eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و یکم 🇮🇷 قسمت قبلی: https://eitaa.com/salonemotalee/153 ✅ توفیق احمد برایم کیک آورد. هر روز، علاقه‌ام به او بیشتر می‌شد. توفیق که شاهد علاقه اسرای مجروح به آقا اباعبد الله ‌الحسین علیه‌السلام بود، گفت:‌ «من روزی فهمیدم خدا شما ایرانی‌ها رو در این جنگ ذلیل نمی‌کنه که خمینی رو از اون همه دربه‌دری و تبعید، رهبر ایران کرد و شاه ایران فرار کرد. روزی فهمیدم که خدا نظامیان ما رو ذلیل میکنه که شما تو جبهه‌ها مرتب قرآن می‌خوندید و به اهل بیت متوسل می‌شید، بعد این خواننده‌ های مبتذل تو جبهه مهران برای نظامیان عراقی برنامه شرم‌آور رقص و آواز برگزار می‌کردند و خبری از خدا و دین نبود. اون‌روز فهمیدم خدا شما رو دوست داره و نظامیان عراقی قبل از اینکه توسط شما یا صدام کشته بشن، کشته جاه‌طلبی و کشورگشایی رئیس جمهورشون هستن.» بعد می‌گفت: «سید! قدر توسل به آقا امام‌حسین علیه‌السلام رو بدونید. این توسل بود که شمارو عزیز کرد و مارو ذلیل.» ✅به همراه محمدکاظم بابایی کنار درِ ورودی آسایشگاه نشسته بودم. مجروحان عراقی آسایشگاه روبه‌رویی در محوطه حیاط قدم می‌زدند. تا امروز نمی‌دانستم چرا این مجروحان اینجا هستند. حتی ندیده بودم کسی به ملاقاتشان بیاید. محمدکاظم که آدم شاد و ماجراجویی بود، یکی از مجروحان عراقی را صدا زد. مظلومیت خاصی در چهره‌اش بود. محمدکاظم به شوخی به او گفت: «شما عراقی‌ها پای ما دو تا رو قطع کردید، ولی عیب نداره، جنگه دیگه!» محمدکاظم همان برخورد اول با او قاطی شد. مجروح عراقی حسین رحیم نام داشت.او شیعه و از طایفه غاضریه کربلا بود. کنار رود فرات زندگی می‌کردند.نام فرات که آمد،خود به خود اشکم جاری شد.اسم دوستش عرفان عبدالرزاق بود. شیعه و اهل نجف بود. حسین رحیم در همان شروع صحبت‌هایش گفت: «این جنگ شیعه‌کشی بود. بعثی‌ها خودشون می‌دونن چه کار کردن! می‌گفت: «ما پیرو آیت‌الله محمدباقر صدر هستیم. ایشون همان اوایل جنگ فتوا دادند جنگ با برادران شیعه ایرانی حرام است.خیلی از عراقی‌ها به خاطر همین فتوا حاضر نشدن با شما ایرانی‌ها بجنگن!» در بین صحبت‌هایش حرف‌های جدیدی می‌شنیدم. ادامه داد: «اوایل جنگ، برادرم در لشکر نهم عراق خدمت می‌کرد، برادرم می‌گفت وقتی گردان ما وارد سوسنگرد شد، اونجا فقط عده‌ای پیرمرد و پیرزن و بچه‌های کوچک نتونسته بودن از شهر خارج بشن، مانده بودن. به دستور طالع خلیل الدوری که اون موقع سرهنگ بود، همه اونارو توی میدان شهر جمع کردن و با تانک‌ها و نفربرها اون‌ها را به رگبار می‌بندن و زیر میگیرن!» گویا بعد از این اتفاق،برادرش دچار مشکل روحی و روانی شدید شده و از خدمت فرار می‌کند. قضیه این دو سرباز عراقی دردآور بود.حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق با فرمانده گردان بحثشان شده بود.حسین به فرمانده گردانشان گفته بود: «سیدی!حالا که ایران قطعنامه ۵۹۸ رو پذیرفته، آیا دلیلی داره با ایرانی‌ها بجنگیم؟!» فرمانده گردانشان قضیه را به فرمانده تیپ گزارش داد. فرمانده تیپ در حضور نیروهای گردان با کلاش یکی از سربازان، چهار نفرشان را هدف قرار می‌دهد.حسین رحیم از پا و شکم مجروح می‌شود و عبدالرزاق از پای چپ و مثانه. ✅ یکی از اسرای مجروح ایرانی که علی ملکی نام داشت حالش وخیم بود.دو، سه روز بود که اصلا غذا نمی‌خورد. تلاش بچه‌ها برای بهبودی و وادار کردنش به غذا خوردن و راه رفتن،فایده‌ای نداشت. از بس لاغر شده بود که شکمش به پشتش چسبیده بود. استخوان‌های سینه‌اش به گونه‌ای بود، که دنده‌های سینه‌اش به راحتی شمرده می‌شد. وضعیت علی به گونه‌ای بود که هرکس می‌دیدش ، دلش کباب می‌شد.چشمانش گود رفته بود و گونه‌هایش آب شده بود. صدا از حنجره‌اش بیرون نمی‌آمد. ریه‌هاش عفونت کرده بود و به سختی نفس می‌کشید. روزهای اول که دستش تحرک داشت، برای نماز،خوابیده مهر نماز را روی پیشانی‌اش می‌گذاشت.بچه‌ها فقط این حرکت دست او و تکان دادن لب‌هایش را هنگام نماز شاهد بود. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و دوم 🇮🇷 ✅ علی، مظلوم‌ترین مجروحی بود که در اسارت دیدم. اصلا نفهمیدم چطور شهید شد. بچه ها‌ّ دور جنازه‌اش حلقه زدند. کسی نبود گریه نکند. نگهبان‌ها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند. هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک می‌ریخت، گفت: «من طلبنی وجدنی...آن‌کس که مرا طلب کند، مرا می‌یابد. هرکس مرا یافت، می‌شناسد مرا، و کسی که مرا شناخت، عاشقم می‌شود. هرکس که عاشقم شد، عاشق او می‌شوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را می‌کُشم، خون‌بهایش به عهده من است. کسی را که دیه‌اش به عهده‌ام است، خودم خون‌بهای او هستم» هادی ادامه داد: «بچه‌ها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش خون بهای آن‌هاست. خوش به حال علی که رفت. ما که موندیم، آدم‌های بی‌عرضه‌ای بودیم، موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم، موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم. ماها سربازها و بسیجی‌های خوبی برای اماممون نبودیم» ✅ امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد. از تمام شدن جنگ خوشحال بود. گفت: «من نمیدانم شما بسیجی‌ها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید، صدام خواب بدی برای شما دیده بود. سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت.در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید. شما در برابر این همه لشکر زرهی،مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟» گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت» ✅ بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند.گفتند میخواهند ما را اردوگاه ببرند. گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی می‌شد. از اینکه می‌خواستند ما را به اردوگاه ببرند،خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!» ماشین فولکس استیشن کرم‌رنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود. ✅ امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمی‌دانستیم. هشت نفر بودیم. از فولکس استیشن پیاده شدیم. پارچه روی چشم‌هایمان را باز کردند.تا چشمم به زندان الرشید افتاد، تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچه‌های پد خندق داشت. زندانی که از دژبان‌هایش بیزار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند. دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچه‌های پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند. دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را ندیدم. یکی دو بار که بچه‌های پدخندق از جمله الله‌بخش حافظی، در نامه‌هایی که به خانواده‌هایشان نوشتند، وضعیت مرا هم نوشته بودند، بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن‌ نامه‌ها به ایران جلوگیری کرده بود. ✅ با صدای نکره یکی از نگهبان‌ها که گفت: «یالا بسرعه، یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلول‌ها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند. تعدادی از بچه‌های سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند، هنوز آنجا بودند. قیافه‌هایشان به هم ریخته بود. عراقی‌ها روزی چهار،پنج ساعت آن‌ها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه می‌داشتند. شب‌، بچه‌ها روی موزائیک می‌خوابیدند. به ما تازه واردها پتو نمی‌دادند. عباس پتوی خودش را به ما داد.پتو را برای متکا لوله کردیم. شب‌های الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچه‌ها گرم‌تر. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و سوم 🇮🇷 هوا خیلی گرم بود. بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت. عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود، برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی حقیقت را نمی‌ گفتند، استفاده می‌کردند. جیره بندی که کردند، سهمیه آب امشب من یک لیوان شد. آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم. از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد، تا جای خوابمان خنک باشد. هرچند خنکی زودگذری بود، اما در آن گرما دلچسب بود. سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند. فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقه‌اش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون می‌داد. - انت ناصر سلیمان منصور؟! -نعم سیدی ! - تو استخبارات کار می‌کردی؟! بند دلم ناگهان پاره شد. سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد. دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند. مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند. طول آن بیشتر از پنجاه متر می‌شد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت، فهمیدم زندان انفرادی است. وارد یک سلول مانده به آخر شدم، سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت. بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد. گرسنه بودم و تشنه، بیشتر تشنه بودم. فک می‌کنم یکی، دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. جهت قبله را نمیدانستم. با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهار طرف سلول خواندم. بعد از نماز، خوابم برد. با باز شدن در سلول از خواب پریدم. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم می‌گوید باید با او بروم. مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود، بردند. وارد اتاق که شدم، سه نفر بودند. افسرعراقی که درجه نظامی نداشت، پرسید: «انت ناصر سلیمان منصور؟!» - نعم سیدی ! - شما در المیمونه گفتید، تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید، درسته؟! - بله درسته! با خود گفتم: «جنگ تمام شده، یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقی‌ها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده.اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته. اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدم‌های شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس! نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ برای شناسایی میومدن تو خاک عراق، وارد خاک ما که میشدند بعضی وقت‌ها روزها و ماه‌ها تو خاک ما می‌موندن. بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند. نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف، الحمدان، سلف‌الدین، حمیدان و . . . هم آدم داشتند. اونا این جاهایی که اسم بردم خونه‌ی کیا می‌رفتند، ما اسم اونایی که به شما جا می‌دادند رو می‌خوایم. همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!» مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده، دروغ هم نگو. نمیتونی بگی نمی‌دونی!» وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم. فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی، بستگان و دوستان آن‌ها که در سال‌های جنگ با ایران همکاری می‌کردند تسویه حساب کنند. افسر بازجو درست می‌گفت. اینکه بچه‌های اطلاعات و عملیات یگان‌های سپاه، با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن می‌رفتند و در عراق روزها و ماه‌ها پناه داده می‌شدند،درست بود. به افسر بازجو گفتم: . . . ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و چهارم 🇮🇷 به افسر بازجو گفتم: «من نمی‌دونم اون‌هایی که می‌آمدند توی خاک عراق، کجا می‌رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه‌بندی شده جنگ بود، من نمی‌دونم!» با چشمان از حدقه درآمده‌اش نگاهم کرد، بلند شد به طرفم آمد و یقه‌ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده‌ای محکم خواباند توی گوشم. - چطور ممکنه کسی تو اطلاعات و عملیات یگانش کار کنه، ولی ندونه دوستان و همکارانش تو خاک عراق کجا میرفتن. شب‌ها خونه کیا می‌خوابیدن و . . . - من تو اطلاعات،دیده‌بان بودم.همیشه بالای دکل بودم،کار دیده‌بان مشخصه! - قرار شد با ما روراست باشی و دروغ نگی؟! - دروغ نمی‌گم، به خدا قسم من دیده‌بان بودم. - فرمانده اطلاعات یگانتون کی بود؟! - ولی عزت ‌اللهی! وقتی نام ولی عزت اللهی را بردم، افسر بازجو چوبدستی‌اش را به صورتم کوبید. از روی صندلی‌اش بلند شد، به طرفم آمد، یقه‌ام را گرفت و چند سیلی آبدار توی صورتم زد.چنان با لگد به پهلویم کوبید که نفسم بند آمد.حرف نزده حدس می‌زدم چرا عصبانی شد. یقین پیدا کردم فهمید دروغ گفته‌ام. برایم روشن بود او نام اصلی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح را می‌داند که این‌گونه برآشفته و عصبانی شد.افسربازجو گفت: «پدرسوخته مجوس، راست می‌گی؟» ساکت ماندم. - یک‌بار دیگه بگو فرمانده‌ات کیه؟ مجبور بودم روی همان دروغی که گفته بودم، بمانم و حرفم را پس نگیرم. - ولی عزت اللهی. - دروغ نمی‌گی؟! - شاید اسم مستعارش بوده و من نمی‌دونم! دیگر افسر عراقی از پشت میز بلند شد،به طرفم آمد.سیلی آبداری تو صورتم زد. دستش سنگین بود.این‌بار نتوانستم با یک پا خودم را روی عصایم نگه دارم. پرت شدم و افتادم زمین. می‌خواستم بلند شوم که با لگد به کتفم کوبید و رفت پشت میز نشست. افسر بازجو به زندانبانی که مرا آنجا آورده بود، دستور داد مرا بیرون ببرند. وقتی از اتاق بیرون رفتم، با کابل برق به جانم افتاد.آدم بی‌رحمی بود، سی و چند ضربه به کمرم زد.بعد از این پذیرایی مفصل،زندانبان مرا به سلول انفرادی منتقل کرد. ساعت حدود شش صبح بود. مرا به اتاقی بردند که یک صندلی الکتریکی داخل آن بود.توی کف اتاق خون و خونابه ریخته بود. دو دست و یک پایم را با طناب بستند و به حلقه سقفی آویزان کردند. وقتی با طناب کشیدنم بالا یکی از دژبان‌ها با کابل افتاد به جانم.چنان با کابل به کمر و سرم کوبیدند که نا‌له ام بلند شد. حدود دو سه ساعتی اینطوری به حلقه سقفی نگهم داشتند. مرا پایین کشیدند.افسری که دستور می‌داد اذیتم کنند، بهم گفت: «حالا حاضری بگی نیروهای اطلاعات و عملیات ایران،تو عراق با کیا ارتباط داشتند.» گفتم:‌ «من که دیروز گفتم!» به دستور افسر استخباراتی مرا روی صندلی الکتریکی قراردادند.ترسیدم. از خدا می‌خواستم بهم تحمل و صبر دهد.روی صندلی الکتریکی، مثل بستن کمربند ایمنی خودرو، سیم‌هایی را روی سینه و دورگردن و پشت گوشم بستند. . . ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و پنجم 🇮🇷 ✒وقتی دکمه را زدند ناله‌ام بلند شد. تحمل این برق گرفتگی را نداشتم. بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم. دو طرف بدن و سرم بی‌حس شده بود. افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن می‌برنت اتاق بازجویی! حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:‌«من که حقیقت رو بهتون گفتم.» افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کارت به این اتاق میفته. یکی از زندانبان‌ها مرا به اتاق بازجویی برد. وارد اتاق که شدم، همان افسر دیروزی بود با مترجم ایرانی. حرف‌های روز قبل را تکرار کردند و من هم همان حرف‌های قبلی‌ام را. تلاش من برای اینکه به آن‌ها ثابت کنم دروغ نمی‌گویم، بی‌فایده بود. افسر بازجو دستور داد مرا به سلول برگردانند. نیت کردم برای نجات از آنجا روزه بگیرم. ناهارم را برای افطار نگه داشتم. شب نفهمیدم کی موقع افطار است. نمیدانستم کی موقع سحر است. سه، چهار ساعت بعد از افطار، سحری را خوردم. پا درد گرفته بودم. روزها با سختی حدود بیست دقیقه‌ای، با عصا در همان ابعاد دو در سه قدم می‌زدم. امروز صبح از دل‌درد به خودم می‌پیچیدم. دلم می‌خواست با بدن و لباس‌های تمیز روزه بگیرم و نمازم را بخوانم. چندین بار در سلول را کوبیدم، زندانبان دریچه سلول را باز کرد، با ایما و اشاره بهش فهماندم نیاز به دستشویی دارم. عصبانی شد، پنجره سلول را بست و رفت. بدن و لباس‌هایم بو گرفته بود. در آن سلول کثیف با آن لباس‌های نجس نماز را خواندم. بعدازظهر، قبل از اینکه مرا به اتاق بازجو ببرند، اجازه دادند لباس‌هایم را بشویم و حمام کنم. افسر بازجو گفت:‌ «چندتا اسم میخونم، ببین اسم‌هاشون رو شنیدی؟!» بازجونام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند. سرتیپ امیراحمد، فرمانده تیپ ۵۰۶ و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخانه لشکر ۱۹ عراق. گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم ولی اینو میدونم که ایرانی‌هابه خاطر اعتقادات دینی، اسیر جنگی رو نمی‌کُشن!» بعد از بازجویی مرا به سلول برگرداندند. امروز چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۶۷، شب قبل را در سلول خوابیدم.حوادث و اتفاقات جاده خندق از ذهنم دور نمی‌شد. هر روز به خاطرات روزهای گذشته فکر میکردم و عذاب میکشیدم. کوبیدن پرچم عراق درون سینه شهید، رقاصی و پایکوبی عراقی‌ها با عمامه شهید، انداختن جنازه شهید درون آبراه کناری جاده خندق، شهید صفرعلی کردلو که در لحظات آخر تنفس دهان به دهان به او می‌دادیم و چه مظلومانه شهید شد. حوالی ساعت ده صبح،دو دژبان آمدند و مرا به زندان الرشید بردند. وارد زندان که شدم دوستانم از دیدنم خوشحال شدند. دژبان‌ها تعدادی از بچه ها را کف حیاط روی زمین خوابانده بودند و با پوتین روی کمرشان راه می‌رفتند. یکی از افراد خود فروخته به عراقی‌ها گفته بود، آن‌ها در پاتک عراق در دهلران و موسیان چند تانک عراقی را با آرپی‌جی هدف قرار داده‌اند! حوالی ظهر یکی از بچه‌ها شهید شد. می‌گفتند از بهترین کشتی‌ گیران گیلان بود. آن هیکل قوی یک تکه پوست و استخوان شده بود. ترکش به شکم و قفسه سینه‌اش خورده بود و آن‌طور که می‌گفتند به زور نفس می‌کشید. عراقی‌ها جنازه‌‌اش را از زندان بیرون برده و در نقطه‌ای نامعلوم خاک کردند. ◀️ ادامه دارد . . . ✅قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/164
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت نوزدهم ✅قسمت قبلی: https://eitaa.com/salonemotalee/154 سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل. بلند شدم نشستم ... گفت: دخترم! میخوای استراحت کنی ؟ گفتم: نه مامان جون استراحت کردم. ذهنم درگیر مصاحبه‌ی فردا صبحمه... اومد کنارم، روی تخت نشست ... دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم. یه کم هم به آینده‌ی خودت فکر کن. یه چیزی می‌خوام بگم، نه نیاری... گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال. دوباره خواستگار ... من که شرایطم رو قبلا گفته‌ام.... دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی که تو میگی باید از آسمون بیارن! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره. یه کم عاقل باش مادرم. من خیرت رو می‌خوام. هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه ... امروز فاطمه خانم زنگ زد. همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد می‌گفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه. از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته‌ی سفارشی شما بود... لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ... مامانم لپمو بوس کرد و گفت: کاری که نمی‌خوایم بکنیم. یه سر میان و میرن... سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه.... لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش... گفتم: مامان جونم همینی که هست! ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم. کسی دعوت نامه نفرستاده براشون.... مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون می‌رفت گفت : بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه!!! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/169
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و ششم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/161 ✒شب، سرنگهبان وارد زندان شد. وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد. آدم بی‌رحمی بود. با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود. به کمر نصرالله غلامی می‌زد، جایی که ترکش خورده بود. ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود. وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم، باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بردیم، تا هم سطح کمرش شود، بعد پانسمانش می‌کردیم. امروز یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۶۷ است. یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان. نمی‌دانم چرا آن‌همه دژبان‌ها کتکش می‌زدند. کتک که می‌خورد این شعر را برای دژبان‌ها می‌خواند: «دنیا اگر از یزید لبریز شود/ ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.» اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند. نمی‌دانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلام‌الله‌علیها رو شکستند، اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند، مگه من مُرده باشم که اینا اذیتت کنن.»این را که گفت،اشک از چشمانش سرازیر شد. ساعت حدود ده صبح، بود. اسرا را در حیاط زندان جمع کردند. گفته بودند می‌خواهند ما را به اردوگاه ببرند.از خدا می‌خواستم هرچه زودتر از شر زندان‌ الرشید خلاص شوم. نگران بودم نکند همین جمع چند نفری‌مان را از هم جدا کنند. به هم عادت کرده بودیم. خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبان‌های بی‌رحم به خصوص صباح راحت می‌شوم. هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت. سوار اتوبوس‌های خاکستری‌رنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم. درعالم خودم بودم. ازدرز پرده‌ها بیرون را نگاه کردم. نخلستان‌ها را می‌دیدم. نمی‌دانم چرا دیدن نخل‌های خرما این ‌همه حزن‌ انگیز بود. شاید فلسفه‌اش به اهل‌بیت علیهم‌السلام بر‌میگشت. تا چشمم به نخل‌های خرما می‌افتاد، دلم می‌گرفت. گویی آن نخل‌ها از مظلومیت علی علیه‌السلام و خاندان پیامبر سخن می‌گفت. قدری عشق می‌خواست تا غم تنهایی علی علیه‌السلام و پیمان‌شکنی کوفیان را در این سرزمین نفرین‌شده بفهمی. با دیدن نخل‌ها اشکم دراومد. بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر، وارد محوطه خاکی پادگانی شدیم که اردوگاه اسرای مفقود الاثر در آن قرار داشت. از اتوبوس پیاده شدیم. اطرافم را که نگاه کردم، کویری بود. اطراف اردوگاه را سه ردیف سیم‌های خاردار توپی پوشانده بود. دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیم‌های خاردار بیش از شش متر بود. چهار برجک دیده‌بانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود. وقتی برجک‌های دیده‌بانی را می‌دیدم، دلم می‌گرفت. به یاد می‌آوردم روزهایی را که بالای دکل دیده‌بانی در جزیره مجنون دیده‌بان بودم و عراقی‌ها را زیرنظر داشتم. به ستون سه، وارد کمپ شدیم . ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و هفتم 🇮🇷 ✒در بدو ورودمان نگهبان‌ ها کابل به دست، دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند. آن‌ها با کابل‌های دولایه به جان بچه‌ها افتادند. تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند. هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود. آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد. بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبان‌های کمپ، فرمانده وارد شد. فرمانده اردوگاه سروان خلیل نام داشت. سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لا‌به‌لای سیم‌های خاردار توپی اطراف کمپ، رشته‌های برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیم‌ها دست بزند، برق او را می‌کشد. سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دست‌نیافتنی شما، فرار از اینجاست! سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ،گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا می‌کند، سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.» سعد آدم سنگین وزن،قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل می‌کردیم. آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود: اجرای برنامه‌های دینی و مذهبی، تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت، اذان گفتن، نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوک‌تیز و . . . بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار می‌خوابیدیم. اگر اسیری خوابش نمی‌بُرد، باید دراز می‌کشید، چشمانش را می‌بست و خودش را به خواب می‌زد. هرکس با نگهبان‌ها کار داشت، باید پای راستش را به حالت احترام به زمین می‌کوبید. چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه می‌داد، صحبت می‌کرد، در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت. من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم! در اسارت هفته‌ای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سه‌شنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود. برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود. هرماه یک بار،نوبت تراشیدن موی سرمان بود. سهمیه‌ی هر چهارنفر یک تیغ بود. لباس ما زردرنگ و سورمه‌ای بود. در کمپ ملحق، توالت‌ها مقررات‌ خاص خودش را داشت.رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت می‌شد، یک نفر از یک تا ده میشمرد. بچه‌ها با اعلام عدد ده از توالت بیرون می‌آمدند. سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود. عراقی‌ها به آن صمون می‌گفتند. نان‌ها به شکل باگت بود. وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود. بیش از نصف این نان‌ها نپخته و خمیر بود.خمیر داخل آن را مقابل آفتاب می‌گذاشتیم تا خشک شود، بعد آن را خُرد می‌کردیم.دآردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود،دوباره مراحل آرد شدن را طی می‌کرد.در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا می‌ریختیم،با برنج قاطی می‌کردیم و می‌خوردیم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و هشتم 🇮🇷 ✒بازداشتگاه پر بود از خاک، سوسک و تار عنکبوت. انگار سال‌های سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود. شام، آب لوبیا بود. هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچه‌ها به گونه‌ای بود که هر کسی سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند. با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که هم‌خرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود. بیشتر شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد. بچه‌ها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو می‌شدند و دور خود غلت می‌زدند. بعضی‌ها که از خواب بیدار می‌شدند، به کسانی که بیدار بودند، می‌گفتند:‌ «از گرسنگی خوابم نمی‌برد. خواب دیدم هر چقدر غذا می‌خورم، سیر نمی‌شوم!» بعد از مدت‌ها، عراقی‌ها اجازه دادند، حمام کنیم. بیشتر بچه‌ها تا آن روز حمام نکرده بودند. زندان الرشید حمام نداشت. محمدباقر وجدانی همیشه شاد و شنگول بود. شوخ طبع‌ترین اسیر بازداشتگاه یک بود. از وقتی فهمید از شوخی بدم نمی‌آید زیاد سر به سرم می‌گذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: «برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید!» طولی نمی‌کشید که شوخی‌اش را اصلاح می‌کرد: «برای سلامتی تنها سید بازداشتگاه یک صلوات بلند بفرستید!» در عالم تنهایی با خاطراتم سیر می‌کردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش، کنارم نشست. با همان نگاه اول، مهرش به دلم افتاد. میثم سرفر نام داشت. پیک حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاج قاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرمانده تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود واز پا هم تیر خورده بود. با عصا راه می‌رفت. بعد‌ها که او را بیشتر شناختم، فهمیدم آدم اهل دلی است. بچه‌ها به شوخی و جدی به او می‌گفتند: «میثم! تو سید ناصر رو بیشتر از ما دوست داری،کم معرفت، یه کم هم با ما بِپر!» میثم در جواب بچه‌ها بدون اینکه بخندد می‌گفت:«این‌طوری هم که شما می‌گید، نیست! من همه شمارو دوست دارم، به جد همین سید من همه شما رو با یه چشم نگاه می‌کنم!» وقتی این حرف را می‌زد، خنده بچه‌ها بلند می‌شد. میثم راست می‌گفت و همه را با یک چشم نگاه می‌کرد، چون یک چشم بیشتر نداشت! میثم ارادت خاصی به سادات داشت.هر وقت می‌خواست ارادتش را به من ابراز کند، می‌گفت: «آقا سید! ما فشنگ خشابتیم!» در اسارت درس‌های فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود، با من زیاد هم صحبت می‌شد. آن روز بهم گفت: «آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاک‌ریز اعتقاداتمون عقب‌نشینی نکنیم!» برای اسرای کمپ تشکیل پرونده دادند. سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبه‌روی بازداشتگاه‌ها به ردیف پنج بنشینیم. سید محمد شفاعت منش بهم گفت:«یه وقت نگی تو اطلاعات کار می‌کردی!» لری غلیط صحبت کن، بگو فارسی بلد نیستم! طبق معمول می‌خواست بهم روحیه دهد.نوبت به من رسید. وارد اتاق سرنگهبان شدم. ادامه دارد... ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و نهم 🇮🇷 ✒وارد اتاق سرنگهبان شدم. سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچه‌ها بازجویی می‌کردند. خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود. مشخصات سجلی‌ام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردی‌ام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!» - تو واحد اطلاعات و عملیات کار می‌کردم! وقتی کلمه استخبارات را خالد محمدی ترجمه کرد، تعجب سرهنگ برایم عجیب بود. قبل از آمار شب، خالد بهم گفت: «از اتاق که بیرون رفتی، سرهنگ به سروان خلیل گفت: «ما هشت سال تو جبهه با این بچه‌ها می‌جنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامی‌گری کردن، سنی ازشون گذشته، اون‌وقت تو ایران یه الف بچه تو استخبارات یگان‌های نظامی خمینی کار می‌کنند!» سرهنگ با تعجب و حس جستجوگرانه‌ای که داشت، پرسید: «ارتش عراق قوی‌تر است یا ارتش ایران!» قدری سکوت کردم. - این سکوت شما میگه ارتش عراق قوی‌تره! این را که گفت، تحریکم کرد. لذا گفتم: «با گفتن من، نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه. ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه، قوی‌تره. چه بکشه چه کشته بشه. ما اینو از آقا امام حسین علیه‌السلام یاد گرفتیم!» - آخوندا شما بچه‌ها رو شستشوی مغزی دادن! هر وقت حرف حق می‌زدیم فوری بحث آخوندا و شستشوی مغزی را پیش می‌کشیدند. برای اینکه هم حرفم را زده باشم، هم کمتر حرصشان داده باشم، گفتم: «شما ارتش قوی و خوبی داشتید!» آدم تیز و زیرکی بود. وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید، پرسید: «داشتیم یا داریم؟!» - دارید! ادامه دادم: «شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی،قوی‌تر بودید.امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هر چه می‌خواستید بهتون می‌دادن،ولی ما تحریم بودیم.» ادامه دادم: «دانش‌آموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپر اتاندارد می‌ترسیدم. اسمش ترسناک بود.وقتی می‌رفتیم راهپیمایی،شعار می‌دادیم: «تنگه هرمز را کرب و بلا می‌کنیم/سوپراتاندارد را دود هوا می‌کنیم.» دلم می‌خواست بدونم این سوپراتاندارد چیه که شما داشتید،ولی ما نداشتیم.بعد فهمیدم سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون می‌دیدم،سربازان اردنی، سودانی و مصری اسیر نیروهای ما می‌شدن.خب اینجوری شما قوی‌تر بودید!» من بعد از این بازجویی،به «ناصر استخباراتی» معروف شدم. بین نگهبان‌ها از آن‌روز به بعد ولید بدجوری بامن لج کرد.کینه‌ی ولید با من زبانزد بود. ولید آدم بدبینی بود، با چهره‌ی زرد و هیکلی متوسط، مژه‌های کم مو،چشمانی ریز و قیافه عبوس.گونه و ابروی سمت راستش در جزیره مجنون، عملیات خیبر سوخته بود. کلاه نظامی‌اش را تا نزدیکی ابروهایش پایین می‌کشید. از کینه ولید خاطرات تلخی دارم. عصر،به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم. حامد نگهبان عراقی،فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار می‌کردم. - شما نیروهای استخباراتی خمینی، چطوری از اون‌همه موانع رد می‌شدید و می‌اومدید پشت سر ما! - از جلوتون که رد می‌شدیم وجعلنا من بین ایدیهم سدا و . . . رو می‌خوندیم، پشت سرتون هم که می‌رفتیم،آقا امام حسین علیه‌السلام کمکون می‌کرد و مارو نمی‌دیدید! ◀️ ادامه دارد . . .