ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
پروانه ای دردام عنکبوت #بخش_شصت_وهشت من:ببین علی یه چی هست ذهنم را مشغول کرده,این اسراییلا که یهود
پروانه ای دردام عنکبوت
#بخش_شصت_ونه
خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن ،علی دوتا گوشی لمسی خرید,قیمتهاشون خیلی پایین بود ومتوجه شدم اینااهدایی کشورهای خبیثی هست که این رژیم را علم کردند وهمه نوع امکاناتی باکمترین قیمت ویا مجانی دراختیارشون قرارمیدن تا بکشن وغارت کنن واب هم تودلشون تکون نخوره.
این ناجنسها همه چی راغارت میکنن مثلابیرون هتل فلافل خود عراق رابه اسم فلافل مخصوص تل آویو به خوردمان دادند.
خسته از یک روز پرماجرا,نماز را به جماعت اقامون خوندیم ومیخواستم بخوابم که یادم امد تورات زیر تشکه,درسته توراتش ,تورات واقعی نبود وهرکسی رسیده یه چی ازش کم کرده ,یااضافه کرده وتحریف شده بود اما بازم اسم خدا وپیامبرش داخلش بود,اززیرتشک برش داشتم وگذاشتم لب پنجره واومدم بخوابم ,دیدم علی مثل یک بچه ی کوچلو توخودش جمع شده ومثل فرشته ها خوابیده.
این مدتی که باعلی بودم,میدونستم ,شبها زود میخوابه ویک ساعت قبل از اذان صبح پامیشه ونمازشب میخونه وتا اذان باخدا مناجات میکنه وهمیشه به من هم توصیه میکنه ,نماز شبم رابخوانم والبته که منم اغلب اوقات میخوانم,تمام نمازها لذت خاص خودش را دارد اما نمازشب یه چیز دیگه است,خیلی خوشمزه است.
اولین طلوع خورشید را درسرزمینهای اشغالی باهم دیدیم وراهی اداره مهاجرت شدیم,تاببینیم چی پیش میاد.
وارد ادره شدیم واز نگهبان ورودی ,اتاق مسوول مورد نظرمون را پرسیدیم.
وارد اتاق شدیم,یا ما زود امده بودیم ,یا واقعا اینجا خلوت بود,کسی جزما نبود.
علی مدارکمون را روی میز گذاشت وسلام کرد,اقایی که پشت میزبود از زیر عینکش نگاهی کردسرش رابه علامت علیک سلام تکان دادوگفت:کارت موقت لطفا...
یه ربع با مدارک ما ور رفت وبعد رو به علی کرد وگفت:اینطوری که معلومه,شما درستون را دررشته ی شیمی هسته ای تمام کردید وخانومتان دررشته ی پزشکی ناتمام...
ببینید اینجا دیگه مملکت شماست وبرای خودش قانونهایی داره,برای مثال تمام افرادی دراین کشور زندگی میکنند وبالای ۱۸سال دارند باید سربازی بروند ,اقایون ۲سال وهشت ماه وخانومها دو سال وشما ازاین قانون مستثنی نیستید.
وای این چی داشت میگفت,یعنی من وعلی………؟؟!!
نا خوداگاه از دهنم پرید,سربازی؟؟
علی خیلی با طمانینه یه نگاه بهم کرد,یعنی اروم باش وروبه اقاهه گفت:اما یه جاهایی استثنا قایل میشن دیگه,مگه نه؟؟
اقاهه:اون که بله,مثلا اگر خانمتون بخوان درسشون را ادامه بدهند یاخودتون بخواین مدارج بالاتر راطی کنید ,بارعایت یک سری,شرط وشروط ازسربازی معاف میشید.
نفس راحتی کشیدم که اقاهه ادامه داد:یه موضوع دیگه هم هست,اینجا تمام افرادش,کوچک وبزرگ فرق نمیکنه از همون ابتدایی باید زبان عربی وفارسی رامثل زبان مادری بلد باشند,شما که عربید,ایا فارسی هم بلدید؟
علی:نه متاسفانه,حالا چکارباید کنیم.
اقاهه :خوب باید ازهمین فردا شروع کنید یک نامه براتون مینویسم ومعرفیتون میکنم به دانشگاه شیعه شناسی تل آویو وهمزمان با ادامه تحصیل دررشته ی تخصصیتون یا کارتون ,باید به این دانشگاه هم برید که هم زبان فارسی را یاد بگیرید هم از,اصول ودین شیعه سردربیارین,اینم جز قوانین اینجاست وبعد از داخل کشو,دوتا سیم کارت دراورد وگفت.اگر سیمکارت دیگه ای دارید ,کناربگذارید واز امروز ازاین دوتا سیمکارت استفاده کنید .
درضمن باید جواب ازمایشاتتان بیاد تا بتونیم کارت دایم براتون صادرکنیم,هروقت این مراحل انجام شد وکارت دایم صادرشد ,باتماس به شماره همین سیمکارتها به شما اطلاع میدیم تا برای دریافت کارت اینجا تشریف بیارید.
دیگه کاری نداشتیم ,هرچی میباید بدونیم را گفت,پس خداحافظی کردیم وامدیم بیرون.
علی:حالا باید بریم دانشگاه تا مدارک تو یعنی هانیه ومن را با مدارک اینجا مطابقت بدهند تا ببینیم چی چی میگن وچطوری باید ادامه تحصیل بدهیم.
همینجور که به خاطر شنیده هام گیج ومنگ بودم,باعلی به طرف دانشگاه رفتیم.
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#بخش_شصت_وهشت از کرونا تابهشت بچه ها صورتهایشان پر ازخنده بود,حسن وحسین خودشان را به اغوش علی اند
#بخش_شصت_ونه
از کرونا تابهشت
غرق درافکارم بودم به راستی که هرجای دنیا را نگاه میانداختیم ,حرف از اسلام بود وحکومت جهانی,اما متاسفانه گروهی اندک از مسلمانان که درهنگام غیبت امام زمان عج, دم از اسلام وتشیع وامام زمان میزدند واز نبودن حضرت وغیبت ایشان گریه ها سرمیدادند,
اینک بعداز ظهور ایشان چون احکام واقعی اسلام به مذاقشان خوش نیامده ومنافع خود را درخطر میبینند,علم مخالفت با امام را برافراشتند وجسته وگریخته خبرهایی میرسد که قصد جنگ با حضرت را دارند وبه همه میگویند ,این دینی که حضرت اورده,اسلام نیست,دین جدیدی ست با احکام جدید...حتی تفسیرقران حضرت را زیر سوال برده اند وبسیاری از سادات را تحریک کرده اند تا به مخالفت با امام برخیزند...
همانطور که دراشپزخانه مشغول اشپزی بودم وقرار بود عصر که علی امد به محضر حضرت مشرف شویم درافکار خود غرق بودم که نا گاه با صدای ممتد زنگ در به خود امد,انگار کسی که پشت در بود خیلی خیلی عجله داشت...
حسن وحسین با سروصدا وبدوو خودشون را به درحیاط رساندند,فاطمه وخاله وابوعلی هم داخل هال چشم به در داشتند تا ببیند کیست وچیست ؟
در هال که باز شد,از دیدن صحنه ی پیش چشمم,پاهام شل شد ودر حال افتادن بودم,با تکیه بر دیوار پشت سرم ,خودم را به زور نگه داشتم,باورم نمیشد ,طارق با سرورویی باند پیچی درحالیکه عصایی زیر بغلش بود ,داخل شد.
به سرعت به سمتش رفتم,با دستم ,دست دیگر طارق راگرفتم وگفتم:خدای من,چی شده؟مگر,شما درمحضر,بقیه الله نبودین؟علی علی,کجاست؟
چرا سرو وضعت اینجوریه؟
طارق درحالیکه روی مبل مینشست ولیوان ابی از دست فاطمه میگرفت گفت:نترس فاطمه گریه نکن خانمم,بچه ها ناراحت میشن,میبینین که چیز خاصی نیست من ,سرومروگنده کنارتونم,یکی از همرزمها اوردم خانه,این باندها هم فردا بازمیکنم,باور کن طوریم نیست...
باخودم فکر کردم,علی علی کجاست که طارق با این حالش با کس دیگه ای امده,نکند علی راطوری شده ونا خوداگاه گفتم:علی...علی کجاست ,طارق؟؟
طارق نگاهش را از,فاطمه گرفت وبه سمت من برگشت لبخندی زد وگفت...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
@samenfanos110