6 حرکت اقتدار شکن که کرامت مردها را میشکند
⚡️⚡️🧔⚡️⚡️
1-دستوری صحبت کردن 😤
2-مقایسه شوهر 😏
3-بیان مستقیم عیب ها 😬
4-سرزنش کردن 🤨
5- تحقیر شوهر 🙃
6- تخریب شوهر 🤯
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استیل زنگ زده رو اینجوری براق کن
🍓 #ایدھ_ترفــند_خانــــھ_دارے
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرخ کردن بادمجان😍😋
🍓 #ایدھ_ترفــند_خانــــھ_دارے
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوراک مرغ با سیب زمینی😋😍
🍓 #ایدھ_ترفــند_خانــــھ_دارے
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمیزکردن بدنه ظروف مسی با استفاده از سرکه ونمک.
🍓 #ایدھ_ترفــند_خانــــھ_دارے
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
بیستمین شرکت کننده در
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
و
#پویش_سفره_افطاری
دختر گلم هلنا عظیمی
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
#پویش_سفره_افطاری
#بهشتی۳۴۴
#ماه_رمضان
#ضیافت
#ابوذر
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
hossein.haghighi-mahe.man.bargard(320).mp3
4.59M
🎙چشمای تو مردم رو ندیده عاشق کردن
✨❤️
#امام_زمان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 #یکی_مثل_همه۳💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت اول» خانه الهام ماد
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت دوم»
آن روز، آرش و غلامرضا و سروش نمیدانستند که چطوری خودشان را در خوشی خفه کنند؟ اول رفتند کلهپاچهای جوادکَله! دو دست کامل خوردند. با نوشابه و دو سه تا چشم اضافه. بعدش رفتند پارکِ سینماگُل و از دکه آنجا سه تا پاکتِ سیگار یونانیِ کارِلیا خریدند و نشستند روی صندلیِ وسط پارک و تا دلشان میخواست، دود کردند و به زن و دختر مردم تیکه انداختند.
خب سیگار است دیگر. مخصوصا از نوع مرغوبش. از سه چهار تا نخ که بیشتر شود، ته گلوی آدم خشک میشود و فقط در آن فضا یا باید قهوه زد یا چایی! وقتی کسی حسِ آقایی کند و تهِ جیبش چندرغازی نشسته باشد، دیگر هوس رفتن به قهوهخانه خشایاردولول نمیکند. با موتورش گازش را میگیرد و میرود بالاشهر. میرود کافیشاپِ بچه سوسولها تا یک اکسپرت گِستو پینئو که دقایقی قبل در اینترنت سرچ کرده و تا حالا لب نزده، سفارش بدهد و بزند به رگ. البته با تاکید بر دَبل بودنش. بالاخره فاز میدهد دیگر. مخصوصا وقتی تلخیِ خاصش باعث پریدن خواب از چشمانت بشود و وسط آن نیمه تاریکی، اندکی حس کنی رفقا را بیشتر دوست داری! همینقدر بیجنبه!
از بس در آن کافی شاپ چرت و پرت گفتند و به فضای نیمه تاریک و خفن آنجا و در و دافهایش گیر دادند، که هفت هشت نفر دست به یکی کردند و آن سه پاپَتی را از آنجا انداختند بیرون. غلامرضا هم که بیاعصابتر از این حرفها بود، به آرش گفت: «موتورت روشن کن و با سروش سوار شید تا بیام!»
آرش گفت: «چه غلطی میخوای بکنی؟ بیا بریم. شر درست نکن!»
غلامرضا همین طور که داشت دنبال پاره آجر میگشت گفت: «شر نیست. کم کردن رویِ چارتا بچه سوسول، عینِ ثوابه!» این را گفت و در حالی که اینطرف خیابان بودند، تا نیمه خیابان دوید و پاره آجر را با شتاب هر چه تمامتر به طرف شیشه خوشکل کافی شاپ پرتاب کرد. چنان صدای هولناکی آمد و تمام شیشه خُرد شد که هر کس در پیاده رو و خیابان بود، وحشت کرد. چه برسد به کفتر و قناریهای عاشقی که به خیال خامشان یک گوشه دنج پیدا کرده بودند تا خلوت کنند و برای آیندهی ارتباطشان تصمیم بگیرند.
تا شیشه را پیاده کرد، پرید روی موتور و آرش گازش را داد و در حالی که از خوشحالی عَر میزدند، از آنجا دور شدند.
اما این حجم از خوشی و شرارت برای آنها کم بود. زدند به دل کوه. یک رستوران سنتی آنجا بود. تصمیم گرفتند ناهار را به جای دیزی و کباب دو سیخ و چیزهای مرسوم، دو سه تا سیخ تازه بزنند. آنها تا آن روز، بختیاری و سلطانی نخورده بودند. در جریان نبودند که یکی سینه مرغ است با راسته گوسفندی. و آن دیگری هم ترکیبی مبارک از پیوند کوبیده و برگ میباشد. آن ساعت و آن روز، کاملا به این تفاوت آگاه شدند و هر نفرشان یک سیخ از هرکدام با برنج ایرانی و کره محلی و سالاد سزار و نوشابه تگری زدند.
پول مفت است دیگر. نباید به راحتی بماند و خرج نشود. لهذا تصمیم گرفتند همین طور که کج شده بودند و هر کدام روی پُشتی لم داده بودند و چشمشان باز نمیشد و گلاب به رویتان هر از گاهی آروغهای اَنکَرالاصوات از خودشان در میکردند، آن حال لامصبشان را با قلیانِ میوه ای به اوج برسانند. غلامرضا قلیانِ شیرنارگیل سفارش داد به سلامتی رفقا. آرش دو سیب زد به نابودی هر چی حسود و بخیله. سروش هم آدامس نعنا زد اما هر چه فکرش کرد، سلامتی کسی به یادش نیامد الا یک نفر... زیر لب و آهسته در دلش گفت: «سلامتی شادی خانم!»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
دبیرستان دخترانه
شادی دختری دبیرستانی در همان محله پایین شهر و همسایه قبلیِ خانه پدر سروش بود. پدر شادی راننده تاکسی و مادرش خانه دار، با فرزندان دختر و پسر بسیار بودند. اینقدر خانه آنها شلوغ بود و بچههای خودشان با بچههای همسایه در حیاطِ خانه آنها بازی میکردند، که جدا کردن آن همه بچه دبستانی و دبیرستانی گاهی سخت بود. فقط شبها سر سفره شام، بچههای همسایه حضور نداشتند. آن هم بخاطر حضور آقاغفور(بابای شادی) بود. چرا که به جز ساعتهایی که در ماشینش رانندگی میکرد، باقی ساعات از اعصاب درستی برخوردار نبود و ممکن بود هر لحظه اول و آخر همسایهها را به هم پیوند بدهد.
دو کلمه بگویم از مادر شادی خانم. سه خانم بالای پنجاه و سه چهار سال به نامهای «سلطنت» و «مملکت» و «گوهر» در آن محله زندگی میکردند که از قضا در یک کوچه سکنی گزیده بودند. سلطنت و مملکت با هم خواهر ناتنی بودند و طبق صحیح ترین روایت و اخبار، قریب هفتاد سال سن داشتند اما پنجاه و هفت هشت ساله به نظر میرسیدند. یک روایت میگوید که سلطنت از اولش شوهر نکرده و روایت دیگر میگوید که سلطنت یک شوهر داشته اما هنوز از او بچهدار نشده بوده که شوهرش از ساختمان بلند پرت میشود پایین و عمرش را میدهد به سلطنت خانم. از آن موقع، یعنی از زمانی که سلطنت حدودا هجده سالش بوده، دیگر کسی به خاطر زبان نیشدارش به طرفش نیامد و با او ازدواج نکرد. از دهه چهل یا پنجاه به این طرف، وقتی تقریبا از آمدن شوهر ناامید شد، قیافهی اپوزیسیونِ ضد مرد به خود گرفت و همه جا چو انداخت که از مردها متنفر است و بخاطر همین، همه جا به مردها و پیرمردها میپرید. مخصوصا در مسجد و اجتماعات عمومی. این را بگذارید همین جا بگویم که فوق تخصص آمار درآوردن و بیمقدمه آمار مردم را دادن در جمعهای زنانه است. این را به شرط میگویم و سرش حرف دارم که سلطنت، مهارت خاصی داشت و میتوانست در کمترین زمان، بیشترین آمار از زندگی اطرافیانش، حتی غریبهها درآورد. کافی دو دقیقه صبر کنید تا در ادامه، از هنرنمایی این بهتنهایی سرویسِ جاسوسی و کسب اطلاعات از در و همسایه، معجزهها ببینید و انگشت در دهان بمانید.
مملکت اما در طول حدودا شصت سال، یعنی از هشت نه سالگی تا هفت هشت سال پیش، دو تا شوهر کرد و از هر کدام که نمیدانم اما جمعا دوزاده تا بچه آورد که همگی رفتند سر خانه و زندگیشان. این را از خودم نمیگویم. بلکه از یکی از دخترانش که همسایه خواهرم و اینا هستند روایت شده که بخاطر نفرین های بی وقت و بی دلیلی که از زبان مملکت نمیافتد، هیچ کدام از بچه ها و نوههایش با او رابطه ندارند و چشم دیدن این پیرزنِ کینهای و بیحوصله را ندارند.
این که این دو تا خواهر ناتنی چطور همدیگر را پیدا کردند و اصلا چطور همدیگر را در یک خانه تحمل میکنند، بماند. اما ربطش به گوهر خانمِ مامانِ شادی خانم این است که به طرز عجیبی با هم رفیقاند! یکجورایی دلخوشی گوهر خانم برای فراموشیِ موقتیِ اخلاقِ آقاغفور و شلوغیِ بیش از حد خانهاش، وحشتخانه همین دو پیرزنِ پیرِ پرحاشیه بعلاوه شادیخانم بود.
شادی در چنین جوی، اما دختری چادری و اهل مطالعه و بسیار مهربان و عزیز بود. اینقدر عزیز که حتی مملکت و سلطنت هم دوستش داشتند. با این که قیافه شادی معمولی و رنگ پوست و چهرهاش گندمگون بود اما ملاحت خاصی در چهره و نگاهش داشت. منظورم را که متوجهید؟ بعضیها شاید خوشکل نباشند اما نمکِ خاصی دارند که همه دوستشان دارند. همین نمک، در رفتار و صحبت و برخوردهایش هم پاشیده شده بود. تا جایی که آقاغفور وقتی حتی اعصابش از قیمت لاستیک و تمام شدن کارت بنزینش خُرد بود و حتی حوصله شنفتن صدای گوهر نداشت، اما وقتی شادی کنارش مینشست، انگار آن بابا قبلی نبود و میشد یک چیز دیگر.
روزی از روزها سروش پشت دخلِ ساندویچی بود که نگاهش به طرف شادی جلب شد. بدون این که شادی جلب توجه کند. سروش دید که دختری چادری، سرش را نه اما نگاهش پایین انداخته و عادی میآید و معمولی میرود. گاهی با دوستانش همراه است. دوستانی که هیچ کدام چادری نیستند الا شادی. اما اینقدر با هم دوستند که گاهی کل مسیر را با هم پیاده میروند. وقتی سر ساعت مشخصی سروش عادت کرده بود که چشم از فلافل خوردن مشتریها بردارد و به پیاده روی آن طرف نگاه کند تا آن دختر را ببیند، دیگر به این راحتی نمیشد از سروش توقع داشت که دل از شادی بکن و توجه نکن و سرت به کار خودت گرم باشد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
البته این را هم بگویم؛ تا حالا نشده بود که مثلا جلوی شادی را بگیرد و با او همکلام شده باشد و این حرفها. نه. رفتار شادی یک جوری معصومانه بود که حتی سروشِ رفیقباز هم دلش نمیآمد آن خلوت و خانمیِ آن دختر تَرَک بردارد. و چون او را به وجد و هیجان نمیانداخت و دوست داشتنش از سر شرارت نبود، و از طرف دیگر برخلاف غلامرضا و آرش اهل نجسی نبود، بیشتر دلش میخواست فقط نگاهش کند و ذوقش کند و گاهی به سلامتی او نخِ سیگاری بکشد و یا دود قلیانی هوا کند.
آن روزی که آن سه کله پوک دنبال عیاشی بودند، شادی از دبیرستانش برگشت خانه. با مادرش سلام کرد.
-کی قراره بری خونه سلطنت و مملکت؟
-نیم ساعت دیگه. چطور مامان؟ شما هم میایی؟
-دلم میخواد. بذار این کیک بپزه. دو تا تیکه هم واسه اون دو تا ببریم.
نیم ساعت گذشت. شادی و گوهرخانم یک ظرف کیک داغ و تازه را برداشتند و به طرف خانه آن دو پیرزن حرکت کردند. وقتی رسیدند، بعد از سلام و احوالپرسی، گوهر از مملکت پرسید: «کو سلطنت؟»
مملکت با همان خواص و خاصیتش که قبلا گفتم جواب داد: «رفته پشت بوم! هر چی بهش میگم اینقدر از این پلهها بالا و پایین نشو که به امید خدا میفتی پات میشکنه و لگنت مو برمیداره و میفتی تو جا(کنایه از زمینگیر شدن) و تو کثافت خودت غرق میشی و منم نمیتونم بذارم و بردارت کنم، حرف تو گوشش نمیره که نمیره.»
شادی که خندهاش گرفته بود گفت: «خب یه کلمه بگو رفته پشت بوم! چرا آینده شومِش رو به رخش میکشی مملکت خانم؟!»
چند دقیقه بعد سلطنت از پشت بام آمد. هنوز نه سلام و علیک کرده بود و نه کسی ازش پرسیده بود که یهو گفت: «دو نفرن. یه زن و شوهر جوون. اسمشون عاطفه و فرشاده. وقتی مامان و بابای دختره اومده بودند سر کوچه فهمیدم. همین همسایه روبرویی میگم که دیروز وسایلشون آوردند. مستاجرند. زنه چادریه. تازه عروسه. ماشالله عروس و دومادِ خوش بر و رویی هم هستند. هر روز صبح با هم میرن بیرون و عصرها زنه زودتر میاد خونه و یکی دو ساعت بعدش، شوهره پیداش میشه. فکر کنم کارمند یه جایی باشن. ولی زنه وقتی میخواست بشینه رو موتور و پشت سر شوهرش، چادرش که رفت کنار، دیدم زیرِ کاپشنش روپوش سفید تنش بود. شاید دکتری... پرستار بیمارستانی... آزمایشگاهی جایی باشه.»
مملکت پرسید: «دیروز جهاز دختره رو آوردند؟»
سلطنت گفت: «آره. جهاز خوبی هم داره ماشالله. مبل و تلوزیونِ بزرگا و چند تا سرویسِ ظرف و سرویس خواب و خلاصه همه چیش تکمیل بود. سه چهار بار وانتی اومد و خالی کرد و رفت. خدا بیشترشون بده! والا. مگه ما بخیلیم؟»
گوهر و شادی که انگشت در دهان مانده بودند، در فکر حرفهای سلطنت بودند که یهو سلطنت رو به شادی گفت: «شادی! کجایی دختر؟ چرا زل زدی به قالی؟ امروز چی میخوای برامون بخونی؟»
شادی یک کتاب سفید برایشان باز کرد و گفت: «اسمش هست آبنبات هلدار! کتاب قشنگیه. گفتم اینو شروع کنیم.» میدانم باورش سخت است و تصور این که آن فولاد زره ها به شادی گوش بدهند و شادی برای آنها کتاب بخواند، خیلی دشوار است اما دم شادی خانم گرم. خوب توانسته بود آنها را با کتاب خواندن و دور هم جمع شدن و کیک و چایی خوردن دور هم جمع کند. بخاطر همین، در حالی که دور هم کیک و چایی میخوردند، شادی بسم الله گفت و شروع به خواندن کتاب کرد.
حوزه علمیه
لحظاتی که قرار است یک طلبه با استاد و مرادش درخصوص تلبّس(پوشیدن دائمی لباس روحانیت) صحبت کند، از سختترین و شورانگیزترین لحظات عمر هر طلبه است. از یک طرف خودش را در حد و اندازهای نمیبیند که جلوی پدر معنویاش از به کسوت انبیا و اولیا درآمدن سخن بگوید. و از طرف دیگر استرس این را دارد که نکند قبول نکند؟ نکند بگوید برو بچهجان دنبال گِلبازیات؟ نکند بگوید الان وقتش نیست و بگذار چند سال دیگر بگذرد تا پختهتر بشوی؟ و...
دقیقا مثل وقتی که یک جوان دم بخت، قرار است با پدرش درباره کسی حرف بزند که او را دوست دارد و احساس میکند با او خوشبخت میشود. یک عرقی بر پیشانی طلبهها مینشیند که نگو!
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
حاج آقا خلج آن لحظه عمامه بر سر نداشت و کنار یکی از حجرهها نشسته بود و با دو سه تا طلبه دیگر چایی میخوردند و گعده علمی گرفته بودند. وقتی با داود تنها شدند رو به داود گفت: «بذار یه خاطره برات بگم؛ یه روز یه پسر نوجوونی بود که دلش نمیخواست آخوند بشه. به اصرار باباش رفت حوزه. باباش دوست داشت پسرش منبری بشه و تبلیغ کنه. اما دلِ پسره یه جاهای دیگه بود. چون به علم و مجتهد شدن علاقه داشت، قبول کرد که طلبه بشه اما برای تنها چیزی که وقت نذاشت و تمرین نکرد، تبلیغ و منبر بود. هر کاری میکرد نمیشد. نه این که بدش بیاد. نه. نمیشد. اما اینو از باباش مخفی کرد. نگفت نمیتونم و وقت نمیذارم و...
هر بار باباش دیدش و ازش پرسید چی کار کردی بالاخره؟ منبری و مبلّغ شدی یا نه؟ یه جوری جواب سربالا داد و بابای پیرشو دست به سر کرد. باباش که از علما بود، سه چهار سال بعدش از دنیا رفت و اون طلبه خیالش راحت شد که دیگه کسی نیست مدام ازش بپرسه چرا تبلیغ نمیری؟ بخاطر همین، با خیال راحتتری نشست و درسشو خوند.
اینقدر درس خوند که گنده شد. بزرگ شد. ازش میپرسیدن و جواب میداد. وقتی ریشش سفید شد و کلی شاگرد و طلبه جوون تربیت کرد، نگاه به دور و برش انداخت و دید همه از خودش زدند جلو! همه دارن برای دین کار میکنن و منبر و تبلیغ میرن! دید همه دارن مسجد و هیئت و تکیهها رو پُر میکنن اما اون برای رونق درس و بحثش تلاش میکنه. دید همه شدند «رضا روضهخون» و «علی منبری» و «تقی مسئلهگو» اما اون نشسته گوشه حجرهاش و حتی یه چَک برای دین نخورده!»
داود دید حاجی خلج سرش را پایین انداخت و به حالت افسوس، سرش را تکان داد و یکی دو بار با کف دستش راستش، به روی زانوی خودش زد. داود گفت: «ببخشید اینو میگم، از خودتون یاد گرفتیم؛ اما شما در ثواب همه شاگرداتون که رفتند تبلیغ شریک هستید. شما ما رو تربیت کردین. اگه ایثار امثال شما نبود، بقیه اینقدر موفق نمیشدند.»
وقتی حاج آقا خلج سرش را بلند کرد، داود، برقِ یک حلقه اشک در چشمان حاجی دید. حاجی ادامه داد: «دیگه نتونستم هیچ وقت منبری و روضهخون بشم. حتی فرصت نذاشتم و منبر و ارتباط با مردم و روضه خوندن رو تمرین نکردم. دیگه الانم نمیشه. مگر این که معجزه بشه و خودش آخر عمری دستمو بگیره و بگه بخون! داود جان! تو مثل من نشو! من ضرر کردم... بد ضرر کردم...»
این را گفت و شانههای حاجی از گریه تکان خورد. داود سرش را پایین انداخت. شاید در کل آن سالها بیشتر از یک یا دو بار، کسی گریه های حاجی را ندیده بود. چند لحظه بعد حاجی گفت: «تو پسر خاصی هستی. حداقل برای من خاصی. تصمیمت درباره معمم شدنت درسته. حتی وقتش هم درست انتخاب کردی. یادت باشه که اولا عمل به احتیاط یادت نره. با صدای بلند بگو نمیدونم! اصلا اشکال نداره تو چیزی رو ندونی! بهتر از اینه که مردمو سرکار بذاری. ثانیا مراقب عمامهات باش! یهو عمامهتو بادِ هوای نفس نَبَره... یهو حکم دادسرای روحانیت نبره... یهو نشه لباس شهرت و کار دستت بده... یهو نشه ابزار قدرت و کور و کرت کنه... احترام عمامهات رو نگه دار... احترام امامزاده رو مُتِوَلیش حفظ میکنه... آخوند باش و آخوندی کن... تبلیغ خیلی مهمه. تبلیغ تبدیل شده به یکی از دغدغههای رهبر معظم انقلاب. چون تبلیغ و کار آخوندی خیلی مهمه.»
داود دست ادب روی سینهاش گذاشت و گفت: «چشم.»
وقتی داود گفت چشم، حاجی دستش را در کیسه ای کرد و پارچه عمامهای را درآورد و گفت: «خب حالا این عمامه رو برای من ببند ببینم!»
داود که هم خندهاش گرفته بود و هم خیلی درست بلد نبود، گفت: «خیلی وارد نیستم. میترسم خراب بشه.»
حاجی خلج هم گفت: «اینو باش! خداوکیلی ما داریم رو دیوار کیا یادگاری مینویسیم؟! پایه ده باشی و کلی ادعای سواد و معلوماتت بشه اما نتونی عمامه ببندی؟! پاشو به بچهها بگو بیان تا بقیه هم یاد بگیرن.»
داود بچههایی که تو حیاط و اطرافش بودند را جمع کرد و حاجی خلج بسم الله گفت و روی سرش، عمامه را شروع به پیچیدن کرد. بقیه هم با دقت نگاه میکردند.
-حواستون باشه که بستن عمامه روی پا کراهت داره. طلبه من باید عمامه رو روی سرش ببنده. نه روی زانوش. بعد از بسم الله، اول یه دور به اندازه تحتالحنک(دنباله عمامه که در مرحله آخر روی همه چینها قرار میگیرد) جدا میکنی و اینجوری میپیچی دور گردنت. خیلی محکم نبندی دور گردنتا. که خدایی نکرده، عمامه تموم نشده خفه میشی. خیلی آروم و تا حدودی شُل. بعدش اینجوری یه دور، دور سر میپیچی و وقتی به گوش سمت راستت رسیدی و پارچه روی هم قرار گرفت و حالت ضربدری شد، یه کم از پارچه رو میبری داخل تا...
اینقدر حاجی باحوصله، به عمامه چین داد و مرتبش کرد و قشنگ بست، که نفس در سینه طلبهها حبس شده بود و نگاه میکردند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸