eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍 هیس! نظام تضعیف نشه! این تصاویر گوشه‌ای از پوشش افرادی است که به اسم آزادی دنبال اباحه‌گری هستند. اگر حساسیت جامعه به این مساله بر اثر قبح‌شکنی‌ها کم شود، معلوم نیست بی‌حجابی تا کجا پیش برود. نهج البلاغه نامه ۴۷: لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فیولی علیکم شرارکم... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🍃🌸🍃 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۳۶م؛ فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه‌ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفن شود حسین جلو افتاد که ترتیب کارهای کفن و دفن ایران را بدهد شوهرش آقا محسن که مردانه در سال‌های خانه‌نشینی ایران جورش را کشیده بود به حسین گفت: "برای ما قبر دوطبقه بخر" و از خدا خواست که بعد ازمرگ ایران زنده نماند و چنین شد. خوابم نمی‌برد. از زاویه‌ی در نیمه‌باز اتاق حسین، به او نگاه می‌کردم غرق در انس با خدا بود و من غرق در او در قنوت نماز شب سعی می‌کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی‌دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی‌شوم. صبح که شد چای گذاشت، صبحانه را هم آماده کرد. سر سفره برایم لقمه نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: "پروانه! من خیلی به تو مدیونم" هنوز تصویر قنوت نماز دیشبش جلوی چشمم بود این حرف را که زد بدجوری شکستم اشک تا پشت چشم‌هایم هم آمد. برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری؛ به شوخی ازش پرسیدم: "باز چه خوابی برام دیدی؟!" گفت: "خواب دیدم؛ اما نه برای تو! برای خودم! خوابی که وحشت و امید را با هم داشت! مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می‌خواستم رد شم." فکر کردم که من هم یک گوشه این خواب باید باشم با اشتیاق پرسیدم: "خب! چی دیدی؟!" گفت: "خواب دیدم توی یه کانال تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفه می‌شدم! می‌دویدم که به انتهای کانال برسم؛ اما مسیر اون قدر طولانی بود که هرچه می‌دویدم؛ نمی‌رسیدم. داشتم خفه می‌شدم که در دورترین نقطهٔ کانال، نوری دیدم. فریاد یاحسینی کشیدم و به طرف نور دویدم هرچه جلوتر می‌رفتم نور بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احساس کردم خبری از تاریکی و خفگی نیست. از خواب که بلند شدم به معنای این خواب فکر کردم؛ به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه" گفتم: "من که هیچ کجای خواب تو نبودم." گفت: "آره، ظاهراً نبودی! ولی من حضورت رو حس می‌کردم." اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم؛ ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند حرفهای این چند وقت‌هاش برایم تبدیل به یک معمای پیچیده شده بود؛ "خدمت تا چهل سال و این خواب و همراهی سایه‌وار من! اینها باید ربطی به هم می‌داشت؛ اما چه ربطی؟!" این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر ۲۷ محمد رسول الله را واگذار کرده بود چند پیشنهاد کار داشت اما نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی‌کردم تا اینکه یک روز آمد ساکش را برداشت و گفت: «باید برم یه مأموریت خارج از کشور» بی‌درنگ یاد آن خواب و حس همراهی‌ام با او افتادم ناخودآگاه گفتم: "خدا پشت و پناهت!" 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
‏گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید گفتم: به چه ره بایدمان رفتن؟ گفت: آن راه که می‌روند یاران شهید... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
خاکِ‌ جِبھه‌ هَنوز زِمزِمه‌هاۍِ‌ مُناجتِ‌ قُنوتِ عاشِقانِہ‌تَرین‌ نَمآزه‍ا را بِخاطِر دآرَد قنوتۍ کِھ‌ ذِکر «‌اللهم‌ ارزقنی‌ توفیق‌ الشهاده فی‌ سبیلک» نُخستین‌ دُعاۍِ آن‌ بود 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای شهادت نوجوانی که با پای برهنه مقابل چشمان پدرش بی‌سر شد 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🍃🌸🍃 ✡ ✝ یهود و فرهنگ‌سازی 📖 مقاله اول؛ 🔮 قسمت نهم؛ 🔶🔸آلترناتیو تمدن شیطان 🔹انقلاب اسلامی ایران با جدیّت به فرایند تمدن‌سازی مشغول است. انقلاب اسلامی و نظریه ولایت فقیه مبنایی دینی و محکم بود برای ابتنای پایه‌های تمدن نوین اسلامی بر آن. نهضت علمی برخاسته از خودباوری مردم این سرزمین، پس از انقلاب اسلامی، امروزه به‌شدت در جریان است؛ و علیرغم همه‌ی تهدیدها و تحریم‌ها به حرکت توفنده خود ادامه می‌دهد. 🔹ایجاد جمهوری مقدس اسلامی در ایران همان پایگاهی بود که برای استقرار الگوی تمدنی مورد نیاز است. تأکید حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری بر ضرورت اصل حفظ نظام با همین تحلیل صورت می‌گیرد. بر اساس راهبرد اصلی نظام، این الگو ابتدا بایستی در ایران محقّق شده؛ و سپس در درجه اول به کشورهای اسلامی و در مرحله بعد به سراسر جهان عرضه شود. 🔹نکته جالب در تفاوت این دو فرایند تمدن‌سازی در این است که؛ 👈 تمدن غرب در فضایی آرام و به دور از هرگونه دخالتی انجام شد. تنها اخلالگران این صحنه بومیان ساکن آمریکا می‌توانستند باشند؛ که حزب شیطان با توجه به ضعفی که در خود سراغ داشت، نظاره‌گری آنان را نیز نتوانست تحمل کند. 👈 در مقابل، امروزه انقلاب اسلامی در شرایطی به حرکت تمدن‌سازی خود ادامه می‌دهد که فرایند جهانی‌سازی و پیچیدگی‌های شبکه‌ای آن، امکان هر حرکت مستقلی را گرفته است. رسانه‌های غربی دیوانه‌وار به آلوده‌ساختن فضای جهانی دامن می‌زنند، و حضور نظامی آمریکا و حزب شیطان در منطقه غرب آسیا (خاورمیانه)، آن را تا سر حد امکان ملتهب ساخته است. 🔹این تصویر چیزی نیست جز بیان قدرت و اراده خداوند برای تمام‌کردنِ نور خود، که شیطان و حزبش بارها پیش از این در تاریخ، شاهدش بوده‌اند. رشد و تربیت موسی (ع) در دربار فرعون نمونه‌ی خوبی برای این معنی است. 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/9945 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۲   قسمت شصت‌وهفتم؛ جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد: «در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» ولی ابوالفضل موافق رفتن بود به سمت همان جوان رفت و محکم گفت: «شما کلتت رو بده! من پوشش می‌دم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل گذاشت. مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد ندید نفسم برایش به شماره افتاده از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم اشک‌هایم همه خون می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفت حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک‌تک شنیده می‌شد یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد: «ماشاءالله! کورشون کرده!» با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد: «خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده‌اند هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود ولی از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمد بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری کرد فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد رو به پنجره صدا بلند کرد: «برید بیرون!»… 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا