eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و یکم؛ قصرشیرین که سقوط کرد برای دفاع ازسرپل‌ذهاب، با بیست، سی نفر از بچه‌های سیاه همدان، عقب اومدیم. بعثی‌ها پشت سر ما می‌اومدن و خیلی زود به ورودی شهر رسیدن کنار پمپ بنزین با اونا درگیرشدیم اما زورمون نرسید وارد شهر شدن اهالی سرپل‌ذهاب، فرصت بیشتری از مردم قصرشیرین برای فرار داشتن اونا به شهرهای عقب‌تر مثل کرند رفته بودن و شهر خالی از سکنه بود فقط ما، بیست‌سی نفر بودیم و در مقابل‌مون ده‌ها تانک که تا ساختمان سپاه سرپل‌ذهاب اومدن و آرم بزرگ سپاه رو که روی دیوار نقاشی شده بود با تیرمستقیم زدن. غیرت‌مون به جوش اومد. تانک‌ها رو عقب زدیم متجاوزین از شهر فرار کردن روی ارتفاعات مشرف به شهر مستقر شدن روی دو ارتفاع بلند به نامهای قراویز و بازی‌دراز بچه‌های سپاه تهران تو بازی‌دراز با اونا می‌جنگیدن و ما در قراویز تعدادی شهید دادیم اما زمین‌گیرشون کردیم تا نیروهای کمکی رسیدن وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم؛ در همه خانه‌ها باز بود سقف بسیاری از خانه‌ها ویران بود وسایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده باقی مونده بود... مردم سرپل جون‌شون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموال‌شون رو نه پس از چند روز جنگیدن غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه‌ها چند جعبه نوشابه بود. مقداری نون خشک پیدا کردیم و با نوشابه خوردیم و یادداشت نوشتیم که این آدرس ماست که اگه صاحباش برگشتن پولش رو بدیم.» حسین آن چه را که دیده بود، هنرمندانه شرح داد تا جایی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم با او هم‌داستان شدم «طفلی! آه! بچه‌های بی مادر!» حسین آهی کشید و گفت: «صحنه‌هایی دیدم که نمی‌تونم بگم» و آماده رفتن شد. پرسیدم: "کجا با این عجله!؟" جواب داد: "به جبهه سرپل ذهاب که اسمش شده جبهه همدان" لبخندزنان گفت: "محمد بروجردی فرمانده منطقه غرب، یه اسم هم برا من گذاشته. فکر می‌کنم از شاه‌کوهی بهتر باشه" با اشتیاق پرسیدم: «چی؟» گفت: «همدانی.» زمستان سال ۵۹ حسین به سرپل ذهاب برگشت و ما در کنار مشکل آب و شیلنگهای یخ زده قطعی برق هم داشتیم اداره برق از روی تیری به ما برق داده بود که ظرفیت مناسبی نداشت دائم برق قطع و وصل می‌شد وسیلهٔ برقی قابل استفاده نبود و خانه از سرما شده بود، زمهریر ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و دوم؛ دیگر توش و توان نداشتم وهب را ببرم دکتر شبها چند پتو روی خودمان می‌کشیدیم اما حریف سرما نمی‌شدیم رگ غیرت عمه از این وضعیت جنبید. به اداره برق رفت و از آنها خواست که مشکل برق را حل کنند خیلی زود کارگران اداره برق تیربرق جداگانه‌ای جلوی خانه نصب کردند و برق دیگر قطع نشد. عمه گرما را به خانه ام آورد ولی از پیش ما رفت. او مجبور شد به خاطر پسر دومش اصغرآقا به تهران برگردد و من دوباره تنها شدم. روزهای پایانی سال، حسین که مسئول تدارکات سپاه همدان بود از جبهه برگشت و خبر داد یک جوان اصفهانی به همدان آمده و به عنوان فرمانده سپاه استان معرفی شده است گفت همان دانشجویی است که هنگام ورود امام به بهشت زهرا با او آشنا شده اسمش محمود شهبازی است گوشه ای از سوابقش را این گونه برشمرد: "عضو شورای فرماندهی ستاد مرکزی سپاهه از دانشجویان فاتح لانه جاسوسی آمریکاس سال گذشته تعدادی از جاسوسان آمریکایی رو برای پنهان کردن به همدان آورد یه پا، ملاس ولی بدون عبا و عمامه معلم قرآنه و استاد نهج البلاغه س." به شوخی گفتم: «پس با این سطح علمی چرا نرفته حوزه علمیه؟» با جدیت پاسخ داد: "شک ندارم که سپاه رو مثل حوزه علمیه می‌کنه." چند روز بعد همین فرمانده جوان را به خانه آورد. باوجود فاصله سنی نه ساله با او به قدری در این چند روزه با هم خودمانی و رفیق شده بودند، گویی که سال‌هاست با هم بوده‌اند. محمود با لهجه شیرین اصفهانی با حسین شوخی می‌کرد و حسین با لهجه غلیظ همدانی سربه سر او می‌گذاشت من چه می‌دانستم که این دو در آینده پاره تن هم خواهند شد. اگر یک روز او را نمی‌دید دل‌تنگش می‌شد. می‌پرسیدم: "مگه این جوان با بقیه چه فرقی داره که تو رو مجذوب خودش کرده؟" می‌گفت: "همه چیز در او جمع شده؛ از حسن رفتار و هوش سرشار تا قدرت نفوذ در دل‌ها و تدبیر و تسلط بر کار تا خلاقیت و ابتکار. با یک سیمای نورانی و شب‌زنده‌دار که مغناطیسش هر کسی را به سمت خود جذب می‌کنه." خندیدم: "حالا این آقا مجرده یا مثل تو زن و بچه داره؟" گفت: "مجرده! اما تموم بچه‌های سپاه اهل بیت اون شدن و دعوا دارن که اونو ببرن خونه‌هاشون" حسین راست می‌گفت این شیفتگی نسبت به فرمانده جوان نه فقط در او؛ بلکه در همه بچه‌های سپاه بود و من همین تعریف و تمجیدها را از زبان خانم حاج محمد سماوات هم شنیدم. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و سوم؛ حاج محمد سماوات، یک بازاری متمول پیش از انقلاب بود که برخلاف بیشتر بچه‌های سپاه دستش به دهانش می‌رسید. اما همه زندگی و داشته خود را پای انقلاب و سپاه آورده بود. حقوق بچه‌های سپاه را او می‌داد. برای متأهل‌ها دو هزار و دویست تومان در هر ماه که همین را هم بچه‌های سپاه برای خود زیاد می‌دانستند. حسین می‌گفت: "عده ای از متأهل‌ها حقوق نمی‌گیرن و بیشتر مجردها نه تنها حقوق نمی‌گیرن بلکه به صندوق مالی حاج آقا سماوات کمک ماهیانه هم می‌کنن. هر روز صبح همه پشت سر فرمانده جوان سرتاسر سپاه رو جارو می‌زنن و تمیز می‌کنن. این فرمانده جوان، خانه دل همه رو آباد کرده." فرمانده جوان به حسین دو تا هدیه داده بود؛ یکی کتاب "پرواز در ملکوت" با یک یادداشت صمیمانه که برای او نوشته بود و یک "انگشتری با نگین سرخ" که حسین همیشه به یاد او باشد. اوضاع داخلی کشور نابسامان و مسئولین ناهماهنگ بودند. دشمن خارجی از مرزها می‌آمد شهرها را یکی پس از دیگری می‌گرفت و رئیس جمهور به جای هماهنگ کردن ارتش و سپاه برای مقابله با دشمن خارجی؛ ساز مخالف می‌زد و بر طبل اختلاف می‌کوبید حسین از این آقای رئیس جمهور، بیزار بود. وقت عصبانیت نرمی گوشش سرخ می‌شد و می‌گفت: «قراره که رئیس جمهور برای دومین بار به همدان و سپاه بیاد. اما بار اول که برخوردش با بچه‌های سپاه همدان خیلی تحقیرآمیز بود. بعید می‌دونم که محمود شهبازی بذاره بنی صدر بیاد داخل سپاه. این مردک مایه ننگ ما همدانی‌هاس.» آن‌روز مردم شهر چند پشته توی خیابان‌ها برای دیدن بنی‌صدر صف کشیده بودند و چون قرار بود اول در محل منزل پدری‌اش برای مردم صحبت کند، ما به آنجا رفتیم. وهب را پیش خواهرم ایران گذاشتم حسین یک کلت کمری بهم داد که جزو تیم امنیتی بخش خواهران در طبقه بالای ساختمان باشم. هرلحظه ممکن بود در یک حیله خودساخته؛ دستی روی ماشه‌ای برود. بنی صدر را بکشد و از او بت بسازد بتی که قرار بود تمام قد مقابل امام، علم شود. سخنرانی بنی‌صدر در خیابان تختی منزل پدری‌اش بی‌حادثه بخیر گذشت. اگرچه او بذر فتنه را پاشید و به بهانه صحبت صریح و بی‌واسطه با ملت، به تضعیف جایگاه رهبری، مجلس و نخست وزیر منتخب مجلس-محمدعلی رجایی پرداخت. بعد به طرف سپاه رفت. دل من مثل سیروسرکه می‌جوشید که مبادا اتفاقی بیفتد. چون حسین از محمود شهبازی شنیده بود که دروازه سپاه را روی بنی‌صدر می‌بندیم.. بنی صدر تا نزدیکی سپاه رفت و چون مخبرانش خبر داده بودند که شرایط برای ورود او به سپاهفراهم نیست، برگشت چند ماه بعد مجلس رأی به عدم کفایت سیاسی بنی صدر به عنوان رئیس جمهور داد او از کشور گریخت و جریان نفاق که تا آن روزها زیر نقاب بود، آشکار شد. منافقین دست به اسلحه بردند و دور ترورهای کور مردم آغاز شد. مردمی که فقط جرمشان اعتقاد به نظام و رهبری امام بود. ادامه دارد ... ▪️🌺▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و چهارم؛ حسین با موتور به سپاه می‌رفت و می‌آمد حاج‌آقا سماوات هشدار می‌داد که منافقین، مسیر رفت و برگشت تو را شناسایی و زهرشان را خالی می‌کنند. حسین از ترور و تروریست پروایی نداشت یک پایش شهر بود و یک پایش ،جبهه نمی‌دانستیم که او و محمود شهبازی در تدارک عملیاتی سنگین برای دور کردن دشمن از ارتفاعات قراویز درسرپل ذهاب هستند. چند روز مانده به عملیات حاج‌آقا سماوات برای بسیج امکانات از سرپل‌ذهاب آمد وقت رفتن گفت: «محمود شهبازی تقریباً سپاه استان همدان رو برای حضور در عملیات تعطیل کرده حسین‌آقا رو گذاشته به عنوان فرمانده این عملیات از بس به حسین‌آقا اعتماد داره حتی خودشم فرمانده محور شده، تحت فرماندهی حسین‌آقا.» از روز دوازدهم شهریور هر روز چندین شهید به شهر می‌آوردند. شهدای عملیات شهیدان رجایی و باهنر در سرپل ذهاب کم‌کم همه جای شهر سیاه‌پوش شد. مثل همه خانواده رزمنده‌ها هر لحظه انتظار داشتم یکی زنگ خانه را بزند و خبری از شهادت یا مجروحیت بدهد، که حسین پس از یک هفته به همدان آمد. خسته بود و بیقرار مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زد می‌گفت: "بیشتر بچه‌های سپاه استان همدان در این عملیات شهید و مجروح شدند عملیات رو یکی از عاملین نفوذی منافقین لو داد پیکر شهدا زیر برق آفتاب موندن روی کوه قراویز." از شهدا که گفت چشمانش میان اشک نشست و با حسرت و آه خطابم کرد: "من آخرین کسی بودم که برگشتم. پیکر دوستان شهیدم رو روی زمین می‌دیدم ومی‌سوختم ناله مجروحین رو می‌شنیدم فقط تونستم یکی از اونا به اسم محمد شکری‌صفا رو عقب بیارم غروب یازدهم شهریور برای من مثل عصر عاشورا بود. قراویز قتلگاه بچه ها شده بود. با ذره‌ذره وجودم، غربت و دل‌تنگی حضرت زینب رو احساس کردم وقتی که برگشتم محمود شهبازی گفت: "حسین! چطور به شهر برگردیم و پیش خونواده شهدا سرمون رو بلند کنیم؟" اون روز من و محمود سر روی شونه هم گذاشتیم و گریه کردیم." پرسیدم: "محمود شهبازی زنده‌س؟" گفت: "آره! در تدارک یک عملیات دیگه‌س." تابستان سال ۱۳۶۰ حاج‌محمد سماوات برای بار دوم با من صحبت کرد: "شما توی چاله‌قام‌دین امکانات ندارین. خونه به سپاه دوره و حسین آقا، این مسیر رو با موتور می‌ره و میاد. یه سپاهی موتورسوار برای منافقین که به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنن هدف ایده آلیه." گفتم: "من و حسین به شما و همسر محترم‌تون خیلی ارادت داریم. من حرفی ندارم اما حسین راضی نمی‌شه. مگه اینکه مادر شوهرم ازش بخواد" عمه که اسم موتور و ترور را شنید از حسین خواست که به خانه حاج آقا سماوات بریم. حسین نرم شد ولی گفت: "از منطقه که برگشتم اسباب کشی می‌کنیم." برای عملیات رفت و پس از یک ماه برگشت نگفت که بر او و دوستانش چه گذشته است. از حاج‌آقا سماوات پرسیدم: مگه حسین برنگشته سر مسئولیتش توی تدارکات سپاه؟ پس چرا این قدر برای عملیات می‌ره؟ حاج‌آقا سماوات گفت: "اینو دیگه باید از محمود شهبازی فرمانده سپاه همدان پرسید که عاشق حسین‌آقا شده و اسمش رو گذاشته آرام دل! اونقدر قبولش داره که گاهی می‌ذارتش جای خودش مثل همین عملیات اخیر تو ارتفاعات تنگ کورک گیلان غرب که ماجراش مفصله." ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و پنجم؛ وهب می‌توانست روی پای خودش بایستد. اما هم‌چنان ناآرام بود. یک نفر می‌خواست که ۲۴ ساعته مراقبش باشد و حسین همیشه می‌خواست مرا برای روزهای سخت آماده کند هر روز به منزل یکی از همرزمان شهیدش می‌برد دستم را خوانده بود می‌دانست که خسته ودل‌تنگ شده ام و دنبال فرصتی هستم که از او بخواهم تا مدتی در شهر بماند و پیش ما باشد وقتی از منزل خانواده شهدا بر می‌گشتیم؛ می‌گفت: "این شهید زن و چند تا بچه داشت بسیجی بود با اختیار این راه رو انتخاب کرد و بعد از شهادتش بار مسئولیت امثال من رو سنگین‌تر کرد." وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانواده‌شان حرف می‌زد به فکر فرو می‌رفتم به خودم نهیب می‌زدم: "اعتراض نکن، ..." اما سختی زندگی وسوسه‌ام می‌کرد: "خیلی‌ها مثل حسین سپاهی هستند و مسئولیت دارند اما این قدر درگیر جبهه نیستند." بالاخره لب باز کردم و گفتم: "باردار شدم یه بچه دیگه شاید مثل وهب" با شنیدن این خبر برق شادی توی چشمانش درخشید گونه‌هایش گرد شد و با مهربانی گفت: "زهرا باشه یا مهدی فرقی نمی‌کنه بچه سالار مثل خودش سالاره" من زورکی خندیدم ادامه داد: "محمود شهبازی سپاه همدان رو ول کرد و رفت!!!؟" با تعجب پرسیدم: "کجا؟!" گفت: "پیش فرمانده سپاه مریوان احمد متوسلیان و فرمانده سپاه پاوه ابراهیم همت." گیج و سردرگم پرسیدم: "یعنی کسی که اون همه ازش تعریف می‌کردی، سپاه همدان رو رها کرده و رفته مریوان و پاوه؟!" گفت: "نه، سه نفری رفتن دوکوهه." داشتم قاطی می‌کردم که حسین آرامم کرد: "این سه نفر توی حج امسال، کنار حرم پیامبر هم قسم شدن که یه تیپ درست کنن به اسم تیپ محمدرسول الله (ص)" و صلوات فرستاد. پرسیدم: "اونا هم قسم شدند که تیپ درست کنن شما..." نگذاشت ادامه بدهم گفت: "شهبازی رو قسم دادم که اگه منو به دوکوهه نبری فردای قیامت سر پل صراط یقه‌ات رو می‌گیرم." بغض کردم: "پس من، وهب، و این بچه چی می‌شیم؟!" با طمأنینه جواب داد: "خدا وعده کرده که وقتی رزمنده‌ای به سمت جبهه حرکت می‌کنه همراهشه وقتی شهید می‌شه وعده کرده که جای خالی شهید رو توی خونه پر می‌کنه" به حرف‌هاش ایمان داشتم، اما دلم می‌خواست بعد از به دنیا آمدن فرزندمان برود. نمی‌توانستم در مقابل صحبت‌هایش که وعده خداست صحبتی کنم. سرم را پایین انداختم تا محبتی که نسبت به او داشتم، سکوتم را نشکند دست زیر چانه‌ام برد آرام سرم را بالاآورد نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت: "بعثی‌ها زن و بچه مردم رو تو خرمشهر، بستان، هویزه، سوسنگرد به اسارت بردن دار و ندارشون رو تو این شهرها غارت کردن، با یه خیز دیگه به دزفول و اهواز می‌رسن پس غیرت من و امثال من کجا رفته چرا ضجه مادران بارداری رو که آواره بیابان شدن، نمی‌شنویم؟!" سرم را پایین انداختم بوسه‌ای از روی سرم گرفت و گفت: به‌خدا می‌دونم که زجر می‌کشی شرمنده‌توأم، اما باید برم محمود شهبازی پیغام داده که نیروهای زبده سپاه همدان رو فردا ببرم دوکوهه." حرفی نزدم با وهب که گریه می‌کرد خودم را مشغول کردم حسین رفت و از من خواست در مورد حرف‌هایی که شنیده ام حتی با نزدیک‌ترین دوستان و خویشانم درددل نکنم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و ششم؛ زمستان سرد و سختی بود. برف تمام پشت‌بام‌ها، کوچه‌ها و حتی خیابان‌ها را پوشانده بود چند روزی از رفتن حسین به دوکوهه می‌گذشت که یکی از دوستانش با خانواده از بندرعباس به همدان آمدند و میهمان ما شدند مردشان گفت: "هوای بیرون سرده، حسین‌آقا هم که نیست. خیلی به زحمت نیفتید. یه غذای ساده درست کنید" عمه هم که آمده بود خانه ما آش بارگذاشت و با میهمان‌ها سرگرم شد. یادم آمد که کشک نداریم وهب را پیش عمه گذاشتم و جوری که میهمان‌ها متوجه نشوند از خانه بیرون زدم. تمام دکان‌های نزدیک به چاله‌قام‌دین از سرما بسته بودند. برف تا زانوها بالا آمده بود ناچار بودم تا میدان اصلی شهر بروم ماشین‌ها به سختی از بلندی چاله‌قام‌دین بالا می‌آمدند. بالاخره یکی پیدا شد و سوارم کرد. رفتم و از سبزه‌میدان کشک خریدم اما برای برگشتن به مشکل خوردم بارش برف شدت گرفته بود ماشینها با زنجیر جابه‌جا می‌شدند حتی بین لاستیک تا گل‌گیر ماشین‌ها یخ زده بود. نزدیک یک ساعت برای تاکسی معطل شدم باد سرد هوره می‌کشید و به پیشانی‌ام شلاق می‌زد سرم مثل قالب یخ بود تا یک تاکسی خالی می‌رسید، هنوز نایستاده مردم هجوم می‌آوردند و پنج‌شش نفر دوان‌دوان، پشت سرش می‌دویدند و با زور و گاهی دعوا خودشان را توی ماشین جا می‌کردند چرخ ماشین‌ها لیز می‌خوردند به یخها چنگ می‌زدند و یک‌باره حرکت می‌کردند بقیه مردم با حسرت به تاکسی‌هایی که دور می‌شدند نگاه می‌کردند و انتظار می‌کشیدند تا تاکسی بعدی برسد ... و باز تکرار آن صحنه قبل. کفش‌هایم خیس بود و جوراب‌هایم از آن خیس‌تر. انگشت پاهایم از سرما گزگز می‌کرد. پوست صورتم می‌سوخت احساس می‌کردم خون توی رگ‌هام یخ زده یک‌باره گره پلاستیک کشک از دستم شل شد و افتاد. به سختی انگشتانم را به هم رساندم و کشک را برداشتم نه یارای راه رفتن داشتم و نه ماشینی می‌ایستاد. یک آن دلم برای خودم و بچه‌ای که توی شکم داشتم سوخت گریه‌ام گرفت یک راننده تاکسی جلویم ترمز کرد. شاید او هم برای یک زن یکه و تنها توی این یخ‌بندان دلش سوخت. از سرما دندان‌هایم به هم می‌زد با اشاره دست پرسید: «کجا؟» گفتم: «چاله قام دین» شیشه بالا بود راننده نشنید به اندازه یک بند انگشت شیشه را پایین آورد کلافه از اینکه هوای گرم داخل تاکسی دارد خارج می‌شود با اخم دوباره پرسید: «کجا؟» کلمات به زور از لابه لای دندان‌های به هم چفت شده‌ام بیرون آمد: «چا.. له قا.. م دی» انگشتانم نا نداشت در را باز کنم راننده خم شد و در را باز کرد یک کپسول گاز کوچک جلوی پایش روشن کرده بود. وقتی پلاستیک کشک را دستم دید گفت: «خانم چه دل خوشی داری. توی این سرما که ریش و سبیل مردا قندیل می‌بنده، از چاله‌قام‌دین تا سبزه‌میدون اومدی برا خرید کشک؟!» به خانه رسیدم عمه دست و پایم را مالید و دلداری‌ام داد. به بخاری نفتی چسبیدم تا لپهایم از حرارت گل انداخت. عمه گفت: "پروانه جان وقتی بقالی سر کوچه بسته بود باید برمی‌گشتی! نه اینکه بری تا سبزه‌میدان" هیچی نگفتم میهمانها رفتند عمه هم به تهران برگشت و زمستان هم با همه سختی‌هایش گذشت. هنوز سبزه‌ها از دل خاک قد نکشیده بودند که رادیو مارش حمله زد و خبر یک حمله بزرگ سراسری به نام عملیات فتح المبین را داد. حاج آقا سماوات نبود که از حسین و بچه‌های همدان خبری بدهد او هم به خوزستان رفته بود ... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و هفتم؛ ایام نوروز بود و بدون حسین سفره هفت‌سین لطفی نداشت فقط قرآن می‌خواندم و از رادیو اخبار عملیات را دنبال می‌کردم پیام امام که پخش شد دلم آرام گرفت. ظاهراً بخش وسیعی از خوزستان از اشغال دشمن خارج شده بود. رادیوی استان، زمان‌تشييع شهدا را اعلام می‌کرد چشمم به در بود که کسی از سپاه یا بنیاد شهید بیاید و خبری را که نمی‌خواستم بشنوم، بدهد. روزها از پی هم می‌گذشت و خبری از حسین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می‌شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر. پس از دو هفته آمبولانسی با چراغ قرمز گردون، دم در خانه ایستاد قلبم به کوبش افتاد. راننده آمبولانس دوست حسین؛ حاج‌آقا مختاران بود. سراسیمه جلو رفتم چشمانم حسین را می‌جست دیدمشروی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می‌داد کمی آرام شدم. دو نفر سر و ته برانکارد را گرفتند و به خانه آوردنش تیر به پایش خورده بود زخم را در ماه‌شهر بسته بودند اما هنوز لباس خاکی و شوره زده جبهه تنش بود شلوارش خونی و صورتش سوخته و سیاه و کف پاهاش پر از تاول‌های ترکیده باور نمی‌کردم زنده ببینمش لال شده بودم وهب با ریش‌هایش بازی می‌کرد مواظب بودم که روی پایش نیفتد. حاج‌آقا مختاران وقت رفتن به شکلی که حسین نشنود گفت: «گلوله‌تیربار خورده به پاهاش. نمی‌خواست بیاد عقب؛ به زور آوردیمش.» هر روز از بهداری سپاه می‌آمدند و زخم را ضدعفونی می‌کردند تب داشت ولی به روی خودش نمی‌آورد؛ مبادا نگران شوم. می‌گفت: "یه زخم سطحیه! تیر به گوشت خورده و بیرون رفته. زود خوب می‌شه." به حاج‌آقا مختاران تلفن زد. ۷ ماهه بودم انتظار داشتم تا به دنیا آمدن فرزند دوم‌مان بماند. ابرو گره کردم: "کجا؟! یعنی نیومده می‌خوای برگردی؛ با این زخم؟!» برعكس من، تبسم کرد و گفت: "بچه‌ها رسیدن پشت دروازه خرمشهر. حاج احمد متوسلیان هم مثل من از پا ترکش خورده ولی برگشته." گفتم: "تو با این پای زخمی حتی نمی‌تونی بایستی! حداقل بمون؛ زخمت که خوب شد برو." آهی کشید که از ته وجودش بالا آمد: "شاید اون وقت دیر شده باشه؛حاج محمود تنهاس!" همان روز حاج‌آقا مختاران با همان آمبولانس آمد با دو تا عصا به جای آن دو نفر که آورده بودنش. حسین عصاها را زیر بغل زد. سیر نگاهم کرد و کشان‌کشان تا پای آمبولانس رفت. و رفت. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و هشتم؛ «خرمشهر شهر خون آزاد شد.» این خبر را از تلویزیون شنیدم و دیدم تصویر هزاران هزار عراقی را که زیرپوش‌های‌شان را درآورده بودند و دست‌های‌شان به علامت تسلیم بالا بود. مردم همدان توی خیابان‌ها آمده بودند ماشین‌ها توی روز با چراغ روشن می‌رفتند و بوق شادی می‌زدند. بوی اسپند و بانگ صلوات در همه جا پیچیده بود. سر چهارراه‌ها شیرینی پخش می‌کردند و به هم تبریک می‌گفتند وهب را بغل کرده بودم و توی خیابان می‌گشتم که چشمم به پلاکاردی افتاد که میخکوبم کرد. نوشته بود: «پرواز ملکوتی فرمانده سپاه همدان وجانشین تیپ ۲۷ محمدرسول الله «ص» حاج محمود شهبازی بر مردم شریف و انقلابی...» چشمانم سیاهی رفت یک گوشه نشستم. حاج‌محمود و حسین مثل یک روح در دو بدن بودند می‌توانستم حدس بزنم که حسین چه حال و روزی دارد. دیگر نه به فکر زخم پای او بودم و نه در اندیشه بچه توراهی‌ام. فقط از خدا می‌خواستم او را زنده ببینم ... ... تا یکی از بچه‌های سپاه را که از خرمشهر آمده بود، دیدم از حسین پرسیدم، گفت: "حالش خوبه، عصا رو هم کنار گذاشته" پرسیدم: "پس چرا نمیاد؟!" سکوت کرد و رفت. چند روز بعد پیکر محمود شهبازی و سایر شهدای فتح خرمشهر را برای تشییع به همدان آوردند. پشت سر تابوت او از میدان امام تا خیابان شهدا رفتم احساس می‌کردم پشت تابوت حسین می‌روم. همسر حاج‌آقا سماوات که نگرانی‌ام را می‌دید؛ گفت: "نگران نباش! حسین‌آقا حالشون خوبه. اما چون مسئولیت دارن ناچارن بمونن ... محمود شهبازی را برای تدفین به شهرش اصفهان بردند تعدادی از خواهران سپاهی هم به اصفهان رفته بودند؛ می‌گفتند: "پدر و مادر شهید شهبازی تا روز تشییع نمی‌دونستن فرزندشون فرمانده سپاه همدان و جانشین تیپ محمد رسول الله بوده." شهادت شهبازی داغی سنگین بر دل حسین بود. این را در لابه‌لای نامه‌ای که برایم نوشت، فهمیدم؛ نوشته بود: "محمود شهبازی رفت، دنیا براش کوچیک بود خیلی کوچیک" و در انتهای نامه احوال وهب و بچه توراهی‌ام را پرسیده بود. فرزندمان پسر بود و قرار بود اسمش مهدی باشد پا به ماه بودم. خواهرم ایران از وهب مواظبت می‌کرد عمه هم تهران بود چند ماهی می‌شد که پدرم پس از سال‌ها تنهایی به اصرار بزرگ‌ترها زن گرفته بود. وقتی مهدی به دنیا آمد؛ نه همسری! نه مادری! و نه مادر شوهری! سر بیشتر کوچه‌ها حجله شهید گذاشته بودند شهدای عملیات جدیدی به نام رمضان. حالا فهمیدم که چرا حسین نمی‌توانست بیاید کم‌کم جای خالی حسین را برای ما حاج‌آقا سماوات و همسرش پر کردند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت شصت و نهم؛ حاج‌آقا سماوات هر روز دم غروب برای‌مان نان سنگک می‌آورد ماه رمضان بود، وقتی وهب زولبیا بامیه می‌خواست حاج‌آقا سماوات تهیه می‌کرد و به خانه می‌داد پیغام‌های حسین را هم می‌رساند که دارد نیروهای تیپ محمد رسول الله را برای مقابله با اسرائلی‌ها که به جنوب لبنان حمله کرده اند، از مهرآباد به سوریه می‌فرستد. پرسیدم: "حسین هم می‌ره؟!" جواب داد: "اگه بخواد بره حتما سری به شما می‌زنه" روز آخر ماه رمضان بود. روز جمعه و روز قدس سر ظهر داشتم مهدی رو شیر می‌دادم که انگار زلزله شد. ساختمان لرزید و صدای انفجاری مهیب شهر رو لرزاند رفتم سر پشت‌بام توده‌ی عظیم و سیاهی که مثل قارچ از وسط شهر به آسمان می‌رفت را دیدم محل نماز جمعه در استادیوم ورزشی بمباران شده بود. آن روز بیش از ۱۲۰ زن و بچه که روی سجاده نماز نشسته بودند، قطعه قطعه شدند. بمب وسطشان خورده بود. خواهران حسین، منصور و اکرم شاهد این صحنه بودند و قطعه‌های گوشت را از گوشه و کنار جمع کرده بودند. عصر همان روز با حالت رنگ پریده آمدند. خسته بودند. رفته بودند گورستان برای شستن شهدا اکرم خانم که به آب و آب‌کشی، دقیق و حساس بود، با لیف و کیسه حمام و سنگ پا پیکر شهدا را شسته بود. منصور خانم می‌خندید و می‌گفت: «پروانه! نبودی ببینی اکرم برای شهدا سنگ‌پا می‌کشید. خوش به حال مرده یا شهیدی که اکرم اونو بشوره مثل برف سفید و تمیز می‌شه.» اکرم هم که هنوز توی حال و هوای غسال‌خانه ،بود پشت دستش می‌زد و برای من از دست و پاها از بدن جدا افتاده و از دخترکانی که هنوز هویت‌شان معلوم نشده بود، می‌گفت. عملیات رمضان تمام شد. ماه رمضان هم تمام شد. شهدای بمباران نماز جمعه دفن شدند و حسین آمد. مهدی ۱۷ روزه بود یک چشم حسین خندان و چشم دیگرش گریان بود. خنده برای آمدن مهدی و گریه برای رفتن حاج محمود شهبازی. مهدی را بغل کرد و دهنش را نزدیک گوشش برد و برایش اذان و اقامه خواند گفتم: «از وهب‌آروم‌تره.» گفت: "حتماً تو آروم بودی که مهدی هم آروم تره." به جای پاسخ نگاهش کردم یک نگاه معنی‌دار از همان نگاه پاسخم را شنید و لحنش را تغییر داد: "می‌دونم که این چند ماه که نبودم به تو چه گذشته؛ ولی خدا شاهده که باید جبهه می‌موندم. حاج محمود یه شب قبل از ورود ما به خرمشهر شهید شد وکارش افتاد رو دوش من. بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی خرمشهر؛ عملیات رمضان رو برای به سرانجام رساندن جنگ ادامه دادیم؛ اما سمبه دشمن پرزور بود. هرچی زدیم به در بسته خوردیم توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم. همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت با چند نفر دیگه به اسارت گروهی در اومدن که دست‌شون با اسرائیلی‌ها یکی بود. حاج همت برای هدایت نیروها به سوریه و جنوب لبنان رفت و منو از دم پله هواپیما برگردوند مجبور شدم بمونم! آیا با این شرایط می‌تونستم حتی یه روز به شما سر بزنم؟!» رک و صریح گفتم: «آره، به اندازه یه رفت و برگشت یک روزه می‌تونستی بیای و بری! همون‌طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی.» سرش را پایین انداخت وهب با زبان کودکانه‌اش گفت: «بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم. حسین مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت: ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتادم؛ حسین سرش را پایین انداخت وهب با زبان کودکانه‌اش گفت: «بابا! نبودی؛ هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم. حسین مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت: «پیداست که زخم پای من خوب شده اما زخم دل تو نه.» بغضی گلوگیر داشت خفه‌ام می‌کرد. بریده بریده، گفتم: "زخم زبونها می‌شنوم که جگرم رو می‌سوزونه! می‌گن؛ همه امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق در رفاهن! می‌گن فرماندهان بچه‌های مردم رو می‌فرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمی‌رن میگن... و ترکیدم. حسین بچه‌هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: «پروانه، امتحان تو از امتحانِ من، جنگِ من، زخمِ من، سخت‌تره. همون‌طور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حسین (ع) سخت‌تر بود. با تمام وجود می‌فهمم چه می‌گی، اما به زینب کبری قسمت می‌دم تو هم شرایط من رو درک کن ..." اسم مبارک حضرت زینب را که آورد ساکت شدم و چشمم به انگشتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود افتاد.... آن روز نهار حاج آقا سماوات میهمان‌مان کرد. وهب با همه شلوغیاش وقتی به خانه حاج‌آقا می‌رفتیم ساکت می‌شد. حسین از زحماتی که حاج‌آقا و حاج‌خانم در نبودنش متحمل شده بودند تشکر کرد. حاج‌آقا گفت: «حسین آقا می‌بینی که طبقه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلاً قول داده بودید که برید منطقه برگردید، اسباب‌کشی می‌کنید. نذار بیشتر از این پروانه‌خانم و بچه‌ها توی چاله‌قام‌دین غریبانه زندگی کنند.» حسین نگاهی به من کرد سکوت کردم بی‌کلام هم نظرم را می‌دانست. گفت: «حاج‌آقا من و خانواده‌ام تا همین‌جا هم خیلی مدیون شماییم. می‌دونی که الآن عجله دارم و باید برم کرمانشاه. اجازه بده بمونه برا بعد. کرمانشاه مرکز منطقه ۷ کشوری سپاه بود که سه استان همدان ایلام و کرمانشاه را تحت پوشش داشت. حسین قبلش گفته بود که «قراره هر استان یه تیپ مستقل از نیروهای مردمی تشکیل بدن و اگه این تیپ برای استان همدان شکل بگیره؛ رزمندگان استان همدان مثل قبل، به یگان‌های رزم استان تهران نمی‌رن.» اما هیچ گاه نگفت که قرار است خود او فرمانده این تیپ باشد. به محض رفتن حسین به کرمانشاه حاج‌آقا سماوات گفت: «فکر می‌کنم هم پروانه خانم راضی باشن هم عمه خانم.» و منتظر آمدن حسین نشد. اسباب و اثاثیه‌مان را بار ماشین کرد و از برهوت چاله‌قام‌دین نجات‌مان داد حسین از کرمانشاه آمد و جاخورد یک طبقه مستقل و کامل در اختیارمان بود. وهب با یاسر پسر حاج‌آقا هم‌بازی شده بود و من همدمی مؤمن و مهربان مثل خانم حاج‌آقا پیدا کرده بودم عمه هم که بیشتر پیش ما بود تا خانه خودش، دعاگوی حاج‌آقا سماوات و خانمش بود. حسین که این وضعیت را دید و خاطرش کمی آسوده شد، کمتر از قبل به خانه می‌آمد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و یکم؛ تا پایان زمستان سال ۶۱ به جبهه‌های استان کرمانشاه می‌رفت و می‌آمد. بعدها شنیدیم در این فاصله برای هدایت عملیات مسلم بن عقیل در سومار در کنار حاج همت بوده و با هم کار می‌کردند. ایام نوروز رسید مثل سال‌های گذشته کنارمان نبود. تیپ ۳۲ انصار الحسین (ع) را در اسلام آباد غرب تأسيس و راه اندازی کرده بود و حسابی سرش گرم بود. نیمه دوم فروردین با حاج‌آقا سماوات از اسلام آباد آمدند بعداز یک توقف کوتاه به ملایر رفتند، پیش امام جمعه ملایر حضرت آیت الله حاج‌آقا رضا فاضلیان. انگار مژده گرفته و به مرادشان رسیده هر دو خوشحال و بانشاط بودند. حسین از حاج‌آقا سماوات خواسته بود که نگوید فرمانده تیپ است؛ اما من پس از پنج سال زندگی با حسین درونش را می‌خواندم، حتی اسرار مگویش را پرسیدم: «اقور بخیر، پارسال دوست، امسال آشنا؛ بی‌خبر می‌آی و یهو می‌ری ملایر و شاد و شنگول برمی‌گردی!!! خودش را به آن راه زد: «پروانه! توی اسلام آباد رزمنده‌های بسیجی حالی دارند دیدنی! شبها توی سوله‌ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن. درست مثل شب‌های احیای ماه رمضان. همدان که یک گردان نیرو بیشتر نداشت، حالا پنج شش گردان پیاده داره و یعنی یک تیپ مستقل." پرسیدم: "فرمانده تیپ کیه؟" بدون اینکه بخندد خیلی عادی گفت: «ما همه انصارالحسینیم. نه! نه! اشتباه گفتم پیرو انصارالحسین هستیم انصار و یاوران واقعی امام حسین (ع)، علی‌اکبر (ع)، قاسم‌بن‌الحسن (ع)، ابالفضل‌العباس (ع)، مسلم‌بن‌عقیل (ع)، علی‌اصغر (ع) بودند. پس ما نشستیم زیر بیرق انصارالحسين. همون بیرقی که یه عمر پاش سینه زدیم و اشک ریختیم. اینا اسامی گردانای ما هستن که حاج‌آقا رضا پیشنهادداد.» نخواستم با پرسیدنم بیشتر اذیتش کنم؛ گفتم "خوش به حالتون! ما چی؟! همسران رزمنده‌ها کجای این قافله‌ان؟" گفت: «آنجا که زینب کبری (س) بود.» طبقه پایین خانه حاج‌آقا سماوات زندگی گرمی داشتم مشکلات‌مان کمتر شده بود. شاید هم من با شرایط کنار آمده بودم. وقتی حسین می‌آمد همه را جمع می‌کرد خواهرانم ایران و افسانه و شوهران‌شان خواهران خودش منصور خانم و اکرم خانم و خانواده آقام با زنش و اصغرآقا که از تهران می‌آمد. درست مثل سال‌هایی که همه مجرد بودیم و توی خانه بزرگ محله «برج» با هم زندگی می‌کردیم از آن جمع فقط مادرم نبود. همه از حسین می پرسیدند او هم شرایط راخوب و عادی و امیدوارکننده نشان می‌داد لام‌تاکام از مسئولیتش، سختی جنگ و عملیات‌های پی‌درپی حرفی نمی‌زد. مرداد سال ۶۲ حمید پسرِ منصور خانم از عملیاتی که تیپ انصارالحسین (ع) در مناطق کوهستانی کردستان عراق به نام والفجر ۲ انجام داده بود، آمد. حال حسین را پرسیدم خیلی خونسرد و عادی گفت: «خوبه.» از جواب کوتاهش شک‌ام برانگیخت ذهنم پرید به روزی که حسین را دو نفر با عصا آوردند. آن روز هم همراهانش می‌خواستند همه چیز را عادی نشان بدهند درست مثل حالا گفتم: "اما دلم شور میزنه! حس می‌کنم اتفاقی برای حسین افتاده." کمی صدایش لرزید" "زن‌دایی! نگران نباش! حال دایی خوبه" تا خواستم بیشتر سؤال کنم خداحافظی کرد و شتاب زده رفت. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و دوم؛ مثل مرغ سرکنده شده بودم خواستم دنبال حمیدآقا بروم و اصرار کنم که از حسین بیشتر بگوید چادرم را پوشیدم مهدی را بغل کردم و دست وهب را گرفتم به آستانه در نرسیده بودم که صدای زنگ آمد. فکر کردم که حمید آقاست که برگشته. وهب در را باز کرد دیدن حاج‌آقا سماوات و خانمش از یادم برد که می‌خواستم دنبال حمیدآقا بروم. آن دو نگاهی به هم کردند انگار هر کدام از دیگری می‌خواست شروع کند من همان موضوعی را که آنها برای گفتنش مشکل داشتند؛ پرسیدم: «برای حسین اتفاقی افتاده؟!» می‌توانستم رنگ پریده خودم را در آینه نگاهشان ببینم خانم حاج‌آقا با ته مایه‌ای از ترحم نگاهم می‌کرد. حاج‌آقا گفت: «یه ترکش کوچولو خورده به کمرش.» گلویم خشک شده بود اما به خودم نهیب زدم که محکم باش! پرسیدم: «الآن کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟» حاج‌آقا گفت: "حسین آقا بیدی نیست که با این بادها بلرزه! حتی راضی نمی‌شد بیمارستان بره! می‌خواست بمونه تو خط؛ بچه‌ها به اصرار آوردنش عقب." می‌دانستم که حاج‌آقا شب گذشته از جبهه برگشته و حتماً از وضعیت حسین دقيقاً خبر داره. کمی آرام شدم اما لحنم همچنان مایه‌ای از نگرانی داشت. گفتم: «اگه یه خراش جزئی برداشته پس چرا نیومده؟!»گفت" «شما که حسین‌آقا رو بهتر از من می‌شناسید میانه ای با بیمارستان نداره! قراره فردا خودم برم بیارمش.» حاج آقا رفت و حسین را تا بیاورد مردم و زنده شدم ظاهرش سرپا بود اما از کمرش می‌گرفت و راه می‌رفت حتی توان نداشت مهدی را بغل بگیرد یا وهب را روی پایش بنشاند به حاج‌آقا سماوات در گوشی چیزی گفت و کنجکاوی ام را برانگیخت تشویشی جان‌کاه بر وجودم چنگ می‌زد. سکوت‌شان و درگوشی حرف زدنشان آزارم داد حاج‌آقا سماوات سکوت را شکست: "شما یه چیزی بگو پروانه خانم!" گفتم: «من که حسابی سردرگم شدم نمی‌دانم شما از چی حرف می‌زنید.» حسین وارد گفت وگو شد: «این حاج‌آقا زیادی ماجرا رو شلوغ می‌کنه! یه ترکش نخودی که نیازی به جراحی و اتاق عمل نداره.» حاج‌آقا سماوات گفت: "اما دیروز دکترت گفت که باید بری تهران پیش متخص!؟" حسین خواست آتش درون مرا بخواباند: «هرچی خانم بگه! دکتر من پروانه خانمه.» گفتم: «بریم تهران» وهب و مهدی را پیش خواهرانم گذاشتم با آمبولانسی که از سپاه آمد راهی تهران شدیم. حسین پشت آمبولانس دراز کشیده بود ناله می‌کرد و ناله‌اش نگرانم می‌کرد. او که وجودش با درد عجین شده بود از فرط درد بی‌اراده ناله می‌کرد عکس از کمرش گرفتند ترکش کنار نخاعش بود. دکتر گفت: «دیر اومدین! سریع باید عمل بشه.» چند ساعت اتاق عمل بود لحظه های انتظار به کندی می گذشت. بالاخره آوردنش و تا چند ساعت بی‌هوش بود. سطرسطر دعای توسل را با اشک‌هایم خیس کردم تا چشم حسین باز شد نگاهش به من افتاد. دو سه بار گفت: «پروانه پروانه پر.... و باز پلک هایش افتاد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee