📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
📝باغ انگـــــور♡
🌱روزی بنده و جمعی از دوستان هم محلّی تصمیم گرفتیم جهت تفریح به تفرّجگاه انتهای روستا برویم
شهید برزگر هم با ما همراه شد. در طول مسیر از کنار استخر پر آبِ قنات روستا گذشتیم تا اینکه به محدودۀ تاکستان روستا رسیدیم، هنگام پیاده روی و گفت وگو با رفقا، صدایی آشنا از دور به گوش رسید: خدا قوّت.
🌷نگاهی به اطرافم انداختم و گوش هایم را تیز کردم، صدای عموی مرحومم؛ حاج احمد آقا بود که با خدا قوّت گفتنش ناخواسته ما را به سمتِ باغش کشاندم از خستگی مسیرمان را به طرف باغش تغییر دادیم.
به قصد احوال پرسی با حاج احمد آقا وارد باغ و گرم گفت وگو شدیم و مقصد را فراموش کردیم دهان مان از شدّت تشنگی خشک شده بود ولی رویّمان نشد انگوری از باغ حاج عمو بچینیم،
🌱مهم ترین چیزی که ولع ما را برای خوردن انگور دو چندان می کرد نحوۀ خوردن حاج احمد بود که خوشه ای انگور در دستش گرفته بود و حبّه حبّه در دهانش میگذاشت و با ما صحبت می کرد، بدون اینکه تعارفی به ما بکند.
🌷صحبت مان طولانی شد و سخن از ارکان دین شد، حاجی سمت ما رو کرد و گفت: خب حالا شما که این قدر جوان های با شور و شعوری هستید بگویید اصول دین را هم بلدید .همه سکوت کردیم از میان ما محمّد اعلام آمادگی برای پاسخ کرد و جواب عمو را داد
سپس شهید اشاره ای به انگور دست حاج احمد کرد و گفت: پنجمین اصل هم همین انگور دستتان است، شما که انگورت را خوردی ولی روز رستاخیز باید جواب دلِ آب رفتۀ ما را هم بدهی.
🌱حاج احمد خندید و گفت: اصلاً یادم رفته بود به شما میوه#تعارف کنم. بعد هم از جا برخاست و مقداری انگور از باغش چید و پذیرایی مان کرد. شهید گفت: همین تاکستان،#معاد را در نظر انسان تکرار میکند، فصل پاییز که میشود؛ طبیعت خشک و مرده میشود ولی در فصل بهار طبیعت زنده می شود و به ما انسانها#درس زنده شدن می دهد...
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯