eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
910 دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
‏حسینیه‌ی‌معلی با مخاطب ۴۴/۵ درصدی؛ رکورد پربیننده‌ترین برنامه‌ی تلوزیونی ۲ سال اخیر رو از آن خود کرد و نشون داد ملت پاکار امام‌حسینن و با برنامه‌های جذاب میشه مردمو پای تلوزیون نشوند. ‌‎‌ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
مراقب هک حساب کاربری‌تان در ایتا باشید 🔹به‌تازگی برخی افراد کلاهبردار با تغییر نام و تصویر، حساب کاربری خودشان را شبیه حساب رسمی ایتا می‌کنند و با هشدار اینکه «با ۲ دستگاه از یک حساب کاربری استفاده می‌کنید...» از شما می‌خواهند کد ۵ رقمی که از ایتا دریافت کردید را اعلام کنید. 🔹در واقع این روشی برای هک حساب کاربری شماست. این کلاهبرداران شمارۀ موبایل شما را می‌دانند و به‌وسیلۀ آن برای دریافت کد ورود به ایتا اقدام می‌کنند اما چون سیم‌کارت شما در اختیار آن‌ها نیست با این روش می‌خواهند کد ورود را از خودتان بگیرند. 🔸اگر شما هم چنین پیامی دریافت کردید بدون دستپاچگی و ارسال اطلاعات، بررسی کنید که حسابی که به شما پیام فرستاده تیک آبی دارد و تایید شده است یا خیر. اگر نداشت مطمئن باشید که پیام از سوی ایتا نیست و کار یک کلاهبردار است. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ راز گنبد غریب هشتم ‌‎‌‌🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺شیراز-منزل فرحناز و مهرداد شب شد و مهرداد به خانه برگشت. خانه ای مجلل با دو نفر مستخدم که در آنجا خدمت میکردند. آن دو نفر که از زمان سلطانیِ بزرگ در خانه بزرگ خاندان سلطانی خدمت میکردند و زن و شوهر بودند، «آقاغلام» و «کبری خانم» نام داشتند. از خصوصیات اخلاقی آن ها همین بس که هر روزِ خدا به جان هم می افتادند و لیچارهای آبدار نثار همدیگر میکردند و آقاغلام هر روزصبح تصمیم میگرفت کبری خانم را طلاق بدهد اما عصر پشیمان میشد. این اخلاق آنها تنها اسباب نشاط و خنده فرحناز و مهرداد در آن خانه درندشت بود. وسط آن همه اخلاق خاص‌شان، اینقدر به فرحناز و مهرداد علاقه داشتند که آنها را مانند بچه نداشته‌شان تر و خشک میکردند. در حال چیدن سفره بودند. فرحناز روی کاناپه نشسته و عینکش را زده بود و داشت مطالعه میکرد. کبری خانم وقتی میز را چید و میخواست به خانم اطلاع بدهد، به فرحناز نزدیک شد و با لبخند و قربان صدقه گفت: «خانم ماشالله چقدر این عینک جدیدتون بهتون میاد. هزار ماشالله چشماتون قشنگ بود اما قشنگ تر شده!» فرحناز کتابش را بست و نگاهی با لبخند به کبری کرد و گفت: «واقعا؟ دقت نکرده بودم. فرصت نداشتم وگرنه شاید یه چیز بهتر پیدا میکردم.» -نه خانم! اصلا فکرشم نکنین. همین عالیه. بذارین تا آقا نیومده، یه اسپند دود کنم. امروز هم آرایشگاه بودین و هم عینک جدیدتون خیلی بهتون میاد. میترسم چشم بخورین. کبری این را گفت و رو به طرف آشپزخانه رفت. فرحناز هم لبخندی زد و به مطالعه اش مشغول شد. چند دقیقه بعد، کبری در حال خوندن«اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه... الهی بترکه چشم حسود... کور بشه هر کی نمیتونه خانم و آقای منو ببینه... چشم همه کفِ پایِ فرحناز خانم جونم...» بود که صدایی از حیاط آمد. آقاغلام فورا رفت و دید مهرداد در حال پارک کردن ماشینش هست. رو به کبری کرد و گفت: «جمعش کن که آقا اومد... بدو... بدو که آقا خوشش نمیاد از این دود و دمات!» چند دقیقه بعد، مهرداد و فرحناز مشغول خوردن شام بودند و شامشان رو به اتمام بود که فرحناز پرسید: «چه خبر؟» مهرداد دو قلپ نوشابه خورد و گفت: «با علیپور حرف زدم. بهش گفتم دو هفته وقت داری که چند تا خبر خوب بهم بدی. وگرنه باید بذاری و بری. خیلی هول شد. پرسید چطوری؟ گفتم همونطوری که خبرشو برام آوردی!» فرحناز گفت: «آفرین. حواست باشه ازش پول نخواد! ازت امتیاز نگیره.» مهرداد دقیق تر به فرحناز نگاه کرد و گفت: «چطور؟ اگه واسه پاک کردن این مسئله پول خواست بهش ندم؟» فرحناز: «اصلا. یک ریال هم نباید بذاری کف دستش! ممکنه اصلا خبری نباشه و اومده اینجوری گفته تا تَلَکَت کنه.» مهرداد: «من چطوری میتونم بفهمم که این خبر راسته یا دروغ؟ علیپور از جایی خبر آورده که میگه حتی قاضی تحقیق رو هم میشناسه و خیلی بد قلق هست و این چیزا! چیکار کنیم بنظرت؟» فرحناز: «منم داشتم به همین فکر میکردم که اومدی. خب تو هم لابیای خودتو داری. نداری؟» مهرداد: «واضح تر بگو!» فرحناز: «همون قاضیه که اون نماینده مجلس فرستاد دفترت و سفارش پسرشو کرد... باهاش ارتباط نداری؟» مهرداد با شنیدن این حرف، به وجد آمد و مثل فنر از سر جایش بلند شد. فرحناز: «تا حالا ازش چیزی نخواستی؟ امتیازی نگرفتی ازش؟» مهرداد اندکی فکر کرد و جواب داد: «نه! هیچی! حتی یک بار هم با هم زنگ و دیدار نداشتیم.» فرحناز دیگر حرفی نزد و لبخندی زد و فقط به چشمان مهرداد خیره شد. مهرداد هم گرفت باید چه کار کند و لیوان نوشابه را از روی میز برداشت و دو قلپ دیگر نوشید. دو روز بعد، فرحناز با یکی از دوستانش به نام فرانک در دفتر فرانک دیدار داشت. فرانک که دکترای روانشناسی از دانشگاه آلمان داشت و از کودکی با فرحناز در یک محل بزرگ شده بودند، همچنان مجرد بود و فرحناز هر از گاهی برای ریلکس و تخلیه ذهنی به او مراجعه میکرد. -یه مدته که وقتی میام اینجا مثل قبل آروم نمیشم. -مثل دو سال پیش نیستی. درسته؟ -آره. قبلا که میومدم، همون نیم ساعت اول، دستمو میخوندی و مستقیم میبردی سر اصل مطلب و آروم میشدم. اما حدودا یه یک سالی هست که... -میدونم. اینو اگه خودتم نمیگفتی، خودم میخواستم بهت بگم. -حس میکنم دارم کم میارم. -میذاری بقیشو من بگم؟ ادامه👇
-بگو! -حس میکنی پول هست... کار هست... دانش هست... سفر خارجی و همایش بین المللی و این چیزا هر سال هست... از همه مهم تر، مهرداد هست... اما بازم حس میکنی تهِ خنده هات و تهی کارِت و آخرِ خوشیات، یه چیزی کمه. درسته؟ -و اون چیز چیه؟ -یکی مثل خودت! یه فرحناز کوچولویِ دیگه! -آخ فرانک گفتی... آخ گفتی... آخ گفتی... -مهرداد دیگه درمانشو ادامه نمیده؟ -همون موقع هم همکاری نمیکرد. به همه دروغ گفتم که اون همکاری میکنه و همه جا باهام میاد و همه نوع آزمایشی میده! یه مدت همکاری کرد و دکتر و متخصص اومد اما ... وقتی فهمید از اساس مشکل داره و دیگه هیچ وقت درست نمیشه، برای همیشه پروندشو در ذهنش بست و گذاشت کنار! -پس تو چی؟ تو این وسط چی میشی؟ -من؟ -آره. تو! ببین فرحناز! من از عشق بین شما دو تا بیشتر از هر کسی خبر دارم. خودتم میدونی. مهرداد اول نامزد من بود. تا این که تو رو دید. وقتی دیدم شما با هم خوشبختین، رفتم آلمان و دنبال درسمو و دیگه همه چی بین من و مهرداد تموم شد. بخاطر همین من از هر کسی بیشتر میفهمم که مهرداد و تو یک روح هستین در دو بدن. اما این دلیل نمیشه که... -دلیل نمیشه که هر وقت جلوی بوتیکِ لباسای نوزاد و بچه گونه رد میشم، آه نکشم و ته دلم بچه نخواد. آره. همینه. -خب چرا ... -چرا چی؟ -چرا بچه نمیارین؟ -از کجا؟ -حالا تا کجاش. اول بگو ببینم نظرت چیه؟ -تا حالا تو فکرش نبودم. نمیدونم. ولی ... همین طور که فرحناز چشمش را نازک کرده بود و در افکار خودش غرق بود و به گوشه ای خیره شده بود، فرانک گفت: «ولی میتونه ایده جذابی باشه و زندگی تو و مهرداد رو گرم تر کنه.» از آن جلسه تا دو ماه بعد از آن، فرانک و فرحناز به طور چراغ خاموش، درباره گرفتن بچه از بهزیستی و مراجع قانونی تحقیق کردند. با ارتباطاتی که آن دو داشتند، همه جا رفتند و راه نرفته باقی نگذاشتند. اما هر بار بنا به دلایلی که برای خودشان هم واضح نبود، به در بسته میخوردند. تا این که یک روز، لحظه آخر که فرانک و فرحناز میخواستند از یکی از مراکز دولتی خارج شوند، خانمی که از نیروهای خدماتی آنجا بود، در حیاط پشتی با فرحناز و فرانک حرف زد. -مطمئنی؟ اونجا راحتتره؟ -نگفتم راحتتره خانم. ولی بنظرم میتونین با مدیرش صحبت کنین. اخلاق اداری و دولتی نداره. خانم خوبیه. -رسمیه؟ منظورم اینه که زیرزمینی و این چیزا نباشه. -نه خانم. خیالتون راحت. پونزده سال پیش، مدیرش تمام زندگیشو فروخت و اون مرکزو راه اندازی کرد. همه جا هم حمایتش میکنند اما زیر نظر جایی نیست. -دستت درد نکنه. آدرسش همینه که اینجا نوشتی؟ -آره. همینه که نوشتم. ایشالله خدا کمک کنه و به مراد دلتون برسید. فرحناز کیفش را باز کرد و چهار تا تراول پنجاه هزار تومانی درآورد و جلوی آن خانم گرفت و گفت: «دستتون درد نکنه. بفرمایید. ناقابله.» اما آن خانم جواب داد: «نه. نیازی نیست. من بخاطر پول این کارو نکردم. خیر پیش.» این را گفت و پول را نگرفت و رفت. در حال رفتن به طرف ماشین بودند که گوشی فرحناز زنگ خورد. گوشی را برداشت و با مهرداد شروع به حرف زدن کرد. -جونم مهرداد! ادامه👇
-سلام. خانمی کجایی؟ -با فرانکم. چطور؟ -باید ببینمت. کار بیخ پیدا کرده. فرحناز دم در ماشین ایستاد و با تعجب پرسید: «چی شده؟» مهرداد گفت: «با اونی که قرار بود حرف بزنم و واسم خبر بیاره، یکی دو هفته پیش حرف زدم. الان زنگ زد و گفت درسته. پرونده تشکیل شده و قاضی تحقیق داره روش کار میکنه.» فرحناز همین طور که گوشی دستش بود، دست چپش را مشت کرد و به آرامی به ماشین کوبید و زیر لب«لعنتی» گفت. مهرداد ادامه داد: «الان با علیپور جلسه دارم. صبح بهم گفت که راه حلش پیدا کرده و خرج داره. گفت پنجاه میلیارد خرج داره تا دو سه تا قاضی رو ببینه و سفارش کنن که پرونده بسته بشه.» فرحناز گفت: «خوشبین نیستم. الان میخواد بیاد چی بگه؟» مهرداد: «قراره بیاد بیشتر حرف بزنیم.» فرحناز: «بگو حاضرم دو برابر ... ینی صد میلیارد بدم و پرونده الکی مختومه نشه. نتیجه اش یه چیز دیگه بشه.» مهرداد: «ینی چی؟» فرحناز: «بگو خودش گردن بگیره. بگو جوری بچینه که خیانت به تو محسوب بشه و مسئولیتش متوجه خودش بشه.» مهرداد: «میفهمی چی داری میگی؟» فرحناز: «آره. این علیپور همونه که تویِ یه دعوای حقوقی، وکیلِ طرفِ مقابلِ شریکت بود. شریکت دو برابر خریدش و علیپور هم وسط جلسه دادرسی به موکل خودش رحم نکرد. تو هم همون راهو برو. بگو دو برابر ... به جای این که به قاضی یا منشی یا کسی دیگه رشوه بدم، به خودت شیرینی میدم به شرطی که مسیر پرونده بیاد به طرفی که من میگم!» مهرداد که هنگ کرده بود گفت: «ببینم چی میگه. باشه. نگفتی کجایی؟» فرحناز: «شام میرم خونه مامانم. تو هم بیا اونجا. میبینمت و حرف میزنیم.» خداحافظی کردند. فرحناز سوار ماشین شد. با فرانک به آدرسی رفتند که آن خانم به آنها داده بود. یک ساعت طول کشید تا آن آدرس را در یکی از محله های جنوبی و مذهبی شیراز پیدا کردند. ساعت حدودا دو و نیم بعدازظهر بود. رسیدند به در«خانه امید» جایی که یک درِ بزرگ، بین دو تا درخت سبز و بزرگ بود که فضای دل انگیزی به آن محل داده بود. فرانک زنگ در را زد. اما زنگ در خراب بود. چند بار محکم در زدند اما کسی در را باز نکرد. پیرزن چادری که از آنجا رد میشد و سبد نانی را با خود داشت، رو به آن دو نفر کرد و با لهجه شیرازی گفت: «زنگشون خرابه. (اشاره به کوچه بغلی کرد) اَ ای کوچو برین تو. اولین در!» فرحناز گفت: «خیلی ممنون حاج خانم. خیلی لطف کردین.» سپس رو به فرانک کرد و گفت: «استرس دارم. نمیدونم چرا. یه جوری ام.» فرانک گفت: «چرا قربونت برم؟ اصلا استرس نداشته باش! میریم و فوقش جواب رد میدن و برمیگردیم.» همان لحظه، با شنیدن یک صدای بوق بلند، فرحناز و فرانک از جا کنده شدند. یک نفر با ماشین پرایدش سر از شیشه ماشینش درآورد و گفت: «خانم جلویِ پل پارک کردی. مگه نمیبینی! درسته شاسی بلند داری... درسته اینجا به کلاس شماها نمیخوره... دیگه دلیل نمیشه ماشینتو تو یقه‌مون پارک کنی...» فرانک هول شد و برای بستن دهان آن پرایدیِ بی اعصاب، رفت تا ماشینش را جابجا کند. فرحناز اما منتظرش نایستاد و یواش یواش حرکت کرد و به طرف کوچه و دری رفت که آن حاج خانم گفته بود. قدم به قدم که جلوتر میرفت، صدای بازی بچه ها پررنگ و پررنگ تر میشد. صدای بازی بچه ها که از پشت دیوار خانه امید می آمد، مثل آبی بود که جان و دلِ تشنه‌ی فرحناز را سیراب میکرد. تا این که به در نیمه باز مرکز خانه امید رسید. به آرامی در را هل داد و باز کرد. در باز کردن همانا و روبرو شدن با صحنه چشم نوازِ بازی پسران و دختر بچه های پنج شش ساله هم همانا. اصلا بی اختیار لبخندی به لبانِ فرحناز و اشکی به گوشه چشمش آمد که تا آن روز تجربه آن حس قشنگ را نداشت. حسی که بخاطر دیدن دویدن و شوخی و خنده و سر و صدای سی چهل نفر بچه در آن فضا به فرحناز دست داده بود. چند ثانیه بعد، تا به خودش آمد، وسط آن حیاط ایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد. بچه ها هم انگار نه انگار. به بازی خودشان مشغول بودند. همان لحظه فرانک از راه رسید. -ببخشید دیر شد. جای پارک پیدا نمیشد. بریم داخل... بریم ببینیم مدیرش کیه! ادامه👇
هنوز حرفش تمام نشده بود که یک خانم از پله ها پایین آمد و با تعجب پرسید: «خانما شما اینجا چیکار میکنین؟ مگه شما نمیدونین که اینجا حیاط پشتی هست و نباید میومدید اینجا؟ بفرما داخل. بفرمایید. دیگه هم از اینجا نیایید که مدیر اینجا از چشم منِ بدبخت میبینه.» فرحناز که دلش نمی آمد دل بکند، چشم از بچه ها برنمیداشت. فرانک فورا به طرف آن خانم رفت و شروع به حرف زدن کردند. اما... وسط همه شوخی و بازی و سر و صدای بچه ها... چشم فرحناز به گوشه حیاط خیره شد. دید دختری با موهای بلند، پشت به فرحناز، نشسته و هفت هشت تا بچه دیگر مثل پروانه دور او میچرخند. آن دختر هم مثل بقیه بچه ها کوچولو و اندکی تپل بود اما از بس دوستش داشتند، دورش حلقه زده بودند و او مامان شده بود و بقیه هم نقش بچه هایش را بازی میکردند. حتی دو تا دختر سرشان را روی زانوی کودکانه او قرار داده و او موهای آنها را نوازش میکرد. اینقدر آن صحنه، فکرِ فرحنازِ باهوش و همه فن حریف و دکترای اقتصاد و مشاورِ چند تا شرکت گنده ملی و بین المللی را به خود مشغول کرده بود، که وقتی با فرانک در اتاق خانم لطیفی نشسته بودند و خانم لطیفی برای آنها حرف میزد، اصلا حواسش به حرفهای او نبود و از پنجره اتاق، چشم از آن دختر برنمیداشت. -خانم... خانم با شمام... مثل این که حواستون اصلا اینجا نیست. فرحناز از سر جا بلند شد. به طرف پنجره رفت. اشاره به گوشه حیاط کرد و گفت: «حواسم اونجاس. پیش اون دختر. همونی که رو زمین نشسته و هفت هشت تا دختر دیگه دور و برش نشستن. اونا. اون.» خانم لطیفی و فرانک هم از سر جا بلند شدند و به طرف پنجره رفتند. خانم لطیفی عینکش را برداشت و با لبخند گفت: «آهان. اونو میگین؟ ای بابا!» این را گفت و رفت دوباره روی صندلی اش نشست. فرحناز گفت: «میشه ببینمش؟» خانم لطیفی گفت: «نه. ببخشید رک و صریح گفتم. نه. اون نه!» فرانک با تعجب پرسید: «چرا؟؟ چرا اون نه؟!» خانم لطیفی جواب داد: «ببینید خانما! اگه کارای شرعی و قانونیتون درست بشه و قرار باشه ما از اینجا به شما بچه بدیم، همه رو میدم الا اون!» فرحناز و فرانک از پنجره کنده شدند و به طرف خانم لطیفی آمدند. فرانک با تعجب گفت: «نمیفهمم! چرا اون نه؟ خب اگه قرار باشه بچه بگیریم و کارامون جور بشه و منع قانونی و شرعی نداشته باشیم، چرا نباید بتونیم خودمون انتخاب کنیم؟!» خانم لطیفی این بار صریح تر جواب داد: «بله. شما حق دارین تصمیم بگیرین و خودتون انتخاب کنین. اما منم اینجا مسئولیتی دارم و این منم که تشخیص میدم و رای نهایی را میدم.» فرحناز جلوتر آمد و گفت: «چرا درباره اون دختر اینجوری میگین؟ متوجه نمیشم دلیل مخالفتتون چیه؟» خانم لطیفی همین طور که قدم میزد و به طرف پنجره میرفت گفت: «از وقتی خدا این دخترو به ما داد، خیر و برکتِ اینجا هزار برابر شده. این دخترو روز شیرخوارگان حسینیِ چند سال پیش، آخر جلسه... تو شاه چراغ رها کرده بودن و رفته بودند. یکی از خانمای خودمون که همین جا کار میکنه، پیداش کرد و آوردش دفتر خدام حرم. از اون شب که این دختر رو آوردیم اینجا، به چشم خودم معجزه‌ها دیدم. برکات دیدم. چطور از من توقع دارین که همین جوری، دستی دستی بگن این هدیه خاص خدا رو بده و منم بگم بفرما!!» تا فرانک آمد حرف بزند، خانم توکل که تا آن لحظه گوشه اتاق، پشتِ میزش نشسته بود و به کارش مشغول بود، سر بلند کرد و گفت: «خانما اصرار نکنین! قبل از شما حداقل ده دوازده تا خانواده تو این سالها اومدن و همین دخترو میخواستن اما ما قبول نکردیم. شما هم اصرار نکنین و وقت خودتون و وقت ما رو نگیرین. بفرمایید. بفرمایید لطفا!» ادامه👇
فرانک که از برخورد توکل و لطیفی ناراحت شده بود، میخواست دست فرحناز را بگیرد و بروند که فرحناز به طرف لطیفی رفت و گفت: «خانم... ازتون خواهش میکنم... دلم داره از جا کنده میشه واسه این دختر... یه حال خاصی هستم... فشارم افتاده... فقط یک بار... فقط یه بار که حق دارم ببینمش! ندارم؟ تو رو خدا ... تو رو همون شاهچراغ... فقط یه بار ببینمش و بغلش کنم و برم... همین! ازتون خواهش میکنم.» لطیفی که کلافه شده بود و از طرف دیگر، دلش برای فرحناز سوخته بود، رو به طرف سالن کرد و با صدای بلند گفت: «فیروزه خانم! فیروزه خانم!» فیروزه خانم که دو تا دستکش در دست داشت و در و دیوار را تمیز میکرد، وارد شد و سلام کرد. -جانم خانم! -جونت به سلامت. یه لحظه دست بهار را بگیر و بیار اینجا! فرحناز رو به فرانک کرد و لبخندی زدند و گفت: «وای خدا ... اسمش بهاره!» فیروزه خانم با تعجب به فرانک و فرحناز نگاه کرد و سپس رو به لطیفی کرد و گفت: «واسه چی خانم؟ با بهار چیکار دارین؟» لطیفی گفت: «بیار حالا! یه لحظه ببینن و بوسش کنن و بِرَن!» فیروزه که انگار به او توهینی کرده باشند، فورا گفت: «خانم جسارت نباشه... گفته باشم... باید از رو جنازه من رد بشن اگه بخوان بهار رو جایی ببرن!» لطیفی رو به فرانک و فرحناز کرد و گفت: «عرض نکردم؟ شاید شما حریف من و خانم توکل بشین که هیچ وقت نمیشین، اما مطمئنا حریف فیروزه خانم نمیشین. فیروزه خانم، عاشق و آواره این دختره!» فرحناز که دیگر عصبی شده بود و واقعا داشت قلبش از جا کنده میشد به خاطر شدت علاقه به دیدن آهن ربایی به نام «بهار» ، از خودش بی خود شد و از وسط آنها با سرعت رد شد و به طرف حیاط دوید... ادامه دارد... 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
این که گناه نیست 08.mp3
4.77M
👈گناهکاری که بعداز گناه، به ترس و اضطراب میفته؛ ❌به نجات نزدیکتره؛ تا کسی که اهلِ عبادته،اما از گناه نمی ترسه! بهم ریختگیِ بعداز گناه نشونه ی یـه وجدان بیداره 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو هم ببینید از پایان عملیات مرصاد و تار و مار شدن منافقین با صدای شهید آوینی... منافقان بدانند مردم ما اهل ولایت هستند✌️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یک گراز وحشی از یک قلاده ماده کفتار و یک قلاده سگ هار استقبال میکنه... فکرتون به حیات وحش و راز بقا نره ... اونا خیلی از اینا بهترن... 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🤔 کلا دقت کردید وقتی کسی چندتا بچه داره 🔻اگر پولدار باشه میگن: خب معلومه که میاره! چرا نیاره؟ داره که میاره! ما رو چه به بچه آوردن؟ 🔺اگر فقیر باشه میگن: همینه دیگه، هم فقر مالی هم فقر فکری! فقط تندتند بچه میارن! 🔻اگر معمولی باشه میگن: عقل نداره دیگه! فکر آینده اینها رو نمیکنه؟ با اینهمه بچه پیشرفت مالی هم نداره دیگه! تازه اگر پسرفت نکنه! 🔸اگر تحصیل‌کرده و شاغل باشه میگن: خب معلومه دیگه، جای دیگه اون حس مفید بودنش رو داره اغنا میکنه، تو خونه نمونده که بپوسه و هدر بره. این نیاره کی بیاره؟ هرچند والا مغز 🦓 خورده برا خودش دردسر اضافه چیده! اصلاً از اون تحصیلاتش هیچی بارش نیست! لابد خدم و حشم هم داره 🔹اگر تحصیلات نداشته باشه میگن: همینه دیگه، کار و سواد نداره که، همه هنرش تو بچه آوردن پشت همه! تو خونه نشسته فقط بچه پشت بچه 🔸اگر یه مدت تحصیلات و شغل رو بخاطر بچه‌ها معوق کنه میگن: هفت هشت سال درس خوند بشینه تو خونه آروغ بگیره؟! مدرک ارشد و دکترا گرفت باهاش چشم چشم دوابرو بکشه ؟! بیت المال رو هدر داد الان کهنه بچه عوض کنه؟ 🔹بعدِ از آب و گل دراومدن بچه‌ها بخواد برگرده به درس و کار میگن: آدم بچه میاره باید شعور بچه داری هم داشته باشه! بچه آورده بندازه گردن مادرش بره سر کار و درس؟ یا صبح بذاره مهد و مدرسه عصر بره برداره که میخواد بره سر کار و درس؟ بچه فقط به آوردنه؟! ننه حافظ شیرازی بزرگشون کنه؟ ▪️اگر لاغر باشه میگن: همینه دیگه. فقط پشت هم بچه میاره! جون نداره، گوشت به تنش نمونده! یه ذره به خودش نمیرسه! از بس زاییده داره میمیره ▫️چاق باشه میگن: همینه دیگه! فقط پشت هم بچه میاره! نمیگه یه کم لاغر کنم به سلامت خودم برسم بعد! ▪️متوسط باشه میگن: والا یا ژنش خوبه یا خیلی پولداره مدام باشگاه و استخر میره! همینا باید بیارن ما رو چه به بچه زیاد؟! ➿ شوهرش خیلی همراه باشه و کمکش بده میگن: والا این شوهرو منم داشتم ده تا آورده بودم! چه هنری کرده؟! اون زن ذلیل بدبخت یکسر داره به اینا سرویس میده! 〰 شوهرش همراه و دست‌گرم نباشه میگن: استثمار زن یعنی همین! خشونت علیه زن یعنی همین! زنش فقط براش دستگاه جوجه کشی‌ه! زنه هم عقل نداره ازین آدم بچه میاره نسلشو زیاد کنه ➰ شوهره معمولی باشه میگن: خب حالا یه شوهر چیه، هزار چیز دیگه برا بچه دار شدن باید فراهم باشه! پس فردا خواست داماد شه من دارم کلید یه خونه ۸۰ متری بدم دستش؟! دارم شرکت براش بزنم؟! دارم جهاز ۵۰۰ میلیونی همراه دخترم کنم؟! •┈┈••✾❀✾••┈┈• خلاصه که بله هررررجور که زندگی کنی آدم هایی هستن که حرف بزنن! من همیشه میگم حرف مردم، باد هواست! بذار بیاد بررررره! همین هایی که امروز فرزنددار شدن و رو تمسخر و تحقیر میکنن، پس فردا ببین که چجوری در بحران تنهایی خودشون غرق خواهند شد و از حمایت های عاطفی ساده و کوچک محروم خواهند بود و چطور به زندگی خانواده های خوش جمعیت و چندفرزندی، غبطه و حسرت خواهند خورد! بحران فرداها بحران عاطفه و بحران تنهاییه بحران خانواده است (و متأسفانه غیرقابل رفع و درست نشدنی…) باید بسوزن و بسازن ببین کی گفتم... ببین کی گفتم همینهایی که بهت میگن مگه عقلت کمه که یکی‌تو بکنی دوتا، دوتاتو بکنی سه تا، سه تا رو بکنی چهارتا پس فردا چطور با حسرت و آه به عقل و درایت امروزت آفرین میگن! صبر کن و ببین خوشبخت و شادهای فرداها چه کسانی هستند... "دوتا کافی نیست" 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
26.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکنولوژی وقتی زیباتر میشود که به خدمت اهل‌بیت درآید. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تودهنی محکم و بموقع ☺️ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
بدون شرح! 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این خانم تو اروپا زندگی میکنه و تازه مسلمون شده، میگه قبلاً همیشه آرایش و کاشت ناخن داشتم ولی الان به خاطر وضو و نماز نه آرایش می‌کنم نه ناخن می کارم! 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
قابل توجه رانندگان محترمی که در ایام اربعین با وسیله نقلیه خود به مرزها می‌روند 👆👆 🛑👆در هوای گرم این وسایل را در خودرو رها نکنید! 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵باطل کردن طلسم و باز کردن بخت بسته شده☝️ دستور آیت الله بهجت «اللّهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج» 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّىٰ شِئْتُمْ ۖ وَقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ بقره:۲۲۳ ▪️بهترین کار برای آخرت، پیش فرستادن خیرات است و بهترین خیرات، تربیت فرزندان صالحی است که انسان از خود به یادگار می‌گذارد. بقره:۲۲۳ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا