هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#نگهبانی_برای_نماز
هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثی بدقواره خودش را نشانمان داد.
او لگدی به در زد و گفت: خارج شوید و به توالت بروید. پیش خودم گفتم: بگذار سلامی بكنم
شاید کمی دلش به رحم بیاید! اما ای کاش سلام نكرده بودم!
چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم. بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد.
آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد. نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است؟
ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شكنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند. از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نكند نماز بخوانیم!
۲۳- خاطره ی تقی شامی زاده
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۲۷
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#نماز_فاتحانه!
در کمپ ۱۲ در کنار شعبان نائیجی بودم. آن بسیجی اهل آمل بود؛ فردی متقّی، متعبّد و باایمان. همیشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصی می خواند. بعثی ها از نماز خواندن او می ترسیدند؛آمدند و او را تهدید کردند که دست از این گونه نماز خواندن بردارد.
بار دیگر او را در حال نماز زیر رگبار ضربه های کابل و شلاق گرفتند. به او گفتند: شما ایرانی ها
کافر و مجوسید؛ چرا نماز می خوانید؟شعبان می گفت: هر کار بكنید، من نماز خود را می خوانم.
بعثی عراقی می زد و او نماز می خواند. یک بار دیگر هم همان بعثی سر رسید و او را در حال نمازمشاهده کرد. او و تعدادی از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند که شعبان دست از نماز برنمی دارد. اول تا می توانستند، زدند. بعد او را کنار پنجره ی اتاق بردند که با میل گرد مشبک شده بود. دست آدمی به سختی از لای آن سوراخ ها بیرون می رفت؛ پنجره ها را این گونه آهن کشی کرده بودند که کسی فرار نكند. آن ها دو دست شعبان را به زور از لای آن سوراخ ها رد کردند و آن قدر دست هایش را روی میل گردها به طرف پایین فشار دادند که آرنج و کتف او شكست و بیهوش بر زمین افتاد. بعثی ها نفس راحتی کشیدند؛ اما وقتی شعبان به هوش آمد، باز به نماز ایستاد. او را تهدید کردند. شعبان هم به آن ها گفت: هر کاری بكنید، من هرگز دست ازنماز برنمی دارم و تا زنده ام، نماز می خوانم.
دیگر بعثی ها بریدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه می خواند.
۲۴- 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۲ ،خاطره ی چنگیز بابایی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#آخرین_نماز
دکتر کیهانی گفت: امیدی نیست؛ مسمومیت شیمی ایی و عفونت دست، خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد. با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم.
مصطفی را نشناختم. تمام تنش زخم بود یا تاول. زخمها را باندپیچی کرده بودند، اما تاولها را نمی
شد کاری کرد. زخم های داخل گلو و دهان، حالا لب ها را هم گرفته بود. چشمهایش بسته بود. بد نفس می کشید. قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین می رفت. لوله ی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن. جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد. لبهایش تكان خورد. سرم را بردم جلو.
.........
گفت می خواهم وضو بگیرم.
گفتم: آب برای تاولها ضرر دارد، تیمم کن.گفت: این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم.
۲۶- (شهید مصطفی طالبی)
📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۱۱۷
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#نماز_با_طعم_کابل
آمارگیری مكرر بعثی ها در اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه، ما را کلافه کرده بود. آن ها می خواستند وضع ما را نا آرام کنند و این گونه آزار برسانند. یكی از همان روزها، نیم ساعت پس از آمار ظهر در حالی که چند تن از بچه ها به نماز ایستاده بودند، ناگهان یكی از نگهبانان فریاد زد: آمار، یاالله آمار!
با فریاد او چند نفر از سربازان، وحشیانه به بچه ها هجوم آوردند. همه سریع خود را به صف آمار
رساندند به جز یكی از بچه ها که هم چنان نمازش را می خواند. یكی از سربازان با پرخاش از او خواست که نماز را رها کند و به صف آمار بیاید؛ اما او گویا نمی شنید. هم چنان با متانت و خشوع نمازش را ادامه داد. سرباز عراقی هم با کابل به او حمله کرد. ضربه های پی در پی بر بدن او فرودمی آمد و آن نمازگزار نماز خود را قطع نكرد؛ بلكه دو رکعت باقیمانده ی نماز را زیر ضربه های کابل آن بعثی خشن خواند.
پس از نماز بی آن که به آن نوکر صدام نگاهی کند، با گام هایی محكم و چهره ای خون آلود به سوی صف آمار حرکت کرد و در کنار دیگران ایستاد.
۲۸-خاطره ی غلام رضا کریمی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۷
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#شب_وحشتناک
هیچ وقت آن شب وحشتناک را در ماه های نخستین اسارت در اردوگاه موصل یک، فراموش نمی کنم. آن شب بچه ها در حال نماز جماعت بودند که عراقی ها بلندگوها را روشن کردند و با صدای سرسام آوری موسیقی پخش کردند. وقتی که دیدند نماز قطع نشد و صدای ناهنجار موسیقی، بچه ها را از ذکر خدا غافل نكرد، با خشم و کینه به درون آسایشگاه ریختند و به ما حمله کردند.
آن شب واقعاً شب وحشتناکی بود. خیلی ها سر و دستشان شكست. چند نفر قفسه ی سینه شان
آسیب دید. آن شب صدای ـ یا حسین ـ و ـ یا زهرا ـ از غربتكده ی اسارت بلند بود.
اذان گفتن و دعا خواندن هم ممنوع بود. بچه ها دعا را پنهانی و زیر پتو می خواندند.
بعثی ها وقتی دیدند نمی توانند جلوی نماز و دعا را بگیرند، به بهانه های مختلف در نماز ما دخالت می کردند. یک روز آمدند و گفتند: «حالا که می خواهید نماز بخوانید، حق ندارید روی مُهر سجده کنید و دیگر این که وقت نماز تعدادتان از دو نفر بیشتر نباشد.».
کار زشت دیگری که برای جلوگیری از نماز خواندن ما انجام می دادند، این بود که چوب هایی را آغشته به نجاست می کردند و آن را به لباس اسرا می مالیدند.
۳۰- خاطره ی اسماعیل حاجی بیگی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۰
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#آخرین_نماز
با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت.
یكی از شبها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلا خوب نیست.
با عجله به اتاقش رفتم، تكان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد. بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور.
خاک تیمم بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد. با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد.
همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند.
۳۲- 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۵۸
.╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#دل_دریایی
غروب کم کم از راه می رسید؛ در حالی که ما هنوز نماز ظهر و عصر را اقامه نكرده بودیم. فكر می کردم از آن ها اجازه بگیرم که نماز بخوانم، اما هیبت شیطانی شان مانع می شد. نماز را باید می خواندیم و برای نخواندن آن هیچ بهانه ای پذیرفته نبود.
دل به دریا زدم و گفتم: «وقتُ الصّلوه »از میان آن جمع عراقی، کسی برخاست و با مهربانی بند دست هایمان را گشود. سر و صورت را به آب وضو طاهر ساختیم و هر کدام در گوشه ای دور از هم به نماز ایستادیم. عراقی ها انگار صحنه ای باورنكردنی و عجیب را تماشا می کردند. حق داشتند؛ چرا که ایرانیان را نزد آنان غیر مسلمان وآتش پرست خوانده بودند.
نماز را به پایان رساندیم و به شكرانه ی برپایی آن به سجده افتادیم. دوباره دست ها و چشم هایمان را بستند و هر کدام از ما را برای بازجویی به سوی سنگری بردند.
۳۳- خاطره ی علی رضا دهنوی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۸
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#دشمن_نماز
ما را به اردوگاه رمادی منتقل کردند. آن جا جو عجیبی حاکم بود. متأسفانه عده ای نماز نمی خواندند و برای عراقی ها خبرچینی می کردند. روز سوم ورودمان، من در حال نماز بودم که سربازی درون اتاق آمد و با نوک پوتین محكم به ساق پایم زد. واقعاً از شدت درد سوختم؛ اما هر طور بود، نماز را تمام کردم.
او با تشر گفت: چرا بدون اجازه نماز خواندی؟
گفتم: مگر برای نماز هم باید از تو اجازه بگیرم.
گفت: بله، این جا برای هر کاری باید اجازه بگیرید و نماز خواندن هم ممنوع است. کمی درنگ کرد و ادامه داد: مگر شما نماز هم می خوانید؟ گفتم: بله گفت: شما که آتش پرستید.من هم در جوابش گفتم: شما هم بت پرستید. آن قدر عصبانی شد که سیلی محكمی به صورتم زد و بعد پرسید: روزانه چند رکعت نماز می خوانی؟ گفتم: هفده رکعت گفت: از حاال باید روزی پنج رکعت نماز بخوانی.
در حالی که از گوشم خون می آمد، مرا رها کرد و رفت. روز بعد دوباره به سراغ من آمد و گفت:
چند رکعت نماز خواندی؟ گفتم: هفده رکعت داد زد: مگر نگفتم بیشتر از پنج رکعت نخوان!
و شروع کرد به کتک زدن من.
من هم طاقت نیاوردم و سر او داد زدم و گفتم: به فرمانده تان گزارش می دهم و از تو به صلیب هم شكایت می کنم. او رفت اما ممانعت ها و کتک هایش قطع نشد؛ دشمن نماز بود.
۳۴- خاطره ی محمد درویشی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۵
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#فقط_نماز_به_درد_می_خورد
یک روز با پسرم حسن به مزرعه جهت کار کشاورزی رفتیم چون حسن فرزند بزرگ خانواده بود به او گفتم: حسن جان این زمین ها را که می بینی همه را خریده ام بیا قسمتی از این زمین ها را برای خودت بردار و در آن زعفران کاری کن.
رویش را به سوی آسمان کرد و گفت: خداوندا من در چه فكری هستم و پدرم برای من از زمین
حرف می زند. پدر جان این زمین ها هیچ ارزشی برای من ندارد و گفت: می خواهم بروم نمازم را
بخوانم و فقط تنها چیزی که در آن دنیا به درد من خواهد خورد خواندن نماز است.
۳۶- شهید حسن مهاجری جوین
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان
.╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#اخراج_به_خاطر_نماز
موسی بخشایشی می گوید: قبل از انقلاب بود؛ در دبیرستان اجازه نمی دادند نماز بخوانیم، جایی هم برای این کار نبود.
با چند نفر مخفیانه گوشه ی کلاس روزنامه پهن می کردیم و نمازمان را همانجا می خواندیم؛ یک
مُهر همیشه همراهمان بود. زنگ های تفریح گوشه ی کلاس، وعده گاهمان شده بود.
یکروز که مشغول نماز ظهر بودم، یک دفعه پشت گردنم شروع کرد به تیر کشیدن، کمی پرت شدم
به جلو، اما توجهی نكردم و نمازم را ادامه دادم تا تمام شد.
مدیرمان بلند فریاد زد: چرا داری نماز می خوانی؟! چرا توی مدرسه اغتشاش به پا می کنی؟! چیزی نگفتم، فقط نگاهش می کردم؛ به همین خاطر یک هفته از مدرسه بیرونم کردند.
۳۸- 📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص۵۵
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#فرماندهی_که_مکبّر_شد
فرماندهی لشكر، کم جایگاهی نیست. چند هزار نیرو تحت امر یک فرمانده لشكر قرار دارند و اوامرش را اطاعت می کنند.
#حسین_خرازی فرمانده لشكر بودی که خیلی ها او را فاتح خرمشهر و یكی از موفق ترین و نام
آورترین فرماندهان سپاه اسلام می دانند.
برای نشان دادن اهمیت نماز، و اینكه بفهماند فرمانده لشكر #خمینی در مقابل خدا و احكام شریعت، خاضع و مطیع است، وقت اذان رفت جلوی نمازخانه. چند نفر در صف اول برایش جایی باز کردند. حاج حسین خرازی با همان خنده همیشگی اش از آنان تشكر کرد. رفت جلوتر و در میان بهت همگان، میکروفون را گرفت و ایستاد به مكبّری!
همه از این کار او تعجب کردند. به طور معمول مكبّری را افراد کم سن و سال به عهده می گرفتند؛ اما این بار فرمانده یک لشكر فاتح و سربلند آمده بود و با افتخار برای اقامه فریضه الهی، تكبیر می گفت.
این اقدام آموزنده #شهید_حسین_خرازی، درسی فراموش ناشدنی برای همه نیروها بود و روحیه شان را دوچندان ساخت.
۵۱-📚قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۳۱
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#اهمیت_نماز
#نماز_در_دفتر_مدیر
شهید محمد ابراهیم احمدپور گفت: از همین امروز باید نمازهایمان را به جماعت بخوانیم.
گفتم: آقای احمدپور! نماز جماعت جا می خواهد. ما که در ساختمان شهرداری اتاق خالی نداریم.
دفتر خودش را نشان داد و گفت: همین جا.
بعد هم آستینهایش را بالا زد، میز و صندلی های اتاقش را جابه جا کرد و گفت: موکت بیاورید، از
امروز اینجا هم دفتر کار من است، هم نمازخانه
.
۶۱-📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص ۲۸
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝