هدایت شده از گل نرگس (آستان مقدس مسجد جمکران)
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
بچه ها قدممیزدند و بستنی قیفی میخوردند و بگو بخند میکردند.هوا گرم بود و بستنی خنکخیلی میچسبید.سعید تا بستنی اش تمام شد لیوان خالی اش را مثل توپ بالا انداخت و آن را محکم شوت کرد.رامین هم لیوان خالی بستنی اش را با یک ضربه ی برگردان به عقب پرتاب کرد.احمد لیوان خالی اش را توی دستش نگه داشته بود .تازه لیوان خالی بچه ها را هم از زمین برداشت.بچه ها گفتند: میخواهی این ها را برای یادگاری به خانه ببری؟!
احمد لبخند زد و چیزی نگفت.چند متر جلوتر به یک سطل بزرگ زباله رسیدند.
احمد از دور نشانه گیری کرد و لیوان های خالی را یکی یکی توی سطل زباله انداخت.
به بچه ها گفت: هم تمرین بسکتبال بود و هم تمرین یک کار خوب.ادم همیشه باید تمیز باشد.خدا تمیزی را دوست دارد.من هم دوست دارم از کودکی به کار های خوب عادت کنم.
💫برگرفته از کتاب "کتاب ها مثل باغند"🌸
#قصه
#بوستان_عترت
#امام_مهدی_عج
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
🌿کانال گل نرگس🌼
╭━═━⊰🌱🌼🌱⊱━═━╮
@golenarges_jamkaran
╰━═━⊰🌱🌼🌱⊱━═━╯
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼
مجید به مادرش گفت:کفش های چرمی ام خیلی بی ریخت شده است.کفش نو میخواهم.
مادرش گفت:این کفش ها را چند ماه پیش برایت خریدیم.
مجید اخم هایش را توی هم کرد: اوووه!چند ماه پیش! بعضی ها ماه به ماه کفش را عوض می کنند. من این کفش های بدریخت را دیگر نمی خواهم.و بعد کفش ها را به گوشه ی حیاط پرتاب کرد و با کفش های ورزشی اش به مدرسه رفت.
مریم خانم فوری دست به کار شد.کفش ها را با آب گرم و شامپو حسابی شست و بعد از خانه بیرون رفت. یک واکس زرشکی و یک جعبه ی کادو خرید.کفش هارا واکس زد و داخل جعبه گذاشت. وقتی مجید به خانه برگشت،
مادرش جعبه را به دستش داد و گفت: بفرما!
مجید تا نگاهش به کفش نو افتاد هیجان زده شد و گفت: واااااای!چه جالب این را کی خریده ای؟
مادرش لبخند زد و گفت: نخریده ام.کفش های خودت است.فقط آن هارا تمیز کرده ام و به جای واکس قهوه ای روشن، واکس زرشکی به آن زده ام. همین!
مجید کفش هایش را پوشید و گفت:چه کفش های نازی! چه خوب شد این ها را دور نینداختم.
🌱برگرفته از کتاب "همنشین گلها باش"
#بوستان_عترت
#امام_مهدی_عج