eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
911 دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
💠معرفی کتاب یادت باشد... کتاب یادت باشد نوشته‌ی محمدرسول ملاحسنی کتابی درباره زندگی شهید مدافع ۲۶ ساله حرم، حمید سیاهکلی مرادی به روایت همسر۲۲ ساله‌اش، فرزانه سیاهکلی مرادی است. درباره‌ی کتاب یادت باشد👇 کتاب یادت باشد، کتابی زیبا درباره‌ی زندگی یکی از شهیدان مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی است که در سن ۲۶ سالگی شهید شد. همسر او، فرزانه روایتی جذاب و خواندنی از زندگی‌شان ارائه داده است. فرزانه کتاب را از کمی پیش از آغاز زندگی مشترکشان نوشته است. یعنی زمانی که برای کنکور درس می‌خوانده و اصلا به فکر ازدواج کردن با هیچکس نبوده است. اما ماجراهای جالب خواستگاری حمید و فرزانه و اتفاقات بعد از آن است که دل فرزانه را می‌برد و جواب مثبتش را اعلام می‌کند. محمدرسول ملاحسنی تمام خاطرات، اتفاقات و بینش آن‌ها در یک کتاب گردآوری کرده است و نام آن را یادت باشد، گذاشته است. شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 1 زمستان سردسال نود،چندروزمانده به تحویل سال،آفتاب گاهی می تابدگاهی نمی تابد.ازبرف وباران خبری نیست،آفتاب وابرهاباهم قایم باشک بازی میکنند. سوزسرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش رابه هوای بهارداده است،شبهای طولانی آدمی دلش میخواهدبیشتربخوابدیانه شبهاکناربزرگترهابنشیندوقصه های کودکی رادرشب نشینی های صمیمی مرورکند. چقدرلذت بخش است توسراپاگوش باشی،دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات راشنیده ای ازتجسم آن روزهاحس دلنشینی زیرپوستت بدودوقتی مادرت برایت تعریف کند: "توداشتی به دنیامی اومدی همه فکرمیکردیم پسرهستی،تمام وسایل ولباساتوپسرونه خریدیم،بعدازبه دنیااومدنت اسمت روگذاشتیم فرزانه،چون فکرمیکردیم درآینده یه دختردرس خون وباهوش میشی. "همان طورهم شد،دختری آرام وساکت،به شدت درس خوان ومنظم که ازتابستان فکروذکرش کنکورشده بود. درس عربی برایم سخت ترازهردرس دیگری بود،بین جواب سه وچهارمرددبودم،یک نگاهم به ساعت بودیک نگاهم به متن سوال،عادت داشتم زمان بگیرم وتست بزنم، همین باعث شده بودکه استرس داشته باشم،به حدی که دستم عرق کرده بود،همه فامیل خبرداشتندکه امسال کنکوردارم،چندماه بیشتروقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب وتست زدن وتمام وقت داشتم کتابهایم رامرورمیکردم،حساب تاریخ ازدستم درآمده بودوفقط به روزکنکورفکرمیکردم روای:همسر شهید ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
هدایت شده از 
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 2 نصف حواسم به اتاق پیش مهمان هابودونصف دیگرش به تست وجزوه هایم،عمه آمنه وشوهرعمه به خانه ماآمده بودند،آخرین تست راکه زدم درصدگرفتم شدهفتاددرصدجواب درست.بااینکه بیشترحواسم به بیرون اتاق بودولی به نظرم خوب زده بودم،درهمین حال واحوال بودم که آبجی فاطمه بدون درزدن،پریدوسط اتاق وباهیجان درحالی که دررابه آرامی پشت سرش می بست،گفت:"فرزانه خبرجدید!"،من که حسابی درگیرتستهابودم متعجب نگاهش کردم وسعی کردم ازحرفهای نصف ونیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.گفتم:"چی شده فاطمه؟" بانگاه شیطنت آمیزی گفت:"خبربه این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت!". میدانستم آبجی طاقت نمی آوردکه خبررانگوید،خودم رابی تفاوت نشان دادم ودرحالی که کتابم راورق میزدم گفتم:"نمیخواداصلاچیزی بگی،میخوام درسموبخونم،موقع رفتن درم ببند".آبجی گفت:"ای باباهمش شددرس وکنکور،پاشوازاین اتاق بیابیرون ببین چه خبره!عمه داره توروازبابابرای حمیدآقاخواستگاری میکنه". توقعش رانداشتم مخصوصادرچنین موقعیتی که همه میدانستندتاچندماه دیگرکنکوردارم وچقدراین موضوع برایم مهم است.جالب بودخودحمیدنیامده بود،فقط پدرومادرش آمده بودند.هول شده بودم،نمیدانستم بایدچکارکنم،هنوزازشوک شنیدن این خبربیرون نیامده بودم که پدرم وارداتاق شدوبی مقدمه پرسید:"فرزانه جان توقصدازدواج داری؟".باخجالت سرم راپایین انداختم وباتته پته گفتم:"نه کی گفته؟بابامن کنکوردارم،اصلابه ازدواج فکرنمیکنم،شماکه خودتون بهترمیدونین". باباکه رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمدوگفت:"دخترم،آبجی آمنه ازماجواب میخواد،خودت که میدونی ازچندسال پیش این بحث مطرح شده،نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟".جوابم همان بود،به مادرم گفتم:"طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواددرس بخونه". عمه یازده سال ازپدرم بزرگتربود،قدیم ترهاخانه پدری مادرم باخانه آنهادریک محله بود،عمه واسطه ازدواج پدرومادرم شده بود،برای همین مادرم همیشه عمه راآبجی صدامیکرد.روابطشان شبیه زن داداش وخواهرشوهرنبود،بیشترباهم دوست بودندوخیلی بااحترام باهم رفتارمیکردند. اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شدسال هشتادوهفت بود،آن موقع من دوم دبیرستان بودم،بعدازعروسی حسن آقابرادربزرگترحمید،عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا،خودت وقتی اینهابچه بودن گفتی حمیدبایددامادمن بشه،منیره خانم مافرزانه رومیخوایم"،حالاازآن روزچهارسال گذشته بوداین بارعقدآقاسعیدبرادردوقلوی حمیدبهانه شده بودکه عمه بحث خواستگاری رادوباره پیش بکشد. راوی :همسیر شهید ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 3 حمیدشش تابرادروخواهردارد،فاصله سنی ماچهارسال است،بیست وسه بهمن آن سال آقاسعیدبامحبوبه خانم عقدکرده وحالابعدازبیست وپنج روزعمه رسمابه خواستگاری من آمده بود.پدرحمیدمیگفت:"سعیدنامزدکرده،حمیدتنها مونده،مافکرکردیم الان وقتشه که برای حمیدهم قدم پیش بذاریم،چه جایی بهترازاینجا". البته قبل ترهم عمه به عموهاوزن عموهای من سپرده بودکه واسطه بشوند،ولی کسی جرات نمیکردمستقیم مطرح کند،پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بودوبه شدت به من وابسته بود،همه فامیل میگفتند:"فرزانه فعلادرگیردرس شده،اجازه بدیدتکلیف کنکورودانشگاهش روشن بشه بعداقدام کنید". نمیدانستم بامطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهدافتاد،درحال کلنجاررفتن باخودم بودم که عمه داخل اتاق آمد،زیرچشمی به چهره دلخورعمه نگاه کردم،نمیتوانستم ازجلوچشم عمه فرارکنم،باجدیت گفت:"ببین فرزانه تودختربرادرمی،یه چیزی میگم یادت باشه،نه توبهترازحمیدپیدامیکنی،نه حمیدمیتونه دختری بهترازتوپیداکنه،الان میریم ولی خیلی زودبرمیگردیم،مادست بردارنیستیم!".وقتی دیدم عمه تااین حدناراحت ودلخورشده جلورفتم وبغلش کردم،ازیک طرف شرم وحیاباعث میشدنتوانم راحت حرف بزنم وازطرف دیگرنمیخواستم باعث اختلاف بین خانواده هاباشم،دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید،گفتم:"عمه جون قربونت برم چیزی نشده که،این همه عجله برای چیه؟یکم مهلت بدین،من کنکورم روبدم،اصلاسری بعدخودحمیدآقاهم بیادماباهم حرف بزنیم،بعدبافراغ بال تصمیم بگیریم،توی این هاگیرواگیرودرس وکنکورنمیشه کاری کرد"،خودم هم نمیدانستم چه میگفتم،احساس میکردم باصحبت هایم عمه راالکی دلخوش میکنم،چاره ای نبود،دوست نداشتم باناراحتی ازخانه مابروند. تلاش من فایده نداشت،وقتی عمه خانه رسیده بودسرصحبت وگلایه رابا"ننه فیروزه"بازکرده بودوباناراحتی تمام به ننه گفته بود:"دیدی چیشدمادر؟برادرم دخترش روبه مانداد!دست ردبه سینه مازدن،سنگ رویخ شدیم،من یه عمربرای حمیددنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه،دل منوشکستن!". ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من وحمیداست که ننه صدایش میکنیم،ازآن مادربزرگهای مهربان ودوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند،ننه همیشه موهای سفیدش راحنامیگذارد،هروقت دورهم جمع میشویم بقچه خاطرات وقصه هایش رابازمیکندتابرای ماداستانهای قدیمی تعریف کند،قیافه من به ننه شباهت دارد،ننه خیلی درزندگی سختی کشیده است،زنی سی ساله بودکه پدربزرگم به خاطررعدوبرق گرفتگی فوت شد،ننه ماندوچهارتابچه قدونیم قد،عمه آمنه،عمومحمد،پدرم وعمونقی،بچه هاراباسختی وبه تنهایی باهزارخون دل بزرگ کرد،برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قایل هستند. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 4 چندروزی ازتعطیلات نوروزگذشته بودکه ننه پیش ماآمد،معمولاهروقت دلش برای ماتنگ میشددوسه روزی مهمان مامیشد. ازهمان ساعت اول به هربهانه ای که میشدبحث حمیدراپیش میکشید،داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:"فرزانه اون روزی که توجواب رددادی من حمیدرودیدم،وقتی شنیدتوبهش جواب رددادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره". به شوخی گفتم:"ننه باورنکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره". ننه گفت:"دخترمن این موهاروتوی آسیاب سفیدنکردم،میدونم حمیدخاطرخواهته،توی خونه اسمت رومیبریم لپش قرمزمیشه،الان که سعیدنامزدکرده حمیدتنهامونده ازخرشیطون پیاده شو،جواب بله روبده،حمیدپسرخوبیه"،ازقدیم درخانه عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمدهمه میگفتند:"بایدبرای سعیددنبال دخترخوب باشیم،وگرنه تکلیف حمیدکه مشخصه چون دخترسرهنگ رومیخواد". میخواستم بحث راعوض کنم،گفتم:"باشه ننه قبول،حالابیاحرف خودمون روبزنیم،یدونه قصه عزیزونگارتعریف کن دلم برای قدیماکه دورهم می نشستیم وتوقصه میگفتی تنگ شده"،ولی ننه بدپیله کرده بود.بعدازجواب منفی به خواستگاری تنهاکسی که دراین موردحرف میزدننه بود،بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسندواین وصلت پابگیردبرای همین روزی نبودکه ازحمیدپیش من حرف نزند. داخل حیاط خودم رامشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعدهم ازبالکن عکس حمیدرانشانم دادوگفت:"فرزانه میبینی چه پسرخوش قدوبالایی شده،رنگ چشماشوببین چقدرخوشگله،به نظرم شماخیلی به هم میاین،آرزومه عروسی شمادوتاروببینم".عکس نوه هایش رادرکیف پولش گذاشته بود،ازحمیدهمان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلابرای پاسپورت انداخته بود.ازخجالت سرخ وسفیدشدم،انداختم به فازشوخی وگفتم:"آره ننه خیلی خوشگله،اصلااسمش روبه جای حمیدبایدیوزارسیف میذاشتن!،عکسشوبذارتوی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس روندزده!"،همین طوری شوخی میکردیم ومیخندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست وتامارابه هم نرساندآرام نمیگیرد. هنوزننه ازبالکن نرفته بودکه پدرم بایک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد،ننه گفت:"من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی". پدرومادرم بااینکه دوست داشتندحمیددامادشان شوداماتصمیم گیری دراین موضوع رابه خودم سپرده بودند،پدرم لیوان چای راکناردستم گذاشت وگفت:"فرزانه من توروبزرگ کردم،روحیاتت رومیشناسم،میدونم باهرپسری نمیتونی زندگی کنی،حمیدروهم مثل کف دست میشناسم،هم خواهرزاده منه،هم همکارمه،چندساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم،به نظرم شمادوتابرای هم ساخته شدین،چراحمیدروردکردی؟". ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
هدایت شده از 
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 5 سعی کردم پدرم راقانع کنم،گفتم:"بحث من اصلاحمیدآقانیست،برای ازدواج آمادگی ندارم چه باحمیدآقاچه باهرکس دیگر،من هنوزنتونستم بامسیله زندگی مشترک کناربیام،برای یه دختردهه هفتادی هنوزخیلی زوده،اجازه بدین نتیجه کنکورمشخص بشه،بعدسرفرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکارمیشه کرد".چندماه بعدازاین ماجراهاعمونقی بیست ودوم خردادازمکه برگشته بود،دعوتی داشتیم وبه همه فامیل ولیمه میداد،وقتی داشتم ازپله های تالاربالامیرفتم انگاردردلم رخت می شستند،اضطراب شدیدی داشتم،منتظربودم به خاطرجواب منفی که داده بودم عمه یادخترعمه هایم بامن سرسنگین باشندولی اصلااین طورنبود،همه چیزعادی بود،رفتارشان مثل همیشه گرم وبامحبت بود،انگارنه انگارکه صحبتی شده ومن جواب رددادم. روزهای سخت وپراسترس کنکوربالاخره تمام شد،تیرماه سال نودویک آزمون رادادم،حالابعدازیک سال درس خواندن،دیدن نتیجه قبولی دردانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبربرایم باشد.باقبولی دردانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم،ازخوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم راگرفته بودم،پدرومادرم هم خیلی خوشحال بودندومن ازاینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. هنوزشیرینی قبولی دانشگاه رازیرزبانم درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های باواسطه وبی واسطه شروع شد،به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکرکنم.مادرم درکارمن مانده بود،می پرسید:"چراهیچ کدوم روقبول نمی کنی،برای چی همه خواستگارهاروردمی کنی؟"،این بلاتکلیفی اذیتم می کرد،نمی دانستم تکلیفم چیست. بعدازاعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم رامرتب کنم،کتابهای درسی رایک طرف چیدم،کتابخانه رامرتب کردم،بین کتاب هاچشمم به کتاب"نیمه پنهان ماه"افتاد.روایت زندگی شهید"محمدابراهیم همت"اززبان همسرایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب وخواندنی بود،روایتی که ازعشقی ماندگاربین سردارخیبروهمسرش خبرمیداد. کتاب راکه مرورمیکردم به خاطره ای رسیدم که همسرشهیدنیت کرده بودچهل روزروزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشودوبعدازاین چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلیدگمشده سردرگمی های من دراین چندهفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسرشهیدهمت نیت میکنم،حساب وکتاب کردم دیدم چهل روزروزه آن هم بااین گرمای تابستان خیلی زیاداست،حدس زدم احتمالاهمسرشهیددرزمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روزدعای توسل بخوانم به این نیت که ازاین وضعیت خارج بشوم،هرچه که خیراست همان اتفاق بیفتدوآن کسی که خدادوست داردنصیبم بشود". ازهمان روزنذرم راشروع کردم،هیچ کس ازعهدمن باخبرنبودحتی مادرم،هرروزبعدازنمازمغرب وعشاءدعای توسل می خواندم وامیدواربودم خودایمه کمک حالم باشند. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 🌱 قسمت 6 پنجم شهریورسال نودویک،روزهای گرم وشیرین تابستان،ساعت چهاربعدازظهر،کم کم خنکای عصرهوای دم کرده راپس میزد.ازپنجره هم که به حیاط نگاه میکردی میدیدی همه گلهاوبوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. درحالی که هنوزخستگی یک سال درس خواندن برای کنکوردروجودم مانده بود،گاهی وقت هاچشم هایم رامی بستم وازشهریوربه مهرماه میرفتم،به پاییز،به روزهایی که سرکلاس دانشگاه بنشینم ودوران دانشگاه راباهمه بالاوبلندی هایش تجربه کنم،دوباره چشم هایم رابازمیکردم وخودم رادرباغچه بین گلهاودرختهای وسط حیاط کوچکمان پیدامیکردم. علاقه من به گل وگیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثراباباماموریت می رفت وخانه نبود،برای اینکه این تنهایی هااذیتم نکندهمیشه سروکارم باگل وباغچه ودرخت بود. باصدای برادرم علی که گفت:"آبجی سبدروبده"به خودم آمدم،باکمک هم ازدرخت حیاطمان یک سبدازانجیرهای رسیده وخوش رنگ راچیدیم،چندتایی ازانجیرهاراشستم،داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم.باباچندروزی مرخصی گرفته بود،وسط ورزش کاراته پایش دررفته بود،برای همین باعصاراه میرفت ونمیتوانست سرکاربرود،ننه هم چندروزی بودکه پیش ماآمده بود. مشغول خوردن انجیرهابودیم که زنگ خانه به صدادرآمد،مادرم بعدازبازکردن در،چادرش رابرداشت وگفت:"آبجی آمنه باپسراش اومدن عیادت". سریع داخل اتاق رفتم،تمام سالی که برای کنکوردرس میخواندم هرمهمانی می آمدمیدانست که من درس دارم وازاتاق بیرون نمیروم،ولی حالاکنکورم راداده بودم وبهانه ای نداشتم! مانتوی بلندوگشادقهوه ای رنگم راپوشیدم،روسری گل دارقواره ای کرم رنگم رالبنانی سرکردم وبه آشپزخانه رفتم،ازصدای احوال پرسی هامتوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقاوخانمش به منزل ماآمدند،شوهرعمه همراهشان نبود،برای سرکشی باغشان به روستای"سنبل آبادالموت"رفته بود. روبه روشدن باعمه وحمیددراین شرایط برایم سخت بودچه برسدبه این که بخواهم برایشان چایی هم ببرم.چایی راکه ریختم فاطمه راصداکردم وگفتم:"بی زحمت توچای روببرتعارف کن".سینی چای راکه برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان هارفتم وبعدازاحوال پرسی کنارخانم حسن آقانشستم،متوجه نگاههای خاص عمه ولبخندهای مادرم شده بودم،چنددقیقه ای بیشترنتوانستم این فضاراتحمل کنم برای همین خیلی زودبه اتاقم رفتم. کم وبیش صدای صحبت مهمان هارامی شنیدم،چنددقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد،میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست،مراکه دیدزدزیرخنده،جلوی دهانش راگرفته بودکه صدای خنده اش بیرون نرود.باتعجب نگاهش کردم،وقتی نگاه جدی من رادیدبه زورجلوی خنده اش راگرفت وگفت:"فکرکنم این بارقضیه شوخی شوخی جدی شده،داری عروس میشی!". اخم کردم وگفتم:"یعنی چی؟درست بگوببینم چی شده؟من که چیزی نشنیدم"،گفت:"خودم دیدم عمه به مامان باچشماش اشاره کردویواشکی باایماواشاره به هم یه چیزایی گفتن!".پرسیدم:"خب که چی؟"،بامکث گفت:"نمیدونم،اونطورکه من ازحرفاشون فهمیدم فکرکنم حمیدآقاروبفرستن که باتوحرف بزنه". ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 7 بااینکه قبلابه این موضوع فکرکرده بودم ولی الان اصلاآمادگی نداشتم،آن هم چندماه بعدازاینکه به بهانه درس ودانشگاه به حمیدجواب ردداده بودم. گویاعمه باچشم به مادرم اشاره کرده بودکه بروندآشپزخانه، آن جاگفته بود:"ماکه اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتابدون هیاهوباهم حرف بزنن،الان هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیادکه چی شدچی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اولافرزانه نمیذاره،دومایه وقت جورنشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رونمیشه گرفت،توی دروهمسایه وفامیل هزارجورحرف میبافن". تاشنیدم که قراراست بدون هیچ مقدمه وخبرقبلی باحمیدآقاصحبت کنم همان جاگریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال وروزم بدترازمن هول کرده بودگفت:"شوخی کردم توروخداگریه نکن،ناراحت نباش هیچی نیست!"،بعدهم وقتی دیداوضاع ناجوراست ازاتاق زدبیرون. دلم مثل سیروسرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام راآزادترکردم تاراحت ترنفس بکشم،زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بودخودش هم استرس دارد،گفت:"دخترم اجازه بده حمیدبیادباهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیش ترآشنامیشین،درنهایت بازهرچی خودت بگی همون میشه "؛شبیه برق گرفته هاشده بودم،اشکم درآمده بود،خیلی محکم گفتم:"نه!اصلا!من که قصدازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم". هنوزمادرم ازچارچوب دربیرون نرفته بودکه پدرم عصازنان وارداتاق شدوگفت:"من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظرخودت باشه،میخوای باحمیدحرف بزنی یانه؟!"،مات ومبهوت مانده بودم، گفتم:"نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمیزنم،حالاحمیدآقاباشه یاهرکس دیگه". باآمدن ننه ورق برگشت،ننه رانمی توانستم دست خالی ردکنم،گفت:"تونمی خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟باحمیدصحبت کن خوشت نیومدبگونه،هیچ کس نبایدروی حرف من حرف بزنه!دوتاجوون می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رووابکنن،حالاکه بحثش پیش اومده چنددقیقه صحبت کنیدتکلیف روشن بشه". حرف ننه بین خانواده ماحرف آخربود،همه ازاوحساب می بردیم ،کاری بودکه شده بود،قبول کردم واین طورشدکه مااولین بارصحبت کردیم. صدای حمیدراازپشت درشنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرااین طوری؟!مانه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"،عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ماعروس روراضی کردیم دامادنازمیکنه!". درذهنم صحنه های خواستگاری گل های آن چنانی وقرارهای رسمی مرورمیشد،ولی الان بدون اینکه روحم ازاین ماجراخبرداشته باشدهمه چیزخیلی ساده داشت پیش میرفت!گاهی ساده بودن قشنگ است! ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 8 حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم. زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!" سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید. مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟" به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه." گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم." بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم." همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره." زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!" درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب." قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!" به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود. وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم... ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 9 "من آدم عصبی ای هستم،بداخلاقم،صبرم کمه.امکان داره شمااذیت بشی."حمیدکه انگارمتوجه قصدمن ازاین حرف هاشده بود،گفت:"شماهرچه قدرهم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم.بعیدمیدونم بااین چیزهاجوش بیارم." گفتم:"اگه یه روزی برم سرکاریابرم دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم،غذادرست نکرده باشم،خونه شلوغ باشه،شماناراحت نمیشی؟"گفت:"اشکال نداره.زن مثل گل می مونه،حساسه.شماهرچه قدرهم که حوصله نداشته باشی،من مدارامیکنم."خلاصه به هردری زدم حمیدروی همان پله اول مانده بود.ازاول تمام عزمش راجزم کرده بودکه جواب بله رابگیرد.محترمانه باج میدادوهرچیزی میگفتم قبول میکرد! حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحوراوشده ام.بامتانت خاصی حرف میزد.وقتی صحبت میکردازته دل محبت راازکلماتش حس میکردم.بیشترین چیزی که من رادرگیرخودش کرده بود،حیای چشم های حمیدبود.یازمین رانگاه میکردیابه همان نمکدان خیره شده بود. محجوب بودن حمیدکارش رابه خوبی جلومی برد.گویی قسمتم این بودکه عاشق چشم هایی بشوم که ازروی حیابه من نگاه نمیکرد.بااین چشم های محجوب وپرازجذبه میشدبه عاشق شدن دریک نگاه اعتقادپیداکرد؛عشقی که اتفاق می افتدوآن وقت یک جفت چشم میشودهمه ی زندگی.چشم هایی که تاوقتی میخندیدهمه چیزسرجایش بود.ازهمان روزعاشق این چشمهاشدم.آسمان چشمهایش رادوست داشتم؛گاهی خندان وگاهی خیس وبارانی! نیم ساعتی ازصحبت های ماگذشته بودکه موتورحمیدحسابی گرم شد.بیشتراوصحبت میکردومن شنونده بودم یانهایتاباچندکلمه ی کوتاه جواب میدادم،انگارخودش هم متوجه سکوتم شده بود،پرسید:"شماسوالی نداری؟اگرچیزی براتون مهمه بپرسید." برایم درس خواندن وکارمهم بود.گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم.اگه قراربروصلت شد،شمااجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگرجورشدسرکاربرم؟"،حمیدگفت:"مخالف درس خوندن شمانیستم،ولی واقعیتش روبخوای،به خاطرفضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره.البته مادرم بامن صحبت کرده وگفته که شمابه درس علاقه داری.ازروی اعتمادواطمینانی که به شمادارم اجازه میدم دانشگاه برین.سرکاررفتن هم به انتخاب خودتون،ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه واردبشه." باشنیدن صحبت هایش گفتم:"مطمین باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارومیدم.راجع به کارهم من خودم محیط مردونه رونمی پسندم.اگه محیط مناسبی بودمیرم،ولی اگه بعدابچه داربشم وثانیه ای حس کنم همسریافرزندم به خاطرسرکاررفتنم اذیت میشن،قول میدم دیگه نرم." اکثرسوال هایی که حمیدپرسیدرانیازی ندیدم من هم بپرسم.ازبس دراین مدت ننه ازحمیدگفته بود،جواب همه ی آنهارامیدانستم.وسط حرفهاپرسیدم:"شماکارفنی بلدین؟"حمیدمتعجب ازسوال من گفت:"درحدبستن لامپ بلدم!"گفتم:"درحدی که واشرشیرآب روعوض کنین چطور؟!"گفت:"آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بدنیست،کارروراه میندازم" مسیله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد. آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید ،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد. تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
هدایت شده از 
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 10 میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم." ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم." مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد." سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت. درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن." علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم." ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم." نوبتمان که شد،مادرم راهم همراه خودمان بردیم.من ومادرم جلوترمیرفتیم وحمیدپشت سرمامی آمد.وقتی به مطب دکتررسیدیم،مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بودپرسید:"دکترهست یانه؟"منشی جواب داد:"برای دکترکاری پیش اومده نمیاد.نوبتهای امروزبه سه شنبه موکول شده." مادرم پیش ماکه برگشت،حمیدگفت:"زن دایی شماچرارفتی جلو؟خودم میرم برای هفته ی بعدهماهنگ میکنم،شماهمین جابشینید."حمیدکه جلورفت،مادرم خیلی آرام وباخنده گفت:"فرزانه!این ازبابای توهم بدتره!". ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 11 فقط لبخندزدم.خجالتی ترازاین بودم که به مادرم بگویم:"خوبه دیگه،روی همسرآیندش حساسه!"ازمطب که بیرون آمدیم،حمیدخیلی اصرارکردتامارایک جایی برساند،ولی ماچون برای خریدوسایل موردنیازمادرم میخواستیم به بازاربرویم همان جاازحمیدجداشدیم. سه شنبه که رسید،خودمان به مطب دکتررفتیم.دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم.هنوزنوبت مانشده بود.هوانه تابستانی وگرم بود،نه پاییزی وسرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهرازپنجره ی مطب می تابید. حمیدبااینکه سعی میکردچهره ی شادوبی تفاوتی داشته باشد،امالرزش خفیف دستهایش گویای همه چیزبود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سررفته بود.این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود.گوشی راجوری تکان میدادکه آفتاب ازصفحه گوشی به سمت چشمهای من برمیگشت.ازبچگی همین طورشیطنت داشت ویک جاآرام نمیگرفت.بالحن ملایمی گفتم:"حمیدآقا!میشه این کاررونکنید؟"تایک ماه بعدعقدهمین طوررسمی باحمیدصحبت میکردم،فعل هاراجمع می بستم وشماصدایش می کردم. باشنیدن اسم"آقای سیاهکالی"بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتررفتیم.به دراتاق که رسیدیم،حمیددررابازکردومنتظرشدتامن اول وارداتاق شوم وبعدخودش قدم به داخل اتاق گذاشت ودررابه آرامی بست. دکترکه خانم مسنی بودازنسبت های فامیلی ماپرس وجوکرد.برای اینکه دقیق تربررسی انجام بشود،نیازبودشجره نامه ی خانوادگی بنویسیم.حمیدخیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلانمیدانست دایی ناتنی پدرم باعمه ی خودش ازدواج کرده است،ولی من همه ی اینهارابه لطف تعریف های ننه دقیق میدانستم واززیروبم ازدواج های فامیلی ونسبت های سببی ونسبی باخبربودم،برای همین کسی راازقلم نینداختم. ازآنجاکه دراقوام ماازدواج های فامیلی زیادداشتیم،چندین بارخانم دکتردرترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط میزدواصلاح میکرد خنده اش گرفته بودومیگفت:"بایدازاول شروع کنیم.شماخیلی پیچ پیچی هستید!"آخرسرهم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون وادامه ی کار. روزآزمایش فاطمه هم همراه من وحمیدآمد.آزمایش خون سخت ودردآوری بود.اشکم درآمده بودورنگ به چهره نداشتم.حمیدنگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود.دل این رانداشت که من رادرآن وضعیت ببیند.بامهربانی ازدرودیوارصحبت میکردکه حواسم پرت بشود.میگفت:"تاسه بشماری تمومه." آزمایش راکه دادیم،چنددقیقه ای نشستم.به خاطرخون زیادی که گرفته بودند،ضعف کرده بودم.موقع بیرون آمدن،حمیدبرگه ی آزمایشگاه رابه من دادوگفت:"شرمنده فرزانه خانم،من که فردامیرم ماموریت.بی زحمت دوروزبعدخودت جواب آزمایش روبگیر.هروقت گرفتی حتمابه من خبربده.برگشتیم باهم میبریم مطب به دکترنشون بدیم." این دوروزخبری ازهم نداشتیم.حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم.گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم وخیره به برگه ی آزمایشگاه،تاچندسال آینده رامثل پازل درذهنم میچیدم.باخودم میگفتم:"اگرنتیجه ی آزمایش خوب بودکه من وحمیدباهم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم باخوشی زندگی میکنیم ویه زندگی خوب میسازیم." به جواب منفی زیادفکرنمیکردم،چون چیزی هم نبودکه بخواهم درذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم:"شایدهم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جاتموم میشه وهرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم."به اینجاکه میرسیدم رشته ی چیزهایی که درخیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم ازافکارحمیدهم باخبرمیشدم. این دوروزخیلی کندوسخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعتهازودتربگذردوازاین بلاتکلیفی دربیاییم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعدازیک احوال پرسی گرم خبردادحمیدازماموریت برگشته است ومیخواهدکه باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هرباردونفری میخواستیم جایی برویم اصلاراحت نبودم وخجالت میکشیدم.نمیدانستم چطوربایدسرصحبت رابازکنم. حمیدبه دنبالم آمدورفتیم آزمایشگاه تانتیجه رابگیریم.استرس نتیجه راازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی مااضطراب خاصی موج میزد.نتیجه راکه گرفت به من نشان داد. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 12 گفتم:"بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه ی آزمایش روبگم."حمیدگفت:"شمادعاکن مشکلی نباشه،به جای یه ناهار،ده تاناهارمیدم."ازبرگه ای که داده بودندمتوجه شدم مشکلی نیست،ولی به حمیدگفتم:"برای اطمینان بایدنوبت بگیریم،دوباره بریم مطب ونتیجه روبه دکترنشون بدیم.اونوقت نتیجه ی نهایی مشخص میشه."ازهمان جاحمیدبامطب تماس گرفت وبرای غروب همان روزنوبت رزروکرد. ازآزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام راتاسبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوزبه هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تاجواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود،کمی اضطراب این راداشتم که نکندیک آشنایی ماراباهم ببیند. قدم زنان ازجلوی مغازه هایکی یکی ردمیشدیم که حمیدگفت:"آبمیوه بخوریم؟"گفتم:"نه میل ندارم."چندقدم جلوترگفت:"ازوقت ناهارگذشته،بریم یه چیزی بخوریم؟"گفتم:"من اشتهابرای غذاندارم."ازپیشنهادهای جورواجورش مشخص بوددنبال بهانه است تابیشترباهم باشیم،ولی دست خودم نبود.هنوزنمیتوانستم باحمیدخودمانی رفتارکنم. ازاینکه تمامی پیشنهادهایش به دربسته خوردکلافه شده بود.سوارتاکسی هم که بودیم،زیادصحبت نکردم.آفتاب تندی میزد.انگارنه انگارکه تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم.یکی ازمژه های حمیدروی پیراهنش افتاده بود.مژه رابه دستش گرفت،به من نشان دادوگفت:"نگاه کن،ازبس بامن حرف نمیزنی ومنوحرص میدی،مژه هام داره میریزه!" ناخودآگاه خنده ام گرفت،ولی به خاطرهمان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرابایدبه حرف یک نامحرم لبخندمیزدم؟!مادرم گریه من راکه دید،گفت:"دخترم!این که گریه نداره.تودیگه رسمامیخوای زن حمیدبشی،اشکالی نداره."حرفهای مادرم دراوج مهربانی آرامم کرد،ولی ته دلم آشوب بود.هم میخواستم بیشترباحمیدباشم،بیشتربشناسمش،بیشترصحبت کنیم،هم اینکه خجالت میکشیدم.این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روزحمیددنبالم آمدتاباهم به مطب دکتربرویم.یکی،دونفربیشترمنتظرنوبت نبودند.پول ویزیت دکترراکه پرداخت کرد،روی صندلی کنارمن نشست.ازتکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش میشدم.چنددقیقه ای منتظرماندیم.وقتی نوبتمان شد،داخل اتاق رفتیم. خانم دکترنتیجه ی آزمایش رابادقت نگاه کرد.بررسی هایش چنددقیقه ای طول کشید.بعدهمان طورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت،لبخندی زدوگفت:"بایدمژدگونی بدین!تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست.شمامیتونیدازدواج کنید." تادکتراین راگفت،حمیدچشم هایش رابست ونفس راحتی کشید.خیالش راحت شد.تنهادلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشودجواب آزمایش ژنتیک بودکه آن هم شکرخدابه خیرگذشت. حمیدگفت:"ممنون خانم دکتر.البته همون جاتوی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه روفهمیدن،ولی گفتیم بیاریم پیش شماخیالمون راحت بشه."خانم دکترگفت:"خب فرزانه جان تایه مدت دیگه همکارمامیشه،بایدهم سردربیاره ازاین چیزها.امیدوارم خوشبخت بشیدوزندگی خوبی داشته باشید." حمیددرپوستش نمی گنجید،ولی کنارخانم دکترنمیتوانست احساسش راابرازکند.ازخوشحالی چندین بارازخانم دکترتشکرکردوبالبی خندان ازمطب بیرون آمدیم. چشم های حمیدعجیب میخندید،به من گفت:"خداروشکر،دیگه تموم شد،راحت شدیم. "چندلحظه ای ایستادم وبه حمیدگفتم:"نه،هنوزتموم نشده!فکرکنم یه آزمایش دیگه هم بایدبدیم.کلاس ضمن عقدهم بایدبریم.برای عقدلازمه". حمیدکه سرازپانمیشناخت گفت:"نه بابا،لازم نیست! همین جواب آزمایش روبدیم کافیه.زودتربریم که بایدشیرینی بگیریم وبه خانواده هااین خبرخوش روبدیم.حتمااون هاهم ازشنیدنش خوشحال میشن."شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:"نمیدونم،شایدهم من اشتباه میکنم وشمااطلاعاتتون دقیق تره!" قدیم هاکه کوچک بودم،یکسره خانه ی عمه بودم وبادخترعمه هابازی میکردم.بعدکه بزرگترشدم وبه سن تکلیف رسیدم،خجالت میکشیدم وکمترمیرفتم.حمیدهم خیلی کم به خانه مامی آمد. ازوقتی که بحث وصلت ماجدی شد،رفت وآمدهابیشترشده بود.آن روزهم قراربودحمیدباپدرومادرش برای صحبت های نهایی به خانه ی مابیایند. مشغول شستن میوه هابودم که پدرم به آشپزخانه آمدوپرسید:"دخترم،اگه بحث مهریه شد،چی بگیم؟نظرت چیه؟ "روی این که سرم رابلندکنم وباپدرم مفصل درباره ی این چیزهاصحبت کنم،نداشتم.گفتم:"هرچی شماصلاح بدونیدبابا."پدرم خندیدوگفت:"مهریه حق خودته،ماهیچ نظری نداریم.دختربایدتعیین کننده ی مهریه باشه."کمی مکث کردم وگفتم:"پونصدتاچطوره؟شماکه خودتون میدونیدمهریه فامیلای مامان همه بالای پونصدسکه اس." ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 13 پدرم یک نارنگی برداشت وگفت:"هرچی نظرتوباشه،ولی به نظرم زیاده."میوه هاراداخل سبدریختم ومشغول خشک کردن آنهاشدم،گفتم:"پس میگیم سیصدتا،ولی دیگه چونه نزنن!"پدرم خندیدوگفت:"مهریه روکی داده،کی گرفته!"جلوی خنده ام رابه زورگرفتم.نگاه های پدرم نگاه غریبی بود،انگارباورش نمیشدبافرزانه ی کوچکی که همیشه بهانه ی آغوش پدرش رامیگرفت ودوست داشت ساعت هابااوهم بازی شود،صحبت ازمهریه وعروسی میکند. همه چیزرابرای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبودکه مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم.چندین بارچاقوهاوبشقاب هارادستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم میگذاشت.مادرم به آرامی باپدرم صحبت میکرد.حدس میزدم درباره ی تعدادسکه های مهریه باشد. بالاخره مهمان هارسیدند.احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بارچندم چاقوهارادستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بودکه داخل پذیرایی ردوبدل میشد.عمه گفت:"داداش!حالاکه جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردافرزانه وحمیدبرن بازارحلقه بخرن.جمعه ی هفته ی بعدهم عقدکنان بگیریم."تاصحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش ودلهره ازسختی مسیولیت وتعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:"نظرفرزانه روی سیصدتاست."پدرحمیدنظرخاصی نداشت.گفت:"به نظرم خودحمیدبایدباعروس خانوم به توافق برسه ومیزان مهریه روقبول کنه."چنددقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق راگرفت.میدانستم حمیدآن قدرباحجب وحیاست که سختش می آیددرجمع بزرگترهاحرفی بزند.دست آخروقتی دیدهمه منتظرهستنداونظرش رابدهد،گفت:"توی فامیل نزدیک مامثلازن داداش هایاآبجی هامهریشون اکثراصدوچهارده تاسکه اس.سیصدتاخیلی زیاده.اگه بامن باشه دوست دارم مهریه ی خانمم چهارده سکه باشه،ولی بازنظرخانواده ی عروس خانوم شرطه." همه چیزبرعکس شده بود.ازخیلی وقت پیش محبت حمیددردل خانواده ی من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشدوازپیشنهادمهریه ی من دفاع کند،به حمیدگفت:"فرداموقع خریدحلقه بافرزانه حرف بزن،احتمالانظرش تغییرمیکنه.اونوقت هرچی شمادوتاتصمیم گرفتید،ماقبول میکنیم"پدرم هم دست کمی ازمادرم نداشت؛بیشترطرف حمیدبودتامن.درظاهرمیگفت نظرفرزانه روی سیصدسکه است،ولی مشخص بودمیل خودش چیزدیگری است. چایی راکه بردم،حس کسی راداشتم که اولین باراست سینی چای رابه دست می گیرد.گویی تابه حال حمیدراندیده بودم.حمیدی که امروزبه خانه ماآمده بود،متفاوت ازپسرعمه ای بودکه دفعات قبل دیده بودم.اوحالادیگرتنهاپسرعمه ی من نبود،قراربودشریک زندگیم باشد.چایی رابه همه تعارف کردم وکنارعمه نشستم.عمه که خوشحالی ازچهره اش نمایان بود،دستم راگرفت وگفت:"ماازداداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه ی هفته ی بعدمراسم عقدکنان روبگیریم.فرداچه ساعتی وقتت خالیه بریدحلقه بخرید؟"گفتم:"تاساعت چهارکلاس دارم،برسم خونه میشه چهارونیم.بعدش وقتم آزاده."قرارشدحمیدساعت پنج خانه ماباشدکه باهم برای خریدحلقه راهی بازارشویم. فردای آن روزازهفت صبح کلاس داشتم؛هرکلاس هم یک دانشکده.ساعت درس که تمام میشد،بدوبدومیرفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهارونیم شده بود.پدرم وفاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند.ازشدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس هایم راکه عوض کردم،جلوی تلویزیون نشستم وپاهایم رادرازکردم.کفش هایی که تازه خریده بودم پایم رامیزد.احساس میکردم پاهایم تاول زده است.تلویزیون داشت سریال"دونگی"رانشان میدادکه زنگ خانه رازدند.حمیدبود؛درست ساعت پنج! آن قدرخسته بودم که کلاقرارمان رافراموش کرده بودم.حمیدبالانیامدوهمان جاداخل حیاط منتظرماند.ازپنجره نگاهی به حیاط انداختم.حمیددرحال مرتب کردن موهایش بود.همان لباس هایی راپوشیده بودکه روزاول صحبتمان دیده بودم؛یک شلوارطوسی،یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش راروی شلوارانداخته بود؛ساده وقشنگ! چون ازصبح کلاس بودم،نای بیرون رفتن نداشتم وکف پاهایم دردمیکرد.این پاوآن پاکردم.مادرم که طبق معمول هوای حمیدراهمه جوره داشت،گفت:"پاشوبروزشته،حمیدمنتظره.بنده خداچندوقته توحیاط سرپاست." سریع حاضرشدم وازخانه بیرون زدیم.بادشدیدی می وزیدوگردوخاک فضای آسمان راپرکرده بود.باماشین آقاسعیدآمده بود.کمی معذب بودم،برای همین پیشنهاددادم باتاکسی برویم.این طوری راحت تربودم.طفلک بااین که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده،ولی نظرم راپذیرفت وزودتاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان ازماشین پیاده شدیم بادشدیدترشده بودوامان نمی داد.گفتم:"حمیدآقا!انگارقسمت نیست خریدکنیم.من که خسته،هواهم که این طوری." ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 14 حمیدکه ازروی شوق چشمش راروی بدی آب وهوابسته بودگفت:"هوابه این خوبی.اتفاقاجون میده برای خریددونفره.امروزبایدحلقه روبخریم،من به مادرم قول دادم." چندتامغازه طلافروشی رفتیم.دنبال یک حلقه ی سبک وساده میگشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم،ولی حمیددنبال حلقه های خاصی بودکه روی آن نگین کارشده باشد.ویترین مغازه هاراکه نگاه میکردیم،احساس کردم میخواهدحرف بزند،ولی جلوی خودش رامیگیرد.گفتم:"چیزی هست که میخواین بگین؟احساس میکنم حرفتون رومیخورین". کمی تامل کردوگفت:"آره ولی نمیدونم الان بایدبگم یانه؟" گفتم:"هرجورراحتین،خودتون روزیاداذیت نکنین،موردی هست بگین." یک ربع گذشت.همه ی حواسم رفته بودبه حرفی که حمیدمیخواست بگوید.روی ویترین مغازه هاتمرکزنداشتم ونمیتوانستم انتخاب کنم.گفتم:"حمیدآقا!میشه خواهش کنم حرفتون روبزنین،من حواسم پرت شده که شماچی میخوای بگی؟"هنوزهمین طوری رسمی همیشه باحمیدصحبت میکردم. به شوخی گفت:"آخه تامل من تموم نشده!" گفتم:"ممنون میشم تامل خودتون روتموم کنیدکه من بتونم توی این وضعیت آب وهواباحواس جمع یه حلقه انتخاب کنم!" بازکمی صبرکردودست آخرگفت:"میشه مهریه روکمتربگیریم؟من باچهارده تاموافق ترم." تاگفت مهریه،یادحرفهای دیروزوپیشنهادمادرم به حمیدافتادم که قراربودموقع خریدحلقه،سرمهریه چانه های آخررابزند!گفتم:"این همه تامل برای همین بود؟من که نظرم روهمون دیروزگفتم.همه ی فامیل های سمت مادری من مهریه های بالای پونصدتاسکه دارن،بازمن خوب گفتم سیصدسکه.دویست تابه شماتخفیف دادم.شماهم قبول کن،خیرش روببینی! "هیچ حرفی نزد.ازروزاول که باهم صحبت کردیم همین رفتارراداشت،فقط میخواست من راضی باشم.این رفتاربرایم خیلی باارزش بود. بعدازکلی سبک سنگین کردن،یک حلقه ی متوسط خریدیم؛گرمی صدوچهارده هزارتومان که سرجمع ششصدهزارتومان شد.موقع برگشت ازحمیدخواستم پیاده برگردیم.دوست داشتم باهم صحبت کنیم،بیشتربشنوم وبیشتربشناسمش؛این طوری حس آرامش بیشتری پیدامیکردم. ازبازارتاچهارراه نظام وفاپیاده آمدیم.حمیددنبال مغازه ی آبمیوه فروشی بودکه من رامهمان کند،اماهرچه جلورفتیم چیزی پیدانکردیم.گفت:"اینجایه مغازه نداره آدم بخوادخانمش رومهمون کنه؟"خندیدم وگفتم:"خب این خیابون همش الکتریکیه،کی میاداینجاآبمیوه فروشی بزنه؟" مغازه های الکتریکی راکه ردکردیم،نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیداکردیم.حسابی خودش رابه خرج انداخت؛دوتابستنی به همراه آب طالبی وآب هویج خرید.آب معدنی هم خرید. من بالیوان کمی آب خوردم.به حمیدگفتم:"ازنظربهداشتی نظربعضیااینه که آب روبایدتوی لیوان شخصی بخوریم،ولی شنیدم یکی ازعلماسفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجادبشه خوبه که زن وشوهرتوی یه لیوان آب بخورن."تااین راگفتم،حمیدلیوان خودش راکنارگذاشت ولیوانی که من باآن آب خورده بودم راپرکرد.موقع آب خوردن خجالت میکشید،گفت:"میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟" میخواستم اذیتش کنم.ازاوچشم برنداشتم.خنده اش گرفته بود.نمیتوانست چیزی بخورد.گفتم:"من روکه خوب میشناسید،کلابچه شیطونی هستم."بعدهم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی وبلاهایی که سرخواهرکوچکترم می آوردم.گفتم:"یادمه بچه که بودم چنگال رومیزدم توی فلفل وبه فاطمه که دوسال بیشترنداشت میدادم.طفلی ازهمه جابی خبرچنگال رومیذاشت داخل دهانش،من هم ازگریه آبجی کیف میکردم!" خاطرات وشیطنت های بچگی راکه گفتم،حمیدباشوخی وخنده گفت:"دختردایی،هنوزدیرنشده.شتردیدی ندیدی!میشه من باشماازدواج نکنم؟"گفتم:"نه،هنوزدیرنشده!نه به باره،نه به دار!بریدخوب فکراتون روبکنین،خبربدین." بعدازخوردن بستنی،بااینکه خسته شده بودم،ولی بازپیاده راه افتادیم.حسابی سردل صحبت هایش بازشده بود،گفت:"عیدهاکه می اومدیم خونتون دوست داشتم دراتاق روبازکنی بیای بیرون که ببینمت.وقتی نمی اومدی،حرصم میگرفت،ولی ازخونتون که درمی اومدیم،ته دلم میدیدم که ازکارت خوشم اومده،چون بیرون نیومدی که نامحرم توروببینه".راست میگفت.عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه مامی آمدازاتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بودبدانم عکس العمل حمیدوقتی باراول جواب منفی دادم چه بوده.پرسیدم:"وقتی شنیدین من جواب رددادم چی شد؟" ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 15 حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟" صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!" حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما. "گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم." تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟" گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن." حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟" گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم." این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا." آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم." راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور." دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادوم تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟" گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته." تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال! ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم." ادامه دارد... شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
هدایت شده از 
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 16 نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند. روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!" حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه." ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا... بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده." موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم. پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره." چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود. سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده." مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم. بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها! سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎ مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 17 آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوقتی فهمیدمن حافظ چندجزءازقرآن هستم،خیلی تشویقم کردوقول یک هدیه رابه من داد.بعدجواب آزمایش هاراخواست تاخطبه ی عقدراجاری کند. حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقدتابرگه هارادیدگفت:"این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقدرومی گذروندین." حمیدکه فهمیده بوددسته گل به آب داده است درحالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:"مگه این همون نیست؟من فکرمیکردم همین کافی باشه."تااین راگفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم:"میدونستم یه جای کارمی لنگه،اونجاگفتم که بایدبریم آزمایش بدیم،ولی شماگفتی لازم نیست." دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقددایم خوانده نمیشد.به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه ی محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش ها،عقددایم درمحضرخوانده شود. لحظه ای که عاقدشروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم رامی شنیدم.زیرلب سوره ی یاسین رازمزمه میکردم.دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم. لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد.حمیدچشم هایش رابسته بود،دستهایش رابه حالت دعاروی زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.طره ای ازموهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می آمد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندزدم. محواین لحظات شیرین،گل راچیدم وگلاب راآوردم.وقتی عاقدبرای بارسوم من راخطاب قراردادوپرسید:"عروس خانم،وکیلم؟"به پدرومادرم نگاه کردم وبعدازگفتن بسم ا...به آرامی گفتم:"بااجازه ی پدرومادرم وبزرگترها،بله." بله راکه دادم،صدای ا...اکبراذان مغرب بلندشد،.شبیه آدمی بودم که ازیک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون وآرامش دل نشین رسیده بودم. بعدازعقد،حمیدازبابااجازه گرفت وحلقه رابه انگشتم انداخت.حلقه ی حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم،ماندبرای روزعروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت.موقع عکس انداختن،بااینکه به هم محرم بودیم،ولی زیادنزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگورگرفتن هم نبودیم.درتمام عکس هامن وحمیدثابت هستیم.تنهاچیزی که عوض میشودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجاخانواده ی حمید،یکجاخانواده ی خودم،یکجاخواهرهای حمید. بارفتن تعدادی ازمهمان هاوخلوت ترشدن مراسم،چندنفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم.حمیدکه خیلی خجالتی بود.من هم تاانگشتش رادیدم،کلاپشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش رابیاورد،موتوریکی ازدوستانش خراب شده بود.حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتاموتوررادرست کنند.بعدازرسیدن هم به خاطرتاخیرودیرشدن مراسم،،باهمان دست های روغنی سرسفره ی عقدنشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم. مراسم که تمام شد،حمیدداخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.بااینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمیدخجالت میکشیدپیش مابیاید.منتظربودهمه ی مهمان هابروند. مریم خانم،خواهرحمیدبه من گفت:"شکرخدامراسم که باخوبی وخوشی تموم شد.امشب باداداش بریدبیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم وکارهاروانجام میدیم."من که درحال جابه جاکردن وسایل سفره ی عقدبودم،گفتم:"مشکلی نیست،ولی بایدبابااجازه بده."مریم خانم گفت:"آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!"باتعجب گفتم:"سه ماه؟چه قدرطولانی.انگاربایدازالان خودموبرای نبودن هاش آماده کنم." وسایل راکه جابه جاکردیم وهمه ی مهمانهاکه راهی شدند،ازپدرم اجازه گرفتم وباحمیدازخانه بیرون آمدیم.تابخواهیم راه بیفتیم،هواکاملاتاریک شده بود. سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم؛پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.این دوتابرادرآن قدربه ماشین رسیده بودندکه انگارالان ازکارخانه درآمده است.خودش هم که ادعاداشت شوماخراست؛راننده ی فرمول یک.یک جوری میرفت که آب ازآب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم. ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پاوآن پاکردوگفت:"بی زحمت شماره ی موبایلتوبده که بعدازنمازوزیارت تماس بگیرم."تاآن موقع شماره ی هم رانداشتیم. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎ شهید مدافع حرم 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
💠معرفی کتاب یادت باشد... کتاب یادت باشد نوشته‌ی محمدرسول ملاحسنی کتابی درباره زندگی شهید مدافع ۲۶ ساله حرم، حمید سیاهکلی مرادی به روایت همسر۲۲ ساله‌اش، فرزانه سیاهکلی مرادی است. ❌ به علت عدم رضایت ناشر قسمتهای بعدی کتاب یادت باشد در کانال بارگذاری نمی شود❌ 📙علاقمندان میتوانند کتاب یادت باشد را از فروشگاه ها تهیه و مطالعه کنند. 📞انتشارات : 025378408446 شهید مدافع حرم🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
🍴برنامه غذایی شهید مدافع حرم 🕊🌹 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110