.✨﷽✨
#داستانک
✍مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
@samen_meraj
#داستانک
✅فردي كه مقیم لندن بود، تعریف میکرد :
یک روز سوار تاکسی شدم در بين راه
کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند
متوجه شدم 20 پنس اضافه تر داده است!
چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که
بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را
پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد
و گفت آقا از شما ممنونم.
- پرسیدم بابت چی؟
- گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما
مسلمانان و مسلمان شوم ؛ اما هنوز
کمی مردد بودم . . .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را
امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس
را پس دادید بیایم. . .
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی
شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام
اسلام را به بیست پنس می فروختم . . .
@samen_meraj
#داستانک 📚
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
@samen_meraj
#داستانک
پادشاهی عمدا سنگ بزرگی وسط جاده گذاشت.
بعضی بی تفاوت از کنار سنگ میگذشتند،
بسیاری هم غر میزدند که
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است.
تا اینکه یک روز یک مرد روستایی
تخته سنگ را برداشت و کنار جاده قرار داد.
ناگهان کیسه ای زیر آن دید،
داخل آن کیسه، سکه های طلا و یک نامه بود.
در نامه نوشته بود؛
هر سد و مانعی میتواند
یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
https://eitaa.com/samen_meraj
✨﷽✨
📌 جشن عروسی...
✍ دخترک شاد بود. آخر شب عروسیاش بود. از همان شبهایی که هزار شب نمیشود، مراسم عروسی در بهترین تالار شهر برگزار شد. آخرِ شب، آنقدر غذاهای مختلف دور ریخته شد که با نصفش میشد تمام محلههای فقیرنشین شهر را سیر کرد.
دخترک به خانهٔ بخت رفت و نشنید صدای دلهایی که در حسرتِ داشتن چنین جشنهایی شکست… رفت و ندید اشکهای حلقهزده در چشمان پدری که درآمدش به او اجازهٔ گرفتن چنین جشنی را برای فرزندش نمیداد.
دخترک خسته بود و رفت… و نشنید صدای امامش را... و دخترک چه ساده حضور چنین مهمان ارجمندی را در بهترین روز زندگیاش از دست داد. راستی او به بهای چه چیزی، همهچیز را از دست داد؟ آن شب، رویایی بود، اما نه آنقدر که فکرش را میکرد.
حالا با خود فکر میکرد، آیا این همان چیزی بود که واقعاً میخواست؟ پس چرا اکنون به آرامش و لذتی که به دنبالش بود نرسیده است؟ چرا هنوز تشنه است و جشن را چیزی جز سراب نمیپندارد؟ به راستی او چه میخواهد؟ چه چیزی کم دارد؟
#داستانک
https://eitaa.com/samen_meraj
#داستانك
✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
https://eitaa.com/samen_meraj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 فقیر کسیست که...
📿 روبهروی ضریح ایستاده بود و داشت نداشتههایش را برای امام رضا میشمرد که مردی فریاد زد: برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان صلوات...
🔅 اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: یا صاحبالزمان! ببخشید که با وجود شما، دَم از فقر و بیکسی زدم. فقیر کسیست که شما را نمیشناسد، که محبت شما و انتظار ظهورتان را ندارد.
📖 #داستانک
https://eitaa.com/samen_meraj
#داستانک
📜 زن و سفارش دعای محبت
روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم!
شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی می توانم دعایی که می خواهی بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری!
زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد آن شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی را که برای دعا نوشتن نیاز داشتی آوردم! الوعده وفا این موها را بگیر و دعایی را که خواستم بنویس!
شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردی؟!
زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم! هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می بردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار می کردم! تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما آوردم!
شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود! دعای محبت شوهرت دست خودت است، من چه دعایی می توانم برای تو بنویسم؟!
✍علی ارجمند عین الدین
🍃🌸🍃🍃🌸
https://eitaa.com/samen_meraj
#داستانک
حکایت مردم و برخی انتخابهاشون‼️‼️
دو تا دوست صمیمی به اتفاق هم مشغول دیدن یک فیلم سینمایی بودند در یکی از صحنه های فیلم که مربوط می شد به یک مسابقه اسب دوانی اونا تصمیم میگیرند هر کدوم یک اسب انتخاب کنن و روی اون شرط ببندن یکیشون یک اسب سیاه رو انتخاب میکنه و اون یکی یه اسب سفید. آخر فیلم اونی که اسب سیاه رو انتخاب کرده بود برنده میشه و از رفیقش که اسب سفید را انتخاب کرده بود بازنده شده بود شرط میبره و مبلغ شرط دریافت میکنه.
ولی بعد یه مدتی برمیگرده پیش دوست بازنده اش و میگه این مبلغ پولتو بردار رفیق بازنده میپرسه چرا؟
میگه آخه این پول حق من نیست من تقلب کردم من این فیلم قبلا دو مرتبه دیده بودم میدونستم اسب سیاه برنده میشه رفیق بازنده میگه این پول از شیر مادر به تو حلالتر آخه منم قبلا این فیلم سه مرتبه دیده بودم میدونستم اسب سفید بازنده میشه گفتم شاید شاید شاید این بار اسب سفید برنده شه.
خیلی وقتا ما میدونیم یه راهی که رفتیم چندبار هیچ نتیجه ای نداره ولی میگیم بذار یه بار دیگه بهش فرصت بدم .یه بار دیگه امتحان کنم. یه چیزایی تهش مثل روز روشنه
https://eitaa.com/samen_meraj
#داستانک✍️
عجیب ترین معلم دنیا بود
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد
آن هم نه در کلاس،درخانه
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان،هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادندفهمیدم همه ۲۰ شدهاند به جزمن
به جز من که ازخودم غلط گرفته بودم
من نمی خواستم اشتباهاتم رانادیده بگیرم و خودم رافریب بدهم
بعد از هرامتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد،معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود
آن ها فکر میکردنداین امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
اما این بارفرق داشت
این بار قرار بودحقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...):؛👌
https://eitaa.com/samen_meraj
#داستانک
شهید غلامعلی پیچک
یه پسر بچه بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند
مامانش از بقالی سر کوچه برایش بستنی خرید. پسربچه بستنی را تو آستینش قایم کرد آورد خونه
.مامانش میگفت وقتی رسیدیم خونه رو کرد بهم وگفت: مامان بستنی آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد.
حالا آدمهای این مملکت بعضی هامون به جایی رسیدیم که عکس خانه ها .نوشیدنی ها و لحظه لحظه سفره مهمانی و سفره یلدا ومیوه های نوبرمون رو می فرستیم اینیستا و....
برامون فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره .گرسنه ست یاسیره ....
🇮🇷 منبع : کتاب فاتحان قله های عاشقی ناصر کاوه
https://eitaa.com/samen_meraj
#داستانک
عنوان داستان: مرد تاجر و باغ زیبا
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
https://eitaa.com/samen_meraj