eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
972 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و هفدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/780 فصل دهم نبرد فاو ۸ چند شب بعد یک تیم شش نفره شدیم با دو بلم آنقدر تحت تاثیر روش بومی ها قرار گرفته بودم که حتی سفره نان لواش و کنسرو ماهی را هم برداشتم چند کیلومتر از آب راه رد شدیم به روش بومی‌ها با نی یا چیزهای دیگر علامت‌گذاری کردم روز بود و باید قبل از غروب و تاریکی برمی‌گشتیم هنوز به میانه راه نرسیده بودیم که باد و باران گرفت باد تهل‌ها را مثل قبل جابجا کرد حالا مقابلمان که قبلاً مثل دریاچه بود، حکم حوض پیدا کرد دور تا دور در محاصره تهل‌های کوچک و بزرگ بودیم هرچه با پارو به پهلوی تهل‌ها می‌زدیم، مثل میخ به زمین چسبیده بودند اصلاً نمی‌دانستیم موقعیت ما با پد عراقی‌ها چگونه است و باید به کدام طرف برویم بی‌سیم را روشن کردم تماس هم قطع بود آن شب تا صبح تلاش کردیم اما مثل کسی که هر چه دست و پا می‌زند در باتلاق بیشتر فرو می‌رود بیشتر گیج و راه‌گم کرده شدیم روز دوم هم تا شب به همین منوال گذشت شب قبل نان و کنسرو ماهی‌ها را خورده بودیم بعد از ظهر روز دوم گرسنگی سراغ‌مان آمد محمد نوری کمی کشمش داشت می‌دانست من زخم معده دارم کشمش ها را تماماً به من داد و خودش و بقیه از علف‌ها و ساقه نی‌ها جویدند روز سوم باید راهی برای بازگشت پیدا می‌کردیم نی‌ها را به هم چسباندیم و گره زدیم مثل ستونی شد که می‌شد بالای آن رفت و از آن بالا حتماً همه جا پیدا بود فایده ای نداشت فکر کردیم اگر آتش درست کنیم می‌توانیم راه را از عکس‌العمل عراقی‌ها پیدا کنیم اما از این فکر هم منصرف شدیم گوشه‌ای روی تهل‌ها نشستم و قرآن خواندم بیشتر از هر چیزی گرسنگی و سوزش معده عذابم می‌داد عصر روز سوم در سکوت مطلق، کنار بچه‌ها با سر نیزه نی‌ها را می تراشیدم و زیر چشمی و خسته به قیافه تک‌تک آنها نگاه می‌کردم آنها ساقه نی‌ها را مثل کاهو می‌جویدند اما تا کی و چقدر؟؟؟... برای آخرین بار ناامیدانه بی‌سیم را روشن کردم صدا زدم: "علی! علی! صادق..." باورم نمی‌شد یکباره از آن‌طرف صدای علی‌آقا آمد: "به گوشم! به گوشم! صادق... کجایی؟ ذوق‌زده گفتم: نمیدانم!؟" علی‌آقا با تعدادی از بچه‌ها و نیروهای بومی، شبانه راه افتادند از چند طرف با قایق و بلم حرکت کردند بومی‌ها از آثار بیسکویت‌هایی که چند روز قبل در محل استقرارمان روی تهل‌ها دیده بودند، ردی از ما یافتند و بعد از چند ساعت ما را پیدا کردند. خستگی هور که از تنمان خارج شد، علی آقا را دیدم قاه‌قاه می‌خندد چند نفر از هم‌تیمی‌های من کنارش بودند پرسید: "خوش‌لفظ!!! راستی راستی می‌خواستی بچه‌ها را بخوری!!!؟؟؟ منظورش را نفهمیدم سابقه‌ام در خوردن بد نبود اما نه در حد آدم خواری! بچه‌ها هم بررر و بررر نگاه می‌کردند بعداً علی‌آقا از قول بچه‌ها تعریف کرد. فهمیدم که ماجرا به روز چهارم برمی‌گردد آن روز که در اوج گرسنگی بودم و با قیافه درهم و ابروهای گره کرده با سرنیزه بازی می‌کردم، آنها فکر کرده بودند می‌خواهم بخورم‌شان بعد که عقب آمدیم از این ماجرا یک جوک ساختند راست کار علی آقا!!!... 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/783 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و هجدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/782 فصل دهم نبرد فاو ۹. یک بار با چند نفر هوس شکار غاز وحشی کردیم غازها روی آب پر و بال می‌زدند بلند می‌شدند و فوج فوج به هوا می‌رفتند بهترین وقت شکار وقتی بود که هنوز روی آب‌اند تیراندازی کردم اما نه تنها به هیچ غازی نخورد که قایق داخل آبراه سوراخ شد خبرش به علی‌آقا رسید صدایم کرد خیلی عصبانی بود پرسید: "تیراندازی به سمت قایق‌ها کار کی بود؟!" گفتم: "خوش لفظ!!" و تکرار کردم: "خوش‌لفظ... خوش‌لفظ... خوش‌لفظ!!" یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: "از یکدندگی‌ات خوشم می‌آید. ولی دیگر این کار را نکن!" صورتم چین و گره افتاد فردا دیدم آمد و پنج غاز آورد گفت: "اینها را برای ناهار آماده کن!" می‌خواست یک جوری آن لحن تند را جبران کرده باشد غازها را پاک کردم و قبل از این که بپزم جگرشان را به سیخ کشیده و خوردم علی‌آقا سرسفره پرسید: "خوش‌لفظ! این غازها جگر نداشتند!؟" گفتم: "اگر جگر داشتند شکار تو نمی‌شدند!" برای چندمین بار افتاد دنبالم روزها به همین منوال می‌گذشت همه چیز در اوج بود از شوخی‌های زیرپوستی تا سر به سر گذاشتن‌های تند و خشن از گشت و شناسایی‌های داوطلبانه تا شستن ظرف و لباس یکدیگر به طور پنهانی از کندن قبرهای شبانه تا نمازشب‌های زیر باران و زیارت عاشوراهای هر روز بامداد که به آموزشهای غواصی متصل می‌شد و کانون همه اینها مسجد روستای رفیع بود ... پادگان شهید مدنی دزفول محشری شده بوداز رزمندگان ۸ گردان پیاده با ظرفیت نیروی کامل مهیای رزم بودند قرار بود فرمانده کل سپاه به آنجا بیاید بنا شد حمید هاشمی به عنوان نماینده عموم رزمندگان لشکر به فرمانده کل سپاه خیرمقدم بگوید این کار را پذیرفت با اعتماد به نفس بالایی که داشت تقاضا کرد چیزی ننویسد و بداهه حرف دل بچه‌ها را بزند وقت موعود محسن رضائی آمد با همراهانش که فرماندهان عالی سپاه و گردانندگان اصلی دفاع مقدس بودند علی شمخانی جانشین فرمانده کل سپاه رحیم‌صفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس و چند فرمانده دیگر حمید هاشمی پشت تریبون ایستاد همه نشستند خطبه غرا و به یاد ماندنی داشت با این مطلع: "به‌به چه بویی!!؟ کربلا می‌آید ما بسیجیان همواره عاشق این بو بوده‌ایم این را با خون‌مان احساس کرده‌ایم ... ما برای خدا آمده‌ایم این راهی نیست که ما آغاز کرده باشیم راهی است که انبیا، صلحا و شهدا در طول تاریخ آغاز کرده‌اند و به ما رسیده است ابر قدرت خداست و خداست و خداست ..." سخنان آتشین و عاشورایی حمید هاشمی گره توکل همه را به ریسمان الهی محکم کرد پس از او فرمانده لشکر انصار سخنرانی کرد شور و حال وصف ناشدنی بر محیط پادگان حاکم شد گردان‌ها شروع به نوشتن خون‌نامه کردند همان روز به همه چادرها سر کشیدم سیمای نورانی بسیاری از بسیجی‌ها چشمانم را گرم کرد خیلی‌ها برای اولین بار به جبهه آمده بودند و نبرد فاو آخرین حضورشان بود و ختم به شهادت ... دوربین عکاسی آن باز به ثبت حس و حال بچه‌ها پرداخت آخرین عکس را با یک پدر و پسر به نام حاج آقا عنایتی و پسرش جمال گرفتم حاج آقا پیرترین رزمنده ما بود و هم محله ما در همدان خودش وقتی به جبهه می‌آمد، به واحد ما می‌پیوست علی‌آقا برای این که او را به گشت نفرستد به کار تدارکات واحد می‌گمارد پسر اول حاج‌آقا عنایتی جلال نام داشت که در سال ۶۰ در سرپل ذهاب شهید شد حاج آقا سر پرشوری داشت به رغم شهادت فرزندش با دو فرزند دیگرش به جبهه می‌آمد جمال نیز در همین عملیات(فاو) شهید شد و کمال پسر سوم تا پایان جنگ پا به پای او در جبهه ماند ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/786 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت سی و پنجم اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمی کردم! با زینب خداحافظی کردم... اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود... مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم می کنند و خیلی خوشحال هستند که می توانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه می کند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمی دانم ذهنش کجا می رود که یکدفعه می گوید مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس های است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس می دوختند برای رزمنده ها! بعد هم ادامه می دهد: کاش من هم می تونستم همراه بابا برم تا کمک کنم... از حرفش لبهایم می شکفد... بچه ها به چه چیزها که دقت نمی کنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا می کنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می بینند می پذیرند! اینقدر مشغول می شویم که وقتی نگاه می کنم ساعت از ده شب گذشته... برایم سوال می شود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم می روم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد! سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم ان شاالله فردا شب بهت زنگ می زنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش... لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...! براش نوشتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم می تونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره... گوشی را گذاشتم روی میز... بچه ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای منتظر چنین حالیست! هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود... رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی اما نمی دانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم! انسان نمی‌تواند غم‌هایش را کم کند پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنج‌ها می‌شوند زمینه‌ساز... یاد مرضیه می افتم! چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد... دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود... یاد مریمی که ندیده بودم اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ می شد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده! یاد امیررضا که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ... و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هر کس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت! یاد حاج قاسم می افتم چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست... کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است... وقتی نمی شود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک می شوند! صبح زود چشم هایم را که باز می کنم و از خواب بیدار می شوم در اوج ناباوری از چیزی که می بینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند می شوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار می شوند... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/787
1_544557708.mp3
6.45M
قسمت نود و سوم 🌷روباه و شیر🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/772
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 ✒قسمت صد و نوزدهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/783 فصل دهم نبرد فاو ۱۰. کار سازماندهی شروع شد عده‌ای از بچه‌های واحد بنا به تدبیر علی‌آقا در گردان‌ها تقسیم شدند آنها در این ماموریت کمک کار فرمانده گردان می‌شدند خیلی دوست داشتم من را هم به گردان حضرت علی اصغر بفرستد اما او نپذیرفت قرار شد شش نفر نیروی پیش‌قراول با او همراه شویم و به فاو برویم یک روز، بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا کسی یادداشتی به علی آقا داد یادداشت را خواند چشم گرداند تا کسی را که از او شکایت شده بود پیدا کند کسی که نامه را داده بود نه اسم خودش را نوشته بود و نه اسم کسی را که از او شاکی بود فقط نوشته بود: "علی‌آقا! این برادران شورش را در آورده‌اند. نصف شب‌ها هنگام خواندن نماز شب نور چراغ قوه را روی صورت دیگران می‌اندازند!" علی فهمیده بود که سرنخ این شیطنت‌ها به من می‌رسد بعد از صبحگاه دوباره احضارم کرد گفتم حتماً باز رو ترش می‌کند و حرف سردی می‌زند سعی کردم حاضرجوابی نکنم علی متن‌ نامه آن بنده خدا را دوباره خواند اما عصبی که نشد هیچ! خنده‌اش هم گرفت! گفت: "کارنامه درخشانی داری خوش‌لفظ! کتاب شیرین کاری‌های تو یک مقدمه می‌خواهد این هم مقدمه‌اش! اگر روزی خاطرات جنگت را نوشتی این نامه را جای مقدمه آن بگذار!... حالا برو حنا بیاور! البته اگر حناها را نمی‌خوری!!!" بوی حنا بوی عملیات بود آن روز حنا گذاشتیم و منتظر شدیم؛ کی فرمان عملیات داده خواهد شد؟ همزمان گردان حضرت علی اکبر به سمت خرمشهر رفته بود عملیاتی برای فریب دشمن در جزیره بوارین آن سوی اروندرود آغاز شده بود قرار بود مصیب مجیدی و کریم مطهری بلدچی گردان باشند. برای کریم حادثه‌ای اتفاق افتاد به ناچار من با مصیب مجیدی همراه شدم گردان حضرت علی اکبر به فرماندهی حاج رضا شکری پور از سر پلی که تیپ ۲۱ امام رضا گرفته بود عبور کرد و سینه به سینه عراقی ها در جزیره بوارین شد دم صبح سرمای شدید و آتش بی‌امان دشمن، جزیره را به جهنمی از آتش و دود تبدیل کرد ما فقط با یک پل از اروند صغیر به جزیره متصل بودیم حاج رضا شکری پور تمام توانش را گذاشت و مقابل پاتک‌های متوالی دشمن ایستاد ما هم مثل نیروهای پیاده رفتیم داخل عراقی‌ها مصیب مجیدی آرپی‌جی می‌زد موشک‌هایش که تمام شد با یک گرینوف شلیک می‌کرد او معاون علی‌آقا یعنی معاون اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین بود اما آنجا شده بود یک نیروی ساده گردان دستور عقب نشینی دادند به ناچار مجروحان را جمع کردیم و از پل به عقب برگشتیم شب در مقری در خرمشهر بودیم که مارش عملیات والفجر ۸ را از رادیو شنیدیم عملیات فریب نتیجه داده بود غواصها با عبور از اروند، خط مستحکم عراق را در بندر فاو شکسته و وارد شهر شده بودند داخل مقر گفتند سید عباس الجی مسئول تعاون لشکر شهید شده است جعفر منتقمی کنارم بود گفت: "خوش به حال سیدعباس! ای کاش خدا قسمت کند من هم در این عملیات بمیرم!" پرسیدم: "چرا مردن؟! مگر در جبهه کسی می‌میرد!؟" گفت: "شهادت مقام و منزلت اولیای خداست! برای ما مرگ در اینجا عین سعادت است!" محمد رحیمی هم رسید او هم وارد بحث ما شد همان کسی که می‌گفت اگر اراده کنم ائمه را در خواب می‌بینم! گفت: "به خانه و خانواده گفته‌ام؛ دیگر برنمی‌گردم! فاو آخر راه من است!" تازه داماد بود اما در جنگ کهنه کار و در پیشگویی، روشن ضمیر و حق بین گفتم: "از کجا می‌دانی که رفتنی هستی!؟" گفت: "خواب دیده‌ام!" با خنده پرسیدم: "پس چرا برای من از این خواب‌ها نمی‌بینی!؟" جواب نداد در این اثناء بهرام عطایان هم آمد از تهران می‌آمد برای درمان پای قطع شده‌اش و گرفتن پای مصنوعی به بیمارستان رفته بود بهرام یار غار و مونس تنهایی‌های من بود بی‌مقدمه پرسیدم: "بهرام تو چه!؟ توهم می‌خواهی در این عملیات شهید بشوی؟!" خیلی سرحال نشان می‌داد حرفم هم شوخی بود و هم جدی اما نشاط او از اتفاقی بود که برایمان تعریف کرد؛ گفت: "این خانم‌ها که روسری می‌پوشند، این‌قدرها هم که ما فکر می‌کنیم بد نیستند!" مقدمه بهرام همه گوش‌ها را تیز کرد! حتی مصیب مجیدی که گوشه‌ای نشسته بود و با کوله‌پشتی‌اش ور می‌رفت! بهرام ادامه داد: "از بیمارستان که مرخص شدم حتی به اندازه یک کرایه تاکسی پول نداشتم. پای رفتن تا ترمینال را هم نداشتم. همان‌جا توی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم که یک خانم مانتویی تقریباً مسن با یک سواری مدل بالا ترمز کرد! من هم از خدا خواسته سوار شدم. از سر و وضع و لباس و عصای من فهمیده بود که رزمنده‌ام! وقتی به ترمینال رسید، مقداری پول هم به من داد و گفت: نذر کرده‌ام که این پول‌ها به جبهه برسد!!!..." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/790 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت سی و ششم دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدا ی من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید! همون‌طور ذوق کنان اما نگران گفتم: امیررضا چی شده زودتر اومدی؟! لبخندی زد و گفت: اگه ناراحتی برم!!! گفتم: نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی! گفت: چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیتم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه... بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا.... سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش می کرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن.... بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد! من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمی دونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی می خواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده! خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه گویا این بود چیزی شده که نمی خواد بگه! دستش را گرفتم و گفتم: امیررضا چیزی شده من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت: دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر... و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم بخاطر کرونا! سرش را به نشونه تایید تکون داد... دوباره پرسیدم زن و بچه هم داشت؟! نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد... نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند.‌.. امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد... می دونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بی خیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی شهید شدند این تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! واینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب! نفس عمیقی کشید و سکوت کرد... سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست... بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمی دونستم حال مرضیه چه می شود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال می زدم! کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد! عصر زینب زنگ زد و گفت: قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: انشا الله میام ببینمش. گفت: نمی خواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد... گفتم: آقام امروز اومده گفت: عه چقدر خوب! چشمت روشن... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: پس سمیه می تونی... و بقیه حرفش را خورد! گفتم: چیه؟! زینب بگو... گفت: نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد... گفتم: حالا تو بگو ببینم می تونم انجامش بدم یا نه! گفت: نیروی بیمارستانمون خسته ان از اون طرف هم من باید دوباره برم غسالخونه ... ‌ اینجا نیاز داریم به یه سر تیم.... اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت گفتم: جدی میگی زینب من می تونم بیام کمک؟ ادامه دارد ...
1_683677226.mp3
7.71M
قسمت نود و چهارم 🌷گوزن و فیل🌷 تلاوت: سوره فیل قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/785
هدایت شده از قم آنلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 بدون تعارف با رفیق ۳۵ ساله شهید سلیمانی 🔹رفیقی که حاج قاسم وظیفه سنگینی بر عهده او گذاشت 🔹امشب بخش خبری ۲۰:۳۰ http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c 🕌‌ اولین و بزرگترین کانال قمی‌ها در ایتا☝️
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیستم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/786 ✳️ فصل دهم نبرد فاو ۱۱ علی‌آقا به مصیب پیغام داد راه بیفتید ظاهراً فرمانده لشکر از او خواسته بود که اولین تیم‌های شناسایی را به فاو بفرستند تا لب اروند رفتیم هر لشکری در نهری اسکله داشت نام نهر لشکر انصارالحسین قاسمیه بود ناگهان یک قایق از سمت اروند به نهر قاسمیه آمد کف قایق پر بود از شهید روی همه آنها پیکر غرق خون معاونم نقی قویدست قرار از کفم ربود دور و بر او ۱۲ شهید افتاده بودند نقی قویدست را به عنوان بلدچی گردان فرستاده بودند این قایق اولین گروه از شهدای ما در فاو بود آنجا کنار اسکله از بچه‌هایی که کار تخلیه شهدا را می‌کردند ماژیکی گرفتم روی پیراهن خونی نوشتم: "شهید نقی قویدست از واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین" پیکر او را کنار نخلی گذاشتم همان جا یاد شناسایی در سومار افتادم و آن شب با او و علی محمدی و قربانی حالا هر سه نفرشان شهید شده بودند آخرین شهید را از داخل قایق روی زمین گذاشتیم حاج مهدی کیانی فرمانده لشکر رسید به علی‌آقا تأکید کرد هر ۳ جاده فاو البحار بصره و ام‌القصر را در حد امکان شناسایی کنید ۶ نفر سوار قایق شدیم از همان لبه اروند، بمب‌ها به استقبال‌مان آمدند تا به فاو رسیدیم علی آقا گفت از جاده فاو بصره شروع می‌کنیم از شهر فاو کمی به سمت جاده آسفالت بصره پیچیدیم سر پیچ به قرارگاه عراقی‌ها رسیدیم که تازه سقوط کرده بود هنوز بیسیم‌های عراقی‌ها روشن بود و خش‌خش می‌کرد و جنازه‌های فرماندهان و نیروهای آنها کف قرارگاه را پر کرده بود از قرارگاه عراقی‌ها به سمت جلو و محل درگیری رفتیم چپ و راست جاده فاو بصره پر بود از خودروهای سوخته و انبوه جنازه‌ها شکل ظاهری صحنه نبرد نشان می‌داد که بسیاری از عراقی‌ها حتی فرصت پیاده شدن از اتوبوس را پیدا نکرده بودند چند اتوبوس با آدم‌هایش در حال سوختن بود نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق بودند که برای بازپس گیری فاو در جاده بصره به کمین نیروهای لشکرهای ۲۵ کربلا و ۱۴ امام حسین افتاده بودند مصیب اسلحه جدیدی را نشان داد که تا آن زمان ندیده بودیم نارنجک اندازی به نام پلامین علی‌آقا گفت برگردید سلاح‌های سالم را پیدا کنید طی چند دقیقه چندین قبضه آرپی‌جی و ده‌ها دستگاه بیسیم دستی را یک جا دپو کردیم سلاح ها را داخل چاله ریختیم و رویش را پوشاندیم علی‌آقا علامتی روی کپه خاک گذاشت و گفت به وقتش می‌آیم و می‌بریم‌شان از کنار جنازه‌ها به محل جلوی درگیری رفتیم حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین هم آنجا بود منتظر بودیم علی‌آقا خودی نشان بدهد و با او صحبت کند که گفت: "بچه‌ها تانکها دارند می‌آیند! بروید کمک بسیجی‌ها" ساعت ۲ بعد از ظهر بود در پناه یک خاکریز کوتاه و کوچک که راننده لودری زیر آتش عراقی‌ها زده بود جمع شدیم آنقدر جنگ مغلوبه بود که کسی از ما نمی‌پرسید؛ شما که هستید!؟ اینجا چه می‌کنید!؟ از کنار چند شهید و مجروح تیربار و آرپی‌جی برداشتیم من هم یک خمپاره ۶۰ عراقی با مهمات پیدا کردم با بچه‌های لشکر امام حسین مقابل تانک‌ها ایستادیم تانک‌ها چپ و راست جاده و دشت پرا کنده بودند اما جرئت نمی‌کردند خاکریز کوچک ما را دور بزنند عقب که رفتند، علی‌آقا گفت: "برگردیم!" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/791 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/790 ✳️ فصل دهم نبرد فاو ۱۲ به فاو برگشتیم داخل ساختمان شدیم حسن ترک و بچه‌های طرح و عملیات آنجا بودند نه پتویی برای استراحت داشتیم و نه غذایی برای خوردن اطراف ساختمان پر بود از جنازه کم‌کم از دیدن این همه جنازه حالم به هم می‌خورد زخم‌معده هم داشتم اما دریغ از یک تکه نان خشک یک ماشین‌تویوتا رسید ظاهراً اولین خودرو از لشکر ما بود که توانسته بود با قایق به این طرف بیاید اما آن هم ماشین غذا نبود تویوتای گردان محسن ترکاشوند بود علی‌آقا تا ترکاشوند را دید، گفت: "حاجی ماشینت را بده بچه‌ها بروند یک ماموریت مهم!؟" ترکاشوند از طرفی قبلاً نیروی اطلاعات عملیات بود و برای علی‌آقا حرمت خاصی قائل بود. از طرفی هم با آن خودرو تمام امور گردانش را رتق و فتق می‌کرد. گفت: "می‌دهم! ولی با راننده!" علی‌آقا قبول کرد به من و سه نفر دیگر گفت: "امشب بروید شناسایی!" پرسیدم: "شناسایی با ماشین!؟" گفت: "آره! تا آن نقطه‌ای که نشان کرده‌ایم!" منظورش آنجایی بود که سلاح‌های عراقی را زیر خاک گذاشته بودیم. باید راننده را هم به شکلی دست به سر می‌کردیم‌. به سمت جاده بصره راه افتادیم من توی دل راننده را خالی کردم گفتم: "جایی که ما می‌رویم راه برگشت ندارد! خودت می‌دانی! می‌خواهی با ما بیا و گرنه ماشینت را بده و خودت همین‌جا بمان! اگر ما زنده برگشتیم که ماشین را به تو بر می‌گردانیم!" راننده که حسابی ترسیده بود، گفت: "جواب آقای ترکاشوند را چه بدهم!؟" یکی از بچه‌ها گفت: "اگر با ما بیایی شهید می‌شوی! آن وقت جواب دادن اصلا معنا ندارد!؟" راننده درمانده شد تویوتا را تحویل داد توی راه کلی خندیدیم اما دروغ هم نگفته بودیم به یک سه‌راهی رسیدیم کسی با موتور تریل ایستاده بود ظاهراً ترکش به لاستیک‌ موتور خورده بود پشت موتور هم یدکی بسته شده بود و روی آن چند کوله پشتی قرار داشت از تخریبچی‌های لشکر امام حسین بود گفت: "دوستانش مهمات و خرج‌های انفجاری را برای برش دادن جاده آسفالت به جلو برده‌اند اما موتور او ترکش خورده و باید آن کوله پشتی‌های پر از فیتیله و چاشنی را به خط برساند." اول به حرفش اعتنایی نکردیم اما من حس انجام وظیفه تخریب‌چی را فهمیدم او هم زیرک بود اول التماس کرد و بعد گریه تخریب‌چی را با یدک و موتورش پشت تویوتا نشاندیم به سمت محل درگیری رفتیم هوا تاریک بود هر چه جلوتر می‌رفتیم صدای انفجارها و فرود خمپاره‌ها بیشتر می‌شد تا جایی که رد سرخ تیربارهای سنگین نیز آسمان بالای سرمان را می‌شکافت منتظر بودیم تخریب‌چی بگوید همین‌جا بایست و پیاده شود ناگهان یک منور بالای جاده منفجر شد باورکردنی نبود دوشکاچی عراقی از روی تانک به سمت ما تیراندازی می‌کرد تیرهای رسام از دور و برمان رد می‌شد تخریب‌چی زرنگ و البته بی‌انصاف ما را درست تا جایی برده بود که دوستانش منتظرش بودند آنها دقیقا همان جا را باید برش میدادند قاسم که پشت فرمان بود دور زد و پشت به دوشکای عراقی‌ها شد منتظر بودیم گلوله تانک مغزمان را به اتاقک ماشین بریزد اما منور خاموش شد ماشین داخل یک چاله در شانه جاده افتاد با عجله و داد و فریاد تخریب‌چی، موتور و مهماتش را پیاده کردیم نزدیک محل چاله مهمات رسیدیم جایی را نمی‌دیدیم با حدس و تخمین جلو می‌رفتیم ماشین چند بار بالا و پایین رفت انگار از روی سرعت گیر رد می‌شود پیاده شدیم من چراغ‌قوه انداختم متوجه شدم بی اینکه بفهمیم از روی چند جنازه رد شده‌ایم بالاخره نور چراغ قوه روی یک تابلوی چوبی روی کپه خاک بود افتاد خاک‌ها را کنار زدیم آرپی‌جی‌ها، بی‌سیم‌ها و تیر بار پلامین را برداشتیم و برگشتیم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/792 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/791 ◀️ فصل دهم نبرد فاو ۱۳. شب در ساختمان بودیم باز هم از پتو و غذا خبری نبود لرز و سرما امان‌مان را بریده بود عده‌ای غر میزدند: "علی‌آقا! اینجا چه جایی است؟! چطوری تا صبح اینجا بمانیم؟!" می‌گفت: "امشب اینجا بمانیم! فردا جابجا می‌شویم!" از سرما مچاله شدیم ولی از خستگی خوابمان برد نصفه شب صدای آمدن و رفتن آمد بی‌خیال بودیم علی‌آقا با توپ و تشر گفت: "چرا هی می‌رفتید و می‌آمدید؟! تا حالا کجا بودید؟! جامه بزرگ گفت: "ما از وقتی که رفتیم' به مقر برنگشتیم! حتماً کسان دیگری بودند!؟" بلافاصله علی‌آقا داد زد: عراقی‌ها!!! عراقی‌ها!!! ساختمان‌های دور و بر را بگردید!!! آن روز داخل هر سوراخ و جای دنج ساختمان را که گشتیم' عراقی پیدا کردیم! تا ساعت ۱۰ صبح ۱۳ اسیر گرفتیم کار خدا بود که آنها چند بار شب گذشته با اسلحه بالای سرمان آمده بودند، اما ترسیده و فرار کرده بودند! غروب روز دوم از خستگی در مقر تن به خوابی سنگین داده بودم که سید صادق مصطفوی تکانم داد: "برادر خوش‌لفظ! شاید دیگر فرصت خداحافظی نباشد!" هنوز مست خواب بودم اما زنگ صدای او، صدای آشنای شهدا در لحظه وداع بود! پرسیدم: "کجا؟!" گفت: "قرار است گردان ۱۵۳ را ببرم جلو!" می‌دانستم که از زخم دمل پا رنج می‌برد اصرار کردم تا فرصت هست او را به اورژانس ببرم عفونت پا آزارش می‌داد اما به روی خودش نمی‌آورد پذیرفت پشت موتور نشست تا لب اسکله رفتیم بهیار شجاع زیر بمباران زخم پای سید صادق را چاک زد و عفونت را بیرون کشید و دمل را برداشت باید استراحت می‌کرد اما عزم جزم کرده بود که آن شب برود این بار اصرار هم فایده نداشت گفت: "برگردیم! من باید خودم را به گردان برسانم!" آثار رفتن و وداع میان افراد متفاوت بود هندل موتور را که زدم، تویوتایی از خط به اسکله آمد یکی داد زد: "این‌ها شهدای لشکر انصارند! کسی نیست برای تخلیه؟!" من و سیدصادق به طرف تویوتا رفتیم شهدا را روی هم ریخته بودند راننده همین که ما دو نفر را دید ماشین را روشن گذاشت و پرید داخل قایق مهتاب درآمده بود چراغ قوه را روی صورت شهدا انداختم در نگاه اول محمد مصباحی را شناختم از نیروهای واحد بود باز هم چراغ قوه را میان پیکر شهدا گرداندم چشمم به صورت متلاشی شده یکی از شهدا افتاد که قیافه‌اش قابل شناسایی نبود اما بادگیر زیتونی رنگ او برایم آشنا بود دست به زیپ داخل بادگیر بردم یک سجاده جیبی داشت با یک مهر کوچک یک تسبیح و یک قران همه چیز بو و عطر نماز شبهای جعفر منتقمی را می‌داد سید صادق گفت: "کیست؟! می‌شناسی‌اش؟!" بغض کردم و گفتم: "آره می‌شناسمش امام زمان هم جعفر منتقمی را می‌شناسند!" اسم جعفر را که بردم هر دو گریه افتادیم به سمت واحد اطلاعات رفتیم تا رسیدیم، سیدصادق جدا شد خودش را به گردان رساند این آخرین دیدار من با او بود آخرین دیدار در یک شب مهتابی 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/794 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
سلام علیکم. وقت بخیر . ضمن تشکر از ارسال داستان های جالب و جذاب چند روزی هست منتظر قسمت های جدید داستان ها خصوصا « مثل یک مرد» هستیم. ممنون
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/792 ◀️ فصل دهم نبرد فاو ۱۴ علی آقا به کریم مطهری و من گفت: "امشب شما دو نفر به گردان ۱۵۵ مامور می‌شوید" من با موتور راه افتادم و آن دو با تویوتا به محض اینکه به جاده فاو بصره رسیدیم، تویوتای علی‌آقا ترکش خورد و همان جا ماند علی‌آقا دستم را گذاشت توی دست فرمانده گردان، حمید رهبر و خودش با موتور من برگشت اولین بار بود که می‌دیدم نیروهای گردان قبل از بچه‌های اطلاعات عملیات پشت خاکریز آرایش گرفته‌اند آنها منتظر دستور و آماده حمله بودند اما به کجا!؟ حتما باید جلو می‌افتادم اما تمام اطلاعات من از این منطقه در حد دو بار رفت و آمد طی روز گذشته بود که به طور اتفاقی به خط لشکر امام حسین رفته بودم گردان ۱۵۳ باید طبق نظر مسئولان طرح و عملیات از سمت راست به حالت نیم‌دایره به پشت تانک‌های دشمن می‌رفتند و گردان ۱۵۵ از سمت چپ به همین شکل مانور نیم دایره‌ای می‌دادند تا با الحاق، عملیات انهدام تانک‌ها از پشت سر انجام شود تنها مزیت ما داشتن یک خاکریز منقطع اما کوتاه بود عراقی‌ها به جای خاکریز، در پناه تانک‌ها و نفربرها و حتی خودروها آرایش گرفته بودند همه چیز شرایط قبل از طوفان را نشان می‌داد هر طرف پیش‌دستی می‌کرد، نتیجه به نفع او بود اما چگونه!؟ اگر ما به دل تانک‌ها می‌زدیم، استعداد ۲ گردان برای انهدام این همه تانک کم بود این سوال به ذهن خیلی‌ها آمد اما کسی چیزی نمی‌گفت سید مسعود که به شجاعت و تدبیر معروف بود، تردید را در چهره من خواند گفت: "اینجا بیشتر از ۲۰ دستگاه تانک نیست! شما جلو بیافتید و از سمت چپ دورشان بزنید!" گفتم: "برادر حجازی! کو ۲۰ دستگاه تانک! اینها بالای ۲۰۰ تانک هستند!!!" حجازی تند شد: "اگر نمی‌خواهی جلو بروی بهانه نگیر! بگو نمی‌روم!!!" دوربین را به سمتش گرفتم و گفتم: "اگر قبول نداری بیا خودت دید بزن! حتی تانک‌هایی که روی تریلی‌ها صف کشیده‌اند بیشتر از ۲۰ دستگاه هستند!!!" برای حجازی ترس معنایی نداشت وقتی شال سبز سیدی را به گردن می‌آویخت همه روحیه می‌گرفتند. حتی علی‌آقا خیلی جاها گره‌های بزرگی را به سرانگشت اراده خود باز کرده بود اینجا هم تاکید داشت که باید تانک ها را منهدم کنیم نماز مغرب و عشا را با پوتین خواندیم گردان آماده حرکت شد ابتدا گروهان اول به فرماندهی مظاهر مجیدی سپس با فاصله کوتاهی من جلو افتادم یکی دو دقیقه بعد گروهان سوم از خط خودی جدا شد... که همزمان رگبار حداقل ۵ تیربار دوشکا به سمت ما آغاز شد تیر تراش به معنای واقعی کلمه آنجا اتفاق افتاد عراقی‌ها گذاشتند تا دو گروهان به نزدیک‌ترین فاصله به آن‌ها برسند بعد شلیک کردند تیربارها از کف زمین تا ارتفاع یک متری را می‌زدند نیروها نه خاکریزی و نه حتی چاله‌ای برای دور ماندن از تیرهای سرخ نداشتند زوزه رگبار تمام دشت را گرفت گروهان اول بیشتر از ما گلوله باران شد آنها تا چند قدمی تانکها رسیده بودند چند نفرشان از سد تیربارها گذشتند و روی تانک‌ها پریدند فاصله ما بیشتر بود دشمن علاوه‌ بر تیربار با توپ و خمپاره گروهان ما و گروهان سوم را می‌زد زیر آتش به سمت جلو دویدم آرایش و نظم به هم ریخته بود هرکس به سمتی می‌رفت چشم من به مسیری بود که چند دوشکا همزمان شلیک می‌کردند ناگهان خمپاره‌ای کنارم منفجر شد و ترکش پشتم را شکافت 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/797 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت سی و هفتم گفت: آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه... گفتم: زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه! گفت: باشه پس با این حال خبری به من بده. خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا می دونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمی کنه... قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همون‌طور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال... دیدن بچه ها و حس تجربه ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود می دونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمی کردم که قراره چی بشه! شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان می گفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود! هول کردم صداش زدم امیررضا خوبی امیررضا... فقط گفت: سرده سمیه... خیلی سرده... نمی دونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: گرمه دارم می سوزم! نفسم بند اومده بود... امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود! واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم بیداری؟ سریع جواب داد: آره طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار می کرد احتمال می دادم که بیدار باشه! همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: زینب... امیررضا... امیررضا... گفت: آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟! گفتم: تب و لرز کرده چکار کنم؟! خیلی با آرامش گفت: اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چه جوری میشه! هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک می ریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم می کرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی.... چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمی کردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر می رسید! زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده! امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر می شد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا! خدا می داند چه کشیدم تا صبح شد... اول وقت رفتیم دکتر... ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل دهم نبرد فاو(۱۵) دست به شلوارم کشیدم خیلی سریع لباسم در خون نشست ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم می‌توانستم راه بروم خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند دور و بر آنها می‌شد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود ما سه نفر مشورت کردیم مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!" اما من اصرار داشتم برگردیم سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد تماس با فرمانده گردان هم فطع بود باید به هر شکلی شده برمی‌گشتیم تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها می‌رفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود می‌دویدیم منورها که بالا می‌رفتند کف مسیر می‌خوابیدیم تیربارها می‌زدند منور که خاموش می‌شد دوباره می‌دویدیم این کار را چند بار تکرار کردیم هر بار کمتر و کمتر می‌شدیم کم‌کم خونریزی توانم را به حداقل رساند منور خاموش شد بلند شدیم فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود بچه‌ها با خیال راحت‌تر حرکت می‌کردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت ناله هم نمی‌کردند آخرین گام را بر می‌داشتیم صدای بچه‌های آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش می‌رسید که داد می‌زدند: "برادر! بلند شو بیا!" کنارم یک تیربارچی بود انگار خیلی آدم وظیفه‌شناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود برای آخرین بار از زمین بلند شدم او همان جا ماند پرسیدم: "چرا راه نمی‌افتی!؟" اشاره کرد که نوار فشنگ‌هایش داخل گل، گیر کرده به زحمت دسته تیربار را تکان می‌داد همانجا تیر خورد و افتاد وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند ساعت سه شب شد جای زخمم می‌سوخت اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد حتی آدم‌های سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ... یکباره تمام دشت روشن شد تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند تیر مستقیم می‌زدند و جلو می‌آمدند هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد می‌کردند تا نیم ساعت همان کاری که ما می‌خواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت صد و بیست و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل دهم نبرد فاو ۱۵. دست به شلوارم کشیدم خیلی سریع لباسم در خون نشست ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم می‌توانستم راه بروم خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند دور و بر آنها می‌شد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود ما سه نفر مشورت کردیم مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!" اما من اصرار داشتم برگردیم سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد تماس با فرمانده گردان هم فطع بود باید به هر شکلی شده برمی‌گشتیم تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها می‌رفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود می‌دویدیم منورها که بالا می‌رفتند کف مسیر می‌خوابیدیم تیربارها می‌زدند منور که خاموش می‌شد دوباره می‌دویدیم این کار را چند بار تکرار کردیم هر بار کمتر و کمتر می‌شدیم کم‌کم خونریزی توانم را به حداقل رساند منور خاموش شد بلند شدیم فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود بچه‌ها با خیال راحت‌تر حرکت می‌کردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت ناله هم نمی‌کردند آخرین گام را بر می‌داشتیم صدای بچه‌های آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش می‌رسید که داد می‌زدند: "برادر! بلند شو بیا!" کنارم یک تیربارچی بود انگار خیلی آدم وظیفه‌شناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود برای آخرین بار از زمین بلند شدم او همان جا ماند پرسیدم: "چرا راه نمی‌افتی!؟" اشاره کرد که نوار فشنگ‌هایش داخل گل، گیر کرده به زحمت دسته تیربار را تکان می‌داد همانجا تیر خورد و افتاد وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند ساعت سه شب شد جای زخمم می‌سوخت اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد حتی آدم‌های سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ... یکباره تمام دشت روشن شد تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند تیر مستقیم می‌زدند و جلو می‌آمدند هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد می‌کردند تا نیم ساعت همان کاری که ما می‌خواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/799 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت سی و هشتم وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه... اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی... اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند! شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری می رسید! سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمی گفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را می دادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه می دیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمی کردم! نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس می گرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و می ترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمی کشیدم... خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت نامه اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد... وقتی امیررضا بهم این حرفها را می زد داشتم دق می کردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم می شد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهره‌اش هم با وجود حال بد و خراب ذره‌ای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود! وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من می ترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم می بینم کسانی که می ترسند بیشتر درگیر می شن... نکته ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده می شد این بود که می گفت: ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب می بینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: الکی که نمی گن سمیه باید قوی بشیم مهم ترین بخش قوی شدن اول فکر انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا می ترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس می ترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه هیئتی ها و مذهبی هامون بیشتر از همه توی قضیه ی کرونا پروتکل ها را رعایت می کنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا می ترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول حاج قاسم: نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس می گرفت و کلی بهم انگیزه می داد و می گفت: حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی می گفت: مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم: الهی تب کنم پرستار تو باشی... ! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش می کنی... تمام مدتی که فکر می کردم و خوشحال شده بودم که می تونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار می تونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه ها که درگیر نشن و مهم تر از همه همراهی که اگرغسالخانه می رفتم یا ماسک می دوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم می کرد حالا در تب می سوخت و من تنها باید این روز ها را می گذراندم... روزهایی که نمی دانستم آخرش چه می شود... ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/797 فصل دهم نبرد فاو(۱۶) نزدیک صبح به داخل شهر فاو و سنگر بهداری انتقال‌مان دادند پانسمان شدم و به مقر برگشتم بچه‌های واحد به خاطر نتیجه عملیات ناراحت بودند سید صادق مصطفوی و سید اصغر محمدی هم شهید شده بودند و پیکرشان در آن دشت مانده بود علی‌آقا خیلی خونسرد و عادی نشان می‌داد به او از خط خبر داده بودند که تعدادی از مجروحان بین ما و تانک‌های عراقی هنوز زنده‌اند سر ظهر بود که ۲ نفره به خط برگشتیم صحنه‌ای دردناک و دلخراش بود فاصله خاکریز ما و تانک‌های دشمن، پر بود از پیکر شهدا و مجروحانی که دست تکان می‌دادند و ناله می‌کردند با اینکه تک‌تیراندازها و تانک‌های دشمن می‌توانستند تک‌تک آنها را بزنند اما گلوله‌ای به سمت‌شان شلیک نمی‌شد مشخص بود که عراقی‌ها از مجروحان به عنوان طعمه استفاده می‌کنند تا ما را به سمت خودشان بکشانند جلوتر هم نمی‌آمدند تحلیل حجازی، علی آقا و همه فرماندهان درست بود آن عملیات با وجود همه کاستی‌هایش اراده دشمن را برای حرکت به سمت خاکریز ما و بازپس‌گیری فاو سست و بی اثر کرد علی‌آقا رو به من گفت: "می‌روی! یا بروم!؟" بی هیچ پاسخی از خاکریز جدا شدم و به سمت مجروحان دویدم فاصله اولین مجروح با خاکریز کمتر از ۲۰ متر بود وسط راه بودم که تیربار دشمن به غرش در آمد کپ کردم مجروح چشمش به گام‌های من بود اما نه راه پس داشتم، نه راه پیش به محض خاموش شدن تیربار برگشتم و پریدم پشت خاکریز علی‌آقا گفت نمی‌شود. برگردیم. در فاصله‌ای که ما به جاده فاو بصره برای کمک به مجروحان رفته بودیم، گردان حضرت علی اکبر هم برای ادامه عملیات در جاده فاو ام‌القصر آمده بود علی‌آقا گفت: "جنگ در جاده فاو ام‌القصر خیلی سخت‌تر از جاده فاو بصره است." به مقر رسیدیم از آنجا یک راست به سمت سنگر فرماندهی لشکر در نزدیکی خط رفتیم یک سنگر محکم عراقی کنار جاده که آتش توپ و خمپاره مثل نقل و نبات اطراف و روی آن می‌ریخت اخبار پشت سر هم به آقای کیانی می‌رسید تکیه‌گاه اصلی او برای باز کردن گره‌های بزرگ، سید مسعود حجازی و حسن ترک از طرح و عملیات بودند و علی‌آقا از اطلاعات عملیات از ناحیه زخم پشت همچنان رنج می‌بردم گاهی زیر باران آتش از سنگر بیرون می‌زدم و خودم را به نمکزارهای اطراف جاده می‌رساندم زخم را داخل آب نمک می‌گذاشتم می‌سوخت اما بعد دردش را فراموش می‌کردم از قرارگاه بی‌سیم زدند که قبل از غروب جلسه است قرار شد که من فرمانده لشکر را به قرارگاه ببرم از جاده که دور شدیم در تیررس بمباران دشمن بودیم هواپیماها گروه گروه در آسمان می‌چرخیدند گاهی هدف موشک‌ها یا پدافند هوایی قرار می‌گرفتند اما بیشترشان بمب‌ها را روی سر بچه‌ها می‌ریختند نزدیک شهر صدای غرش هواپیماها بیشتر شد فکر جان حاج مهدی کیانی بودم پشت یک کپه خاک ایستادم آقای کیانی هم چیزی نگفت به آسمان نگاه می‌کرد که از زیر شکم هر هواپیما چهار بمب رها شده و پایین آمد از حرکت بمب‌ها می‌شد تخمین زد که کجا فرود می‌آیند وسط هواپیماهای میگ و میراژ هواپیماهای غول پیکر توپولف هم بود که به جای بمب، تیرآهن و هر چه دم دستش بود روی سر رزمندگان خالی می‌کرد محو بمباران بودم که آقای کیانی گفت برویم به قرارگاه رفتیم و ساعتی بعد به همان سنگر در نزدیکی جاده فاو ام‌القصر برگشتیم ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
بر اساس واقعیت قسمت سی و نهم مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً گر چه شنیده بودم اما اصلا تجربه اش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچ وقت فکر نمی کردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمی دیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم.... با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون می رفتم و فعالیت ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام می دادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود! یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه! به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد... کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا... دوباره سفره های افطار که همه ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می آوردم! اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق می کرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ می کرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمی شد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ... بخاطر ماه مبارک طرح همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه! به جای آدم ها، کارتن های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود! وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت می کردند... هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه... میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش بر نمی داشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می افتاد و بیان از گفتنش عاجز.... مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم... مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود! و به قول خودش می گفت: به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن! زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: خداروشکر ما همشهری شما نیستیم... البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر می شدیم... طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن... مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر... باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین(ع) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد! اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت می شد که همه ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دست های بخشنده اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب می‌زدند! شاید زاویه دیدشان تغییر می کرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد! قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم... ولی نمی دونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر می کردم! ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📚کتابخانه مسجد حضرت زینب برگزار میکند: (ویژه برادران ۱۴ سال به بالا ) 🎉بمناسبت میلاد امیر المؤمنین(ع) و ایام ماه مبارک رجب تا مبعث رسول اکرم (ص) مسابقه کتابخوانی با محوریت کتاب: "ناقوس‌ها‌به‌صدا‌در‌می‌آیند" برگزار میگردد . جهت تهیه کتاب و شرکت در مسابقه میتوانید هر روز بعد از نماز عشا به کتابخانه مراجعه فرمایید . 🎁جوایز مسابقه : نفر اول : ۱۵۰ هزار تومان نفر دوم : ۱۰۰ هزار تومان نفر سوم : ۵۰ هزار تومان نفر چهارم و پنجم : ۲۵ هزار تومان بن خرید از فروشگاه همسایه ------------ 🔺مژده: 😍ارسال رایگان در محدوده بنیاد😍 ------------ جهت اطلاع بیشتر با آیدی زیر در ارتباط باشید: @Zare108 ----------- @salonemotalee
۱ کتاب : "سقای آب و ادب" نویسنده : "سید مهدی شجاعی" موضوع : "روایتی از فضائل اخلاقی حضرت عباس (ع)" 🔺خلاصه ای از این کتاب زیبا : ✍شریعه فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر. سوار تشنه‌لب، لحظه به لحظه به آب نزدیک‌تر می‌شود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخند شیرینی بر لب. لبخند، لب‌های ترک خورده‌اش را به خون می‌نشاند. اسب در زیر پایش، به عقابی می‌ماند که مماس با زمین پرواز می‌کند. آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیرون کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین می‌اندازد. «وقتی که تو بر اسب سوار می‌شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان» 🔷چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سر فرو ریخته و تاب برداشته و چهره‌ی درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قاب گرفته است. 📕«ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش می‌کاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز می‌زداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ می‌کند؟!» ✍چیزی به آب نمانده است. برق آب در چشم‌های اسب و سوار می‌درخشد و جان تازه ای به آنان میدهد اما... ------------ @salonemotalee
۲ 📚کتاب: "دیدم‌که‌جانم‌میرود" 📝نویسنده: "حمید‌داوود‌آبادی" 📌موضوع: "شهدایی" ♦️خلاصه ای از این کتاب زیبا و جذاب: ✍برگه‌ی اعزام میان انگشتان دستم تاب می‌خورد. آفتاب گرم تیرماه، بی‌محابا بر سر و روی‌مان می‌تابید. علی درحالی که سعی می‌کرد با برگه‌ی اعزام خودش را باد بزند، گفت:    🗣- این‌جا که هوا این قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اون‌جا حتما آتیشه.    جلوی خروجی راهروی پایگاه شهید بهشتی، مقابل شیشه‌ی ماتی که جای ده‌ها تکه چسب روی آن خشک شده بود، چشمانم را به مقوای مچاله شده‌ای دوختم و نوشته‌اش را با صدا برای خودم خواندم:  📜«بسمه تعالی   کلیه‌ی برادران اعزامی روز شنبه ۲۶/۴/۶۱ راس ساعت ۸ صبح در محل اعزام نیروی تهران واقع در خیابان آیت الله طالقانی حضور بهم برسانند.»     ناخودآگاه نگاهی به برگه‌ی خودم انداختم تا از تاریخ آن مطمئن شوم که یک دفعه از دیدن برگه جاخوردم😨.... 🔸🌺🔸----------------- @salonemotalee
۳ 📚کتاب شنود؛ تجربه‌ نزدیک به مرگ، در این کتاب خاطرات یکی از مسئولین را می‌خوانیم که از مرگ بازگشته است. ------------ ✍سال‌ها قبل، وقتی در دوره آموزشی مشغول غواصی بودم، در چند متر زير آب گير كردم و نزديك بود غرق شوم. آن لحظات وقتی به سطح آب نگاه می‌كردم، خورشيد را مانند يك گوی نورانی بر سطح آب می‌ديدم كه هر لحظه آرزو داشتم به آن نزديك شوم. آنجا مسير نور خورشيد را شبيه يک دالان نورانی به سمت بالا مي‌ديدم. حالا پس از سال‌ها كه از آن روز می‌گذشت، يكبار ديگر همان اتفاق افتاد! تمام دنيا سياه شد. فقط بالای سرم را می‌ديدم که يک نقطه بسيار روشن می‌درخشيد. سينه‌ام سنگين بود. توجه من از آن نقطه نورانی به پايين پايم در همان اتاق کوچک جلب شد. يكباره ديدم پيرمردی بسيار نورانی و مهربان كه نمی‌توانم زيبايی چهره و محبتش را وصف كنم، با فاصله کمی روی سينه‌ام نشسته! با مهربانی به من لبخند زد و گفت: می‌خواهی با من بيايی؟ آمده‌ام جان تو را بگيرم، آماده هستی؟⚰ من كه وحشت تمام وجودم را گرفته بود، مات و مبهوت نگاهش كردم. مثل نگاه ملتمسانه يک دانش آموز در سر جلسه امتحان، وقتی امتحان تمام شده و او هيچ جوابی ننوشته نگاهش کردم. به خودم قوت قلب دادم و گفتم: بد نيست همراهش بروم. من که در زندگی خيلی کارهای مهم و خوب کرده‌ام و آدم خيلی خوبی بودم. برای همين دستانم را به سمت حضرت عزرائيل بلند کردم تا مرا همراهش ببرد. خيلی خيالم از خودم راحت بود. به خودم اعتماد داشتم و مطمئن بودم به بهشت خواهم رفت! تا اینکه فهمیدم.. ------- برای خواندن ادامه رای دهید: http://EitaaBot.ir/poll/jq6n