عقب برمیگشتم بچه های پیاده، در خط من را می‌دیدند و می‌دانستند که بنای آمدن به عقب دارم لذا به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کردند تا با پوشش آتش آنها خودم را از زیر صخره به تپه‌های خودی برسانم کمی که به عقب برگشتم، باز جان‌پناه پیدا کردم از آن زاویه سنگرهای عراقی را دیدم یک عراقی ایستاده بود و تکان نمی‌خورد شانه چپش به سمت من بود قناسه را روی سنگ گذاشتم سرش را نشانه گرفتم دستم روی ماشه بود که دیدم عراقی دستش را جلوی صورت به حالت قنوت گرفت داشت نماز می‌خواند تیری نزدیک پایش زدم پرید داخل سنگر وقتی به مغرب گردان برگشتم، دیدم همه ناراحتند پرسیدم؛ "چه اتفاقی افتاده؟" گفتند: "مجید بهرامجی شهید شده!" کوله پشتی شخصی او پیش من بود رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم بالای دفتر نوشته بود: "مراقبه و محاسبه" گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر می‌نوشت زیر خطاها و مکروهات خود خط می‌کشید جایی نوشته بود: "دیشب نمازم با حضور قلب نبود. آن را اعاده می کنم..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/568
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/558 ◀️ قسمت سوم؛ ♦️تو مهم نیستی!!♦️ 🔸گاهی ما پدر مادرها، حواسمان نیست ولی در رفتار و گفتار به گونه‌ای عمل می‌کنیم که فرزندمان حسّ می‌کند، اهمیتی برایمان ندارد. وقتی بچه را نمی‌بینیم، وقتی به احساس، سلیقه و علاقه او اهمیت نمی‌دهیم، این موضوع باعث سرخوردگی کودک می‌شود. بعنوان نمونه وقتی کسی برای فرزند شما مثلا لباسی هدیه می‌آورد و فرزند شما آن لباس را دوست ندارد، نباید اصرار کنید که حتما این لباس را بپوش . وقتی شما به خواست او در نپوشیدن لباس کم‌اهمیتی می‌کنید، اصرار شما بر این کار احساس بی‌ارزشی را به کودک القاء می‌کند و ممکن است در آینده قدرت ابراز وجود را از فرزندتان سلب نماید. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/565 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/559 🌺 قسمت نوزدهم : 🖋 صدقه شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارهای بیهوده از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!... من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم ... چادر ما چراغ نداشت ... متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه‌ها می‌خواهد مرا اذیت کند ... لذا همینطور که پوتین به پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!... یک باره دیدم حاج آقا ... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد!؟ وحشت کردم ... سریع از چادر بیرون آمدم ... بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه‌ها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست! لگد خیلی بدی زده بودم ... بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا از چادر بیرون آمد و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟ گفتم: حاج آقا غلط کردم ... ببخشید ... من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم ... اصلا حواسم نبود که پوتین به پا دارم و ممکن است ضربه شدید باشد ... خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم ... به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما اینجا بخوابید، من توی ماشین میخوابم ... فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد! حاج آقا هم آمد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت : جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. روز بعد، پای من در حین تمرین ورزش های رزمی، شکست. نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز، در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود ... جوان پشت میز گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد ... اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!... همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم ... عصر همان روز خانم من زنگ زد وگفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد و چیزی برای خوردن ندارند ... اجازه می‌دهی از پول‌هایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟... گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور ... اما عیب ندارد ... هر چقدر می خواهی به آنها بده... جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت ... اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می‌خورد ... ولی به نفرین ایشان، پای تو هم شکست. بعد به اهمیت صدقه و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: 《کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست》 البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود ... اما به من گفته شد : صدقات، صله‌رحم، نمازجماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هرکاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
1_514892602.mp3
5.52M
قسمت پنجاه و هشتم 🌷مهربان‌تر از مادر🌷 قرائت: سوره عادیات قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/560
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/562 ◀️ قسمت چهارم؛ ♦️ هر چی من می‌گم، همون درسته!!♦️ گرچه برای پدر و مادرِ خوب بودن، اقتدار لازم است؛ ولی اقتدار با زورگوئی متفاوت است. بهتر است در تعامل با فرزند، بیشتر از قدرت صبر خود استفاده کنید. کودکی که با والدین مستبد مواجه است، تبدیل به فردی فاقد اعتماد به نفس و خودباوری خواهد شد؛ و قدرت تصمیم‌گیری و نحوه‌ی تعامل او با دیگران در بزرگسالی، تا حدّ زیادی تحت تأثیر اینگونه برخوردهای والدین قرار می‌گیرد. والدین، زمانی مرتکب زورگویی می‌شوند که نتوانند که با فرزند خود همدل شوند. بعنوان نمونه؛ زمانی که از محل کار به خانه برگشته‌اید و کودک خردسال، از شما تقاضای بازی می‌کند و خستگی‌تان را درک نمی‌کند، بلافاصله با او تندی نکنید؛ بلکه سعی کنید کمی دنیا را از زاویه دید او ببینید. ✅ ویژگی روانی کودکان خردسال چنین است که، عاشق بازی هستند و حسِّ خودمیان‌بینی دارند. آن‌ها در این شرایط خیلی قادر به درک خستگی، بی‌حوصلگی و عصبانیت شما نیستند. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/570 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/563 🌺 قسمت بیستم : 🖋 گره گشایی بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنند ... اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید ... در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود ... مثلاً شخصی در دنیا از من آدرس می‌خواست و من او را کامل راهنمایی کردم و به مقصد رساندم، او هم مرا دعا کرد و رفت ... من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم. ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم: خوب شد این طور نشد ... ولی نمی دانیم به خاطر دعای خیر افرادی که مشکلی از آنها برطرف کردیم ، بلاها از ما دور شده !!! این راهم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است... آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. یادم می آید که در دوران دبیرستان، بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم ... یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود ... او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود ، من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و کنارم نشست ... وقتی نمازم تمام شد گفت: شما الان چه نمازی می خواندی؟ گفتم: نماز شب ... قبل از اذان صبح مستحب است این نماز را بخوانیم ... خیلی ثواب دارد. گفت: به من هم یاد می‌دهی؟... به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد ... می‌دانستم از چیزی ترسیده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم ... گفتم: اگر مشکلی برایت پیش آمده بگو، من مثل برادرت هستم ... گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود ... او می خواست با تهدید مرا به خانه اش ببرد ... حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود ... من فرار کردم و پیش شما آمدم !!! روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم ... آن جوان دیگر سمت بچه های مسجد نیامد ... این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد ... مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، خیلی درگیر مسائل گزینش شدند ... اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته بیشتر طول نکشید!... همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما ... در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود این پاداش دنیایی بود و پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت" قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_517701496.mp3
5.24M
قسمت پنجاه و نهم 🌷گذشت از خطای دیگران🌷 قرائت: سوره زلزال قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/564
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/561 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۱۰) یک روز برای دیدن یکی از دوستانم به نام اسدیار به تبلیغات گردان رفتم داشت نامه‌های رسیده از پشت جبهه را دسته‌بندی می‌کرد ظهر شد به قصد روشن کردن موتور برق و پخش اذان از سنگر بیرون رفت خمپاره روی سنگر فرود آمد ماسوره خمپاره تاخیری بود سقف سنگر شکافته شد گلوله داخل محیط بسته سنگر منفجر شد انفجار هردویمان را کوبید به گونی‌های سنگر گرد و خاک و بوی باروت سنگر را پر کرد احساس کردم یکی با لگد وسط شکمم می‌کوبد گرد و خاک افتاد دیدم اسدیار است که دارد جان می‌دهد ضربه پاهای اوست که به سینه و شکمم می‌خورد ترکش به وسط سرش خورده بود ولی هنوز جان داشت بلندش کردم از سنگر کشیدمش بیرون اما خیلی زود دست و پایش شل شد وقت نماز ظهر بود و او دومین شهید که طی یک هفته وقت نماز ظهر در آغوش من آرام می‌گرفت موتور برق را روشن کردم اذان را پشت بلندگو گذاشتم اسدیار با فرق شکافته کنار سنگر بود بعد از نماز یادم آمد که اسدیار قبل از شهادت اناری به من تعارف کرد موج انفجار انار را هم تکه‌تکه کرده بود یک تکه از انار را برداشتم احساس کردم این انار تحفه بهشتی است که این شهید قبل از رسیدن به معبود به من تعارف کرده است آنرا با بغض و گریه خوردم روزها به همین منوال می‌گذشت شرایط پدافند عذابم می‌داد خبری از عملیات نبود بعد از مدتها فقط شاهد رفتن بهترین دوستانمان بودیم خبر رسید که سعید اسلامیان گروهان چیت ساز را برای استراحت به عقب برده است همان شب حاج همت به موقعیت شهید رضا نوروزی آمد حدسم درست بود باید خط عراق در جبهه مقابل شکسته می‌شد گردان ما (کمیل) از ۳ تپه پدافندی به سمت مقابل یورش می‌برد گردان فتح هم از راست با ما الحاق می‌کرد این عملیات به نام عملیات "زین العابدین" یا عملیات تکمیلی مسلم‌بن‌عقیل معروف شد ساعت ۱۰ شب بود ۳فرمانده گروهان در سنگر سعید اسلامیان جمع شدند و آخرین بررسی‌ها را روی فلش حرکتی گروهانهای خود انجام دادند. شب عملیات، تخریب‌چی‌های تیپ آمدند و در تاریکی مطلق، معبری باریک زدند گروهان‌ها به حرکت درآمدند در غفلت کامل دشمن از معبر عبور کردند و پای کار رسیدند هنوز دستور صادر نشده بود که گردان سمت چپ روی ارتفاع گیسکه درگیر شد گروهان چیت‌ساز و فتحی هم به ناچار به سنگرهای دشمن زدند همان دقایق اول، گروهان چیت‌ساز، تپه هدفشان را گرفتند اما یگان‌های دیگر نتوانستند با او الحاق کنند چیت‌ساز بی‌توجه به نرسیدن دو محور راست و چپش به عمق خط دشمن زد و خودش را به کفی و دشت صاف رساند اسلامیان پشت بی‌سیم فریاد زد: "علی صبر کن! راست و چپت نیامده‌اند! قیچی می‌شوی!!!" ولی او مهار شدنی نبود رفته بود داخل نخلستان‌های مندلی و پاکسازی می‌کرد اسلامیان از دست علی عصبانی بود گفت: "خوش‌لفظ! برو، گروهان احتیاط را بردار و به کمک گروهان فتحی در محور راست برو با محمود سماوات گروهان را عبور دادیم هم زیر آتش بودیم هم در میدان مین در همان دقایق نخست ۱۲ - ۱۳ نفر روی مین رفتند روحیه بقیه خراب شد وضعیت را با بی‌سیم به اسلامیان گزارش دادم راهی جز عقب‌نشینی نبود فقط چیت‌ساز توانسته بود از تمام راه کارها جلو برود آن هم آنقدر جلو که بازگشت او و نیروهایش تقریباً محال بود هوا تاریک و روشن بود که قریب به ۲۰ نفر از گروهان علی سالم و مجروح برگشتند اما از خود او خبری نبود ارتباط بی‌سیمی هم با او قطع ناامید و نگران از سرنوشت عملیات، نماز صبح را در خط خودی خواندیم که سر و سر و کله علی‌چیت‌سازیان پیدا شد باورکردنی نبود خودش مجروح بود و یازده عراقی را جلو انداخته بود که بعضی شان دو برابر او قد داشتند فتحی با تعدادی از نیروهایش محاصره شده و به شهادت رسیده بودند و پیکرهای‌شان همان جا مانده بود... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/572
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/565 ◀️ قسمت پنجم: ♦️می‌گم لولو بخورتت!!♦️ یکی دیگر از خطاهای والدین در امر تربیت و إعمال خواسته‌های خود، به کار بردن دروغ و ایجاد ترس‌های دروغین در دل کودک است. ✅ سعی کنید وقتی فرزندتان با شما همراهی نمی‌کند، دنبال راه مناسب و جذابی بگردید، نه اینکه باورهای دروغین بسازید و آن‌ها را قرین لحظه‌های صبح و شام کودک خود قرار دهید. از دروغ‌های ساده‌ای مثل اينکه: «غذا نخوری، می‌گم لولو بخورتت». تا دروغ‌هايي مثل اين: «اگه غذا نخوری، ديگه دوستت ندارم». اگر برای ایجاد تمایل به انجام یک رفتار مثبت در فرزندتان، از محرک‌های ترس‌آور و دروغین به جای تشویق استفاده کنید، عدم‌شجاعت را در کودک خود دامن زده‌اید. مراقب باشید! شما لحظه‌ای سخن گفته‌اید و به خواسته‌ی خود دست‌یافته‌اید اما فرزندتان مدتی با آن حرف‌ها، دروغ‌ها و محرک‌ها همراه است و از آن‌ها آزار می‌بیند. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/575 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و یکم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/566 🖋 با نامحرم خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم ... اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند، نفر سوم آنها شیطان است ... یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند، شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و ... یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می رود ... این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد ... زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند ... اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا سلام الله علیها را درک کردم که می فرمودند: (بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند) درکتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت ... سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم ... بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود ... آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود ... لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادند ... در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد ... من هم در جواب برایش جوک می فرستادم ... نمی‌دانستم این شخص کیست ... یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم ... به محض اینکه گوشی را برداشت، متوجه شدم یک خانم جوان است ... بلافاصله گوشی را قطع کردم ... از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می‌داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. پ.ن : امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: (نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آنرا تنها به خاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد) جوان به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: " اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد" به خاطر دارم زمانی، اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی ... مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند ... اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست ... در ضمن از سربازها هم استفاده نکنید ... سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌ کس حرفی نمی‌زدم ... روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد ... من سرم پائین بود ... فقط جواب سلام را دادم ... روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هربار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم ... اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: 《مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است》 در بررسی اعمال، وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی! ... برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/568 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱) همدان میزبان شهدای عملیات بود آنروز نوای حاج صادق آهنگران در توصیف رزمندگان این عملیات از رادیو و تلویزیون پخش میشد. اشعار او زبان حال من بود؛ ای از سفر برگشتگان! کو شهیدان ما؟ کجا شدند غرق به خون دوستان شما؟ گویند یکی زان کشته‌ها به بدن سر نداشت وان دیگری بی‌‌دست‌وپا به زمین سرگذاشت تا چند روز کارم رفتن به منزل شهدا بود از خانواده شهید اسدیار شروع کردم کوله‌پشتی او با من بود خاطره شهادت و حتی طعم آن انار هنوز در ذائقه‌ام مانده بود اسدیار، پدر و مادر نداشت شهادتش را با گریه تعریف کردم برادر او هم مثل من به گریه افتاد روزی به منزل فرمانده و مرادم شهید رضا نوروزی رفتم از آخرین نماز با او و صحنه پروازش خاطره گفتم بعد از آن سرکشی‌ها از اسلامیان پرسیدم: "کی به منطقه برمی‌گردیم؟" گفت: "هر وقت لازم شد، خبرت می‌کنم" زمزمه تشکیل گردان پیاده کوهستانی انصارالحسین و تبدیل آن به ترتیب در میان رزمندگان استان پیچیده بود ماندن در شهر، بدون ارتباط با بچه‌های جبهه برایم صفایی نداشت رفتن به پایگاه و سپاه هم چندان اقناعم نمی‌کرد حالا به سپاه و بسیج و مسجد، خانه حمید ملکی هم اضافه شده بود عجیب در دل بچه‌های محل و مدرسه جا داشت از اولین جوانان محله ما بود که مسیر طلبگی را پیش گرفتند حمید ملکی استاد ما بود از او خط می‌گرفتیم نوبت بعد نادر محمدی، جمشید اصلیان و من، عازم حوزه علمیه شدیم، اما چندان دوام نیاوردیم حضور در جبهه از محیط طلبگی برایم لذت بخش‌تر بود از آن سال فقط کلاه نخی سیاه طلبگی برایم ماند وقتی حاج حمید ملکی از قم به همدان می‌آمد، شمع جمع‌مان می‌شد بی دعوت می‌ریختیم به خانه‌اش پدر و مادر حمید و برادرانش هم با شیطنت‌های ما خو کرده بودند انگار عضوی از آن خانه بودیم گاه و بیگاه در خانه را می‌زدیم و داخل می‌شدیم شاید بیشتر از خانه خودمان به آنجا می‌رفتیم حمید ملکی هم سنگ تمام می‌گذاشت برایمان صحبت می‌کرد سر تا پا گوش می‌شدیم بعد روضه می‌خواند آنقدر زار می‌زدیم که پدر و مادرش از پشت شیشه با حسرت نگاه‌مان می‌کردند دی ماه ۶۱ شد اسلامیان را در سپاه دیدم گفت: "وقتش شده! آماده‌ای؟" گفتم: "کجا؟" گفت: "کجایش را نمی‌گویم. بعدا می‌فهمی. اما باید بروی زیر دست علی چیت‌ساز، مسئول اطلاعات عملیات تیپ." آوازه شجاعت علی، آن نوجوان ۱۷ ساله نه تنها در میان رزمندگان، که در میان مردم شهر هم پیچیده بود صبح به سپاه رفتم علی آقا جلوی مینی‌بوس بود گروهش را با مشورت اسلامیان و حسن ترک انتخاب کرده بود زخم ترکش نارنجک در پایش بهبود نیافته بود ولی خیلی بی‌خیال و عادی نشان می‌داد مرا که دید، خوش‌آمد گفت خودم را در آیینه سیمای او می‌دیدم هر دو علی بودیم هم سن و سال و عاشق اطلاعات عملیات اما باز هم شیطان سراغم آمد؛ "تو در چند جبهه و طی چند عملیات، کار اطلاعات کرده‌ای! او تازه کار است!" داشت همه را سوار ماشین می‌کرد نگاهی به من انداخت: "برادر خوش‌لفظ! چرا معطلی؟" صدای مردانه و پرطنینش تکانم داد. اجازه گرفتم؛ وضو بگیرم و زود برگردم وضو گرفتم و سوره ناس را خواندم آرام شدم با لبخند جلوی رکاب مینی‌بوس ایستاده بود دستی میان موهایم چرخاند انگار که سالهاست با من رفیق و صمیمی است: "یالا! بجنب..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/577
⌛️ 🌺 قسمت بیست و دوم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/571 🖋 مال یتیم از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد، ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود ... یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود ... خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می‌کردیم ... یکباردوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بروی با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید ... اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد و من دیگر این رفیقم را پسرم صدا می کردم ... هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم، ناخودآگاه می خندیدیم ... بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است ... هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را ... به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند ... خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم ... در آن وادی وانفسا، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفتند ... همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی می‌کردیم. ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! خیلی شرمنده شده بودم ... خدا را شکر، چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم، مشکلی پیش نیامد ... اما ظاهرا دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد. از دیگر اتفاقاتی که درآن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم ... یکی از آنها عموی خدا بیامرزم بود ... او در بیمارستان هم کنار من بود ... او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد ... سوال کردم: عمو جان این باغ زیبا را در نتیجه کارخاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم ... پدرمان یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت ... شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد ... آنها باغ را فروختند و بین خودشان تقسیم کردند ... هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند ... دراینجا نیز همه آنها گرفتارند ... چون با اموال یتیم این کار را کردند ... حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489