eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیستم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/162 از اونجایی که حدس می‌زدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می‌شد .... بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانی‌مون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمی‌دونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله‌ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمی‌خواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداش‌تون خیلی آسیب دید؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو می‌پرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونه‌س ؟ خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم... کاری نمی‌شد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: با اتفاق دیروز هنوز ب بسم الله‌ایم. خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: داشتید از دوران نوجوانی‌تون می‌گفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجه‌ی مذهبی‌تون... اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/177
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و یکم 🇮🇷 ✒حامد گفت: «گریه ممنوع، عزاداری ممنوع، نوحه ممنوع، تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون، تفهمیم شد؟!» تنبیه کسانی که برای امام حسین علیه‌السلام عزاداری می‌کردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود. علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود. محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش‌جان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنی‌اش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنی ننه‌وین جانی ایکی دانادا شالاق ویر؛ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!» - کابل به سرتون خورده،گیج شدید، خواهش نمی‌خواد. - نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و می‌دونم چی میگم. حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید،گفت: «این هم دو کابل دیگه،یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.» وقتی برمیگشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!» - حضرت عباسی نفهمیدی؟! - نه،نفهمیدم! - آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین اقا امام حسین علیه‌ السلام هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟! یکه خوردم. این حرف را که شنیدم خیلی خجالت کشیدم و کم آوردم.گفتم:‌ «چرا خدایی می‌ارزید.» ذهن حیدر به کجا رفته بود. می‌گفت: «بذار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم!» به خاطر همین عقیده و مرامش بود که وقتی نوحه می‌خواند،حتی سامی و قاسم نگهبان‌های عراقی هم تحت تاثیر مداحی‌اش قرار می‌گرفتند. به دلیل عزاداری اربعین، شب قبل به اسرای بازداشتگاه ها آب ندادند.حسن بهشتی پور که در بازداشتگاه شماره دو بود، از بچه‌های بازداشتگاه خواسته بود، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو را بخوانند. از شدت تشنگی کلافه بودیم. صبح زود بهشتی پور را دیدم. گفت: «سید! چه خوب شد دیشب آب دادن، شب بدی بود، اگه آب نمی‌دادن، بچه‌ها تا صبح از تشنگی تلف می‌شدن.» - مگه آب به شما دادن؟! - آره، یه مقداری آب دادن اما ته سطل پر از گِل و لای بود، ولی رفع تشنگی شد. وقتی بهشتی پور فهمید بین تمام بازداشتگاه‌ها فقط به بازداشتگاه آن‌ها آب داده‌اند، تعجب کرد.خود بهشتی پور همیشه میگفت : «این نتیجه دعا کردن است!» قبل از آمار ظهر، بسیجی‌ها و پاسدارها را از اسرای ارتشی جدا کردند. در مراسم اربعین، بسیجی‌ها و پاسدارها را مسبب برنامه و عامل قانون‌شکنی می‌دانستند. تعدادمان کم بود و با ارتشی‌ها که بیشرشان سرباز بودند، ارتباط برادرانه‌ای داشتیم. بیشتر کارهای شخصی‌مان را همین بچه‌های با غیرت ارتشی انجام می‌دادند. امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌ علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود. صدای سرسام‌آور بلندگوها، سوهان روحمان بود. نوارها بیشتر ترانه‌های فارسی و عربی بود. بچه‌ها از اینکه روز رحلت پیامبر،ترانه از بلندگوهای اردوگاه پخش می‌شد، حرص می‌خوردند. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/168
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و دوم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/172 ✒قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خواستم همراهم به اتاق سر نگهبان بیاید. می‌خواستم از عراقی‌ها بخواهم به خاطر روز رحلت پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام از پخش ترانه از بلندگوهای کمپ خود داری کنند. به همراه جعفر وارد اتاق سر نگهبان شدم. سعد که مشغول نوشتن بود، پرسید: «ها شنهو؟ چیه؟» به سعد گفتم: «سیدی! درسته از نگاه شما ما دشمن هستیم،ولی مسلمانیم، به خدا و پیامبر خدا که اعتقاد داریم» - آره می‌دونم همه ما مسلمانیم، چی می‌خوای؟! - سیدی! پیامبر اکرم حرمت داره. پیامبر همه مسلمان هاست. به احترام پیامبر که امروز روز رحلتشونِ دستور بدین این نوارهای ترانه رو خاموش کنن! جعفر نامی از امام حسن علیه‌السلام به میان نیاورد، او با یادآوری رحلت پیامبر سعی کرد روی نقاط مشترک شیعه و سنی انگشت بگذارد. سعد دستور داد نوارهای ترانه را خاموش کنند! جعفر چند روز قبل با ستوان حمید که خودش در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود، بحث کرد. جعفر در جواب سوال ستوان حمید که پرسیده بود: «شما ایرانی‌ها چطور در آن سرمای زمستان از اروندرود گذشتید و به فاو رسیدید؟!» گفته بود: «از خدا و اهل بیت کمک خواستیم. وقتی قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله، غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار آب اروند جمع می‌کنه، به بچه‌های غواص می‌گه این آب رو می‌بینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه سلام الله علیها قسم بدید،که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید. حالا می‌خوای حضرت فاطمه کمکمون نکنه؟!» ستوان حمید مبهوت سرش را به علامت تایید تکان می‌داد و به فکر فرو رفته بود. ستوان حمید پرسید: «شما ایرانی‌ها همه حرف‌های خمینی را عملی میکنید؟!» بهش گفتم: «بله»، لبخندی زد و گفت: «شورای سیاست گزاری حزب بعث، حرف‌ها و سخنرانی‌های خمینی را تحلیل می‌کند و بعضی از دستورات و حرف‌های رهبر شمارو ما اینجا عملی می‌کنیم!» گفتم: «مثلا چه حرفی؟!» گفت: « ارتش مردمی، همان ارتش بیست میلیونی که خمینی قبل از جنگ فرمان تشکیل آن را صادر کرد، ماهم بعد از این فرمان خمینی نیروهای جیش الشعبی رو تو عراق تشکیل دادیم. الگوی ما همان ارتش مردمی خمینی بود!» امروز جمعه ششم آبان ۱۳۶۷. حسن بهشتی پور دوستان خوبی داشت. بیشتر دانشجو بودند. برای دین و دنیای اسرای کمپ برنامه ریزی کرده بودند. دانشجویانی که به اسارت در آمده بودند، با مدیریت خوب بهشتی پور جریان علمی و فرهنگی را در کمپ راه‌اندازی کرده بودند. حسن بهشتی پور به بچه‌ها می‌گفت: «بچه‌ها هیچ چیز گران‌بهاتر از وقت نیست، هیچ چیز هم به اندازه آن تلف نمی‌شود!» تمام وقتش را روی کارهای علمی و فرهنگی گذاشته بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/174
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و سوم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/173 ✒به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم. کلاس‌های ترجمه، تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی، دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری، مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن، عربی و ترجمه روزنامه‌های عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامه‌های انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتی‌پور برعهده داشتند. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.» اسرای مفقودالاثر در تکریت محدودیت‌های خاصی داشتند. اگر نگهبان‌ها از وسایل شخصی اسیری خود کار و یا کاغد گیر می‌آوردند، کارش ساخته بود. بچه‌ها از کاغذهای سیمان، قوطی تاید و زرورق سیگار به جای کاغذ استفاده می‌کردند. خیلی‌ها خودکار و مدادشان را لا‌به‌لای متکا و یا داخل خمیر دندان مخفی می‌کردند. روش تدریس هم مشکلات و شکل خودش را داشت. حیاط خاکی کمپ تخته سیاه، تخته پاک کن کف دست، و کچ هم نوک انگشت معلمین بود! بعضی‌ها هم با چوب نازکی روی زمین خاکی می‌نوشتند و تخته پاکنشان لنگ دمپایی‌شان بود. رفتم بازداشتگاه نُه، سری به یدالله زارعی بزنم. یدالله در گوشه‌ای نشسته و ناراحت بود. هیچ‌وقت او را این‌طوری ناراحت ندیده بودم. یدالله در بدترین شرایط صبور بود. کنارش نشستم. - چه شده، پَکری، مگه کشتی‌هات غرق شده!؟ - از دست عیسی ناراحتم، تو سیدی،دعای تو رو خدا اجابت می‌کنه، عیسی رو نفرین کن! از برخوردهای خصمانه عیسی، نگهبان سودانی‌الاصل برایم گفت. روز قبل یدالله از عیسی به سعد، ارشد نگهبان‌ها شکایت کرده بود. عیسی که داشت آب جوش داخل فلاسک چای می‌ریخت، روی کمر یدالله هم پاشیده بود. یدالله گفته بود: «از تو ظالم‌تر تا حالا ندیدم!» عیسی پارچ آب سردِ روی میز را روی یدالله خالی کرده و بهش گفته بود: «با آب جوش سوزوندمت،با آب سرد خُنکت کردم!» امروز چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۶۷، روزنامه‌های عراق خبر از توافق ایران و عراق مبنی بر مبادله اسرای بیمار و معلول می‌دادند.اسرای سالم سراغمان می‌آمدند و تبریک می‌گفتند. بچه‌ها اصرار داشتند من و محمدکاظم بابایی به محض اینکه آزاد شدیم، خبر زنده بودن آن‌ها را به سازمان ملل و هلال احمر برسانیم. سه هفته‌ای طول کشید تا اسم‌ها را روی زرورق سیگار و کاغذهای سیمان نوشتم. قبل از ظهر، دو اسیر را به فلک بستند. بدون اجازه عراقی‌ها بازداشتگاهشان را عوض کرده بودند.نگهبان‌ها کف پایشان آب می‌ریختند و با کابل می‌زدند. اسیری دیگری را به جرم ورزش کردن کتک می‌زدند.حامد به او پیله کرده بود و می‌گفت: «تو قصد فرار داری که این‌همه ورزش می‌کنی!» ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/175
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و چهارم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/174 ✒آیفای حامل نان وارد کمپ شد. راننده‌اش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند سالی داشت. نام پسرش ناصر بود.از اوایل جنگ تا روزی که جنگ تمام شد، در ارتش راننده بود. هر وقت می‌دیدمش، حس خوبی داشتم. نمیدانم چرا به دلم نشسته بود.آن روزها، فهمیدم این ارتباط دو طرفه است. عریف ابراهیم صدایم زد و به عربی گفت: «الاکل فوق حائط اخر المرافق، غذا روی دیوار دستشویی آخریه!» فهمیدم چه گفت. وارد راهروی توالت شدم و رفتم توالت آخری. دیوار توالت بلندتر از قدم بود. دستم را روی دیوار کشیدم. پلاستیک فریزری بود که داخلش مقداری نان و کتلت بود. کتلت‌ها دست‌پخت خانمش بود. عریف ابراهیم قضیه مرا به خانمش گفته بود. می‌گفت به خانمم گفتم بین اسرای ایرانی یکی‌شون که از همه کم سن و سال‌تره، یه پاش تو جنگ قطع شده، هم اسم پسرمونه و سید است! خانمش ناراحت شده و از او خواسته بود هوای مرا داشته باشد.از آن روز به بعد،هر ده، پانزنده روز یک بار دست‌پخت خانمش را دور از چشم دیگران برایم می‌آورد. عریف ابراهیم اوایل جنگ، در یکی از لشکرها راننده بود. از غارت اموال مردم خرمشهر و دیگر شهرهای اشغال شده خاطرات زیادی داشت. غارت اموال مردم خرمشهر بود.از اتفاقاتی که بعد از اشغال این شهر رخ داده بود، عذاب وجدان داشت. بعدازظهر امروز، از خرمشهر صحبت کرد. می‌گفت: «با امضای سرهنگ غفور فرج، رئیس کمیته نظارت بر غنایم جنگی، بیش از چهل برگ ماموریت برای بردن اموال و وسایل مردم خرمشهر برایم صادر شد. من وسایل را به آدرس‌های مشخص، برای آدم‌های مشخص، فرماندهان ارتش، بستگان فرماندهان و بیشتر فامیل‌های خانمشان و افرادی که آن‌ها می‌گفتند می‌بردم. مجبور بودم...» از ته دل آه کشید، اشکش جاری شد و ادامه داد: «یک بار وقتی از خرمشهر به شهر کوت می‌رفتم، در اتوبان العماره- بصره با یک تریلر حامل تانک تصادف کردم.آ ن تصادف به خاطر خیانت ما به ایرانی‌ها بود. ما در یک دزدی آشکار داشتیم اموال مردم را به شهرهای خودمان می‌بردیم، اموالی که بعدها جهیزیه دختران جوان عراق شدند. چه دخترانی که با این جهیزیه زندگی‌شان را شروع کردند و بیچاره شدند! قسم خورد و گفت: «با اینکه می‌تونستم، ولی هیچ وسیله‌ای نبردم،اما نظامیان ما خیلی از وسایل مردم خرمشهر را در شهرهای بصره، العماره و دیگر شهرهای عراق فروختند، بیشتر متدینین عراق که می‌فهمیدند، این وسایل مال مردم جنگ زده خرمشهر است، نمی‌خریدن.» امروز شنبه، بیست و هشتم آبان ۱۳۶۷- روز بدی بود. سید محمد داخل بازداشتگاه شد و گفت: «دوستان شرح پریشانی من گوش کنید/قصه بی‌سر و سامانی من گوش کنید.» گفتم: «سید محمد چه شده؟!» گفت: «گاومان زایید، یک نصف تیغ گم شده!» آن‌هایی که سال‌ها در زندان‌های عراق گرفتار بودند، میدانند گم شدن یک نصف تیغ چه عواقبی برای اسرا داشت. عراقی‌ها به مسئولان بازداشتگاه گفته بودند که تا زمانی که نصف تیغ گم شده پیدا نشود،از ناهار خبری نیست. تلاش بچه‌ها برای پیدا کردن نصف تیغ گم شده بی‌فایده بود.نگهبان‌ها با کابل به جان بچه‌ها افتادند.برای آن‌ها مجروح و سالم فرقی نداشت. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/176
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و پنجم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/175 ✒امروز صبح، مرا بیرون بردند. سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه‌مان کنند. علی کوچک‌زاده، حسین شکری و من. بچه‌ها عکس رجوی را پاره کرده بودند. افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند. حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست‌هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند. شیرآب را که باز کرد، زیاد تقلا کردم رهایم کند. شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد. از بینی‌ام آب می‌ریخت. جرم من سوارخ کردن چشم عکس مجید نیکو، قاتل شهید آیت‌الله مدنی و پاره کردن عکس مسعود رجوی بود، همان عکسی که در یکی از دیدار هایش در منطقه خضرا با صدام گرفته بود. امروز به میزان علاقه عراقی‌ها به سران گروهک منافقان بیشتر پی بردم! مدتی بود شلوارم از چندجا پاره شده بود.دنبال نخ و سوزن می‌گشتم. طبق مقررات اردوگاه، هر شی نوک‌تیز ممنون بود. برای ساخت سوزن خیاطی،یک تکه سیم خاردار پیدا کردم. یک سرسیم را روی کناره‌های محوطه سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود.در مرحله دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود،در مرحله سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده سیم قرار دادم و با سنگ محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود، در مرحله چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و به راحتی دوخت و دوز با آن انجام شود! بعضی وقت‌ها برای نخ مشکل داشتیم. اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقی‌ها مقداری نخ بیرون می‌کشیدند. بعضی از نگهبان‌ها که شاهد ابتکار، خلاقیت و نوآوری اسرای ایرانی بودند، تعجب می‌کردند. آن‌ها اقرار می‌کردند ایرانی‌ها با همین خلاقیت و نوآوری توانستند هشت سال مقاومت کنند. می‌گفتند: «شما اگر تحریم نبودید، ما را چه کار می‌کردید.» جمیل می‌گفت: «تا فلسطین هیچ‌کس جلودارتان نبود!» بچه‌ها نمونه‌هایی از خلاقیت‌ها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقی‌ها می‌کشیدند. مثل پل‌های خیبری در عملیات خیبر، پلی به طول سیزده کیلومتر. یا بستن چراغ روی قایق‌های بدون سرنشین. شب، در رودخانه کرخه نور و کارون، برای فریب عراقی‌ها. آن‌ها به خیال اینکه ایرانی‌ها با قایق‌ها در حال پیشروی و عملیات هستند، ساعت‌ها روی قایق‌های بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن، روی آن‌ها نصب بود، آتش تهیه می‌ریختند. یا تله برای تانک در مناطق عملیاتی دشت آزادگان. ایرانی‌ها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانال‌ها با چوب و خاک، کاری می‌کردند که تانک‌های دشمن در این کانال‌ها زمین‌گیر شوند. می‌گفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود. ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/179
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/169 نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ... یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد.... توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده، پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونه‌شون اصلا نمی‌شد این کار رو بکنه! اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه.... در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک می‌کرد... ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدی‌مون اتفاقاتی داشت می‌افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم... خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می‌رفتیم، هر کدوم از بچه‌هامون تلاش می‌کردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می‌دون که ثانیه‌ها رو هم از دست ندن. همچین حسی داشتن... فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن ! پس چرا آخرش شدین این؟! من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!! ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند..‌.. خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلوش رو گرفته بود... گفت: چون خودم رو درست نشناختم... دین رو درست نشناختم.... تکلیف رو درست نشناختم... جهاد رو درست نشناختم... اشک‌هاش سر خوردن روی گونه‌هاش... سرش رو بلند کرد و با دست اشک‌ها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر می‌کردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گل‌هایی می‌سازه!! ولی نمی‌دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور.... فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه‌ها کرد... من گفتم : از کی متوجه درک اشتباه‌‌تون از دین شدید؟؟؟ خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد... فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد! خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/184
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و ششم 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/176 ✒نگهبان‌ها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانه‌گیری کنید! برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند. چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز! پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی، داده بود. هربار که می‌آمد نقشه پلیدی در سر داشت. طرح اعدام‌های مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ می‌برد، کنار دیوار قرار می‌داد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق می‌بست، چند نظامی با اسلحه می‌آمدند و به اسیر می‌گفتند قرار است اعدام شوی. یک بار این بلا را به سر من هم آورد. آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام می‌شوم! وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد، بچه‌ها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچه‌ها، عراقی‌ها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند. بچه‌ها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند. عکس امام دست حامد بود. عکس را روی کارتن چسبانده بودند. ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم. به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هردو پایم شلیک کرد، تو می‌گی به طرف عکس رهبرم نشانه‌گیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمی‌کنم.» گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانه‌گیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم. بعد از اینکه با مقاومت بچه‌ها مواجه شدند یک قدم عقب‌نشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند. داشتم وارد بازداشتگاه میشدم که یک‌ دفعه به زمین افتادم.از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت. سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید. حامد بود. او در حالی که عصایم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا می‌کوبید و از بچه‌ها می‌خواست صف توالت را خلوت کنند. وقتی می‌دیدم حامد با عصایم به بچه‌ها می‌کوبد، سختم بود. دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آن‌ها را درآوردم و لا‌به‌لای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم. سعد آنجا بود. به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچه‌ها رو می‌زنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچه‌ها رو می‌زنین، نمیخوامش.من از دوستانم خجالت می‌کشم با این عصا راه برم!» - اگه خجالت می‌کشی باهاش راه نرو! - باهاش راه نمی‌رم، پا ندارم دست که دارم! عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دست‌هایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. یک لنگه دمپایی‌ام کفش دست چپم بود. با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/180
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و هفتم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/179 ✒هفته اول با همان یک لنگه دمپایی‌ام و یک نصف آجر راه میرفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از ان استفاده کنم. اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمی‌خواستم برای رفتن به توالت، بچه‌ها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد، کفش‌های دستم شد.با استفاده از آن‌ها به صورت نشسته رفت و آمد می‌کردم .توالت که می‌رفتم، دست‌ هایم نجس می‌شد. بیرون که می‌آمدم بچه‌ها از سهمیه آبشان روی دستم می‌ریختند. بچه‌ها اصرار داشتند برای جابه‌جا شدن، کولم کنند، قبول نمی‌کردم. بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود. امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابه‌جایی شویم. بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم. دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود. ما را به سوله‌ها بردند. اطراف سوله را سیم‌های خاردار حلقوی، برجک‌های دیده‌بانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود. در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی می‌کردند. از دیدن اسیر نُه ساله‌ای تعجب کردم. فکر می‌کردم یکی از نگهبان‌ها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده. می‌گفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.» کنجکاو شدم.کم سن و سال‌ترین اسیر اردوگاه بود.امیر نام داشت. اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود. آخرهای شب، رفتم پیشش. جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقی‌ها غافلگریشان کرده بودند. ابراهیم، برادر بزرگ از عراقی‌ها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقی‌ها قبول نکرده بودند. ابراهیم از عراقی‌ها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقی‌ها بی‌فایده بود! امیر را درک می‌کردم. گوشه‌گیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب، دلتنگ خانواده‌اش بود. ابراهیم و امیر برادرزاده‌های عمو ابراهیم بودند. عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت میکرد. او پیرترین اسیر سوله بود. عمو ابراهیم در جست‌و‌جوی برادرزاده‌هایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود. نزدیک مرز، عراقی‌ها او را هم اسیر کرده بودند! امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیت‌ها و مراقبت‌های شدیدی از سوی نگهبان‌ها اعمال می‌شد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/181
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و هشتم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/180 ✒ دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است. در این روزها حساسیت‌ها و مراقبت‌ های شدیدی از سوی نگهبان‌ها اعمال می‌شد. با وجود تنگناها و کمبود های فراوانی که داشتیم، از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند، سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند. جشن‌های ما ساده و دور از چشم عراقی‌ها بود. با پیشنهاد حاج حسین شکری تعدادی از بچه‌ها از هفته‌ها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند. تلاش من برای خرید ده عدد شمع بی‌فایده بود. مسابقه فرهنگی کار یزدان بخش مرادی بود. چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد. برندگان جایزه گرفتند. سوله‌های دیگر هم برنامه‌های مسابقات کُشتی، مشاعره و تئاتر داشتند. در مسابقه کشتی بچه‌ها جوری وانمود می‌کردند که به حالت عادی دارند کشتی میگیرند. روزهای بعد، کشتی‌گیران لو رفتند! جوائز مسابقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیه‌ بند، کلاه، شال، تسبیح و ... بود. بچه‌ها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند. یکی از بچه‌های آذربایجان که ترک باسلیقه‌ای بود، عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود. نقاشی‌اش کار علی یمانی بود. کار قشنگی بود. علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته. هرکس دلش برای امام تنگ می‌شه، بیاد این نقاشی رو ببینه!» بعضی از بچه‌ها دوده حمام را که از آبگرمکن‌های نفتی تهیه شده بود،با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگ‌آمیزی می‌کردند. بچه‌ها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماه‌ها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند. با استفاده از شیر، شکر و خمیر های خشک شده نان، شیرینی درست می‌کردند.آشپزهای حزب‌اللهی با وسایلی که بچه‌ها تحویلشان داده بودند، شیرینی می‌پختند. امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبان‌ها، عطیه، حامد و سلوان شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند. مهندس غلامرضا کریمی به آن‌ها شیرینی تعارف کرد. سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟» مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاء‌الحق و زهق الباطل»!!! ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/182