eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
893 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
14.5هزار ویدیو
364 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس... #شهید_شاهرخ_ضرغام🌷 @fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس... #شهید_شاهرخ_ضرغام🌷 @fanos25
🔰 کرامت امام رضا علیه‌السلام 🔷شاهرخ ضرغام از آن بود که همزمان با انقلاب و به محض شنیدن ندای آزادی بخش امام خمینی(ره) به یاران انقلاب پیوست✌️.قبل از انقلاب از آن جوان های شر بود. از کسی هم حساب نمی‌برد. مادر هم کاری نمی‌توانست بکند الا دعا! اشک می‌ریخت و برای فرزندش دعا می‌کرد؛ 😭 🔶خدایا پسرم را ببخش، به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده. دیگران به او می‌خندیدند.😄 آن طور که اطرافیانش تعریف می کنند، شاهرخ یک روز   عصر به خانه برگشت و بی مقدمه گفت: پاشین‼️ پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم ! مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی می گی؟!گفت: آره بابا، بلیت گرفتم. دو ساعت دیگه باید کنیم.باور کردنی نبود.😳 🔷 دو ساعت بعد داخل بودند. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود.😍 خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودند. روز بعد به مشهد رسیدند. بدون معطلی بعد از پیاده شدن از اتوبوس با وجود خستگی زیاد خودشان را به حرم امام رضا(ع)🕌 رساندند. شاهرخ به محض این که چشمش به ضریح امام رضا (ع) افتاد دلش طاقت نیاورد. سریع رفت جلو و خودش را چسباند به ! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود بلند کرد و نزدیک ضریح آورد.😇 🔶عصر همان روز از به سمت حرم حرکت کردند. شاهرخ زودتر از همه رفته بود. وقتی مادرش به نزدیکی حرم می رسد می بیند😳 شاهرخ کنار در ورودی و روبه گنبد روی زمین نشسته است. مادرش می گوید :« رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هایش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پیدا کرده بود.خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد»😢مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من کردم. 🔷 اما می خواهم کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.اشک 😭از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعت به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.دو روز بعد به برگشتند، شاهرخ واقعا توبه کرده بودو همه خلافکاری های گذشته را کنار گذاشته بود. با شروع جنگ⚔ تحمیلی به جبهه رفت.. از خدا خواسته بود همه گناهانش را پاک کند همه گذشته اش را. می خواست از او نماند..نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگری🚫. 🌷 @fanos25
#حر_انقلاب 💠در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرمانده ها می داد ، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می شه!؟ با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه!؟ 💠گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پیشرو؟! گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده اند. 💠گوینده عراقی می گفت: این آدم شبیه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می گیره!! 💠دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه. #شهید_شاهرخ_ضرغام🌷 #سالروز_شهادت ولادت : ۱۳۲۸/۱۰/۱ تهران شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۷ آبادان ، اصابت گلولهٔ تانک به سینه @fanos25
🔹آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسائی می ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می کنی!! 🔸گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم. شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی فایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقوئی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!! 🔹مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگه ای به ذهنم نرسید! شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می برید و رهایشان می کرد. 🔸این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسائی می رفت و با سلاح برمی گشت!! ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسائی و در میان خانه های مخروبه روستا یک دستشوئی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. 🔹شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. می رم دستشوئی!! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آید. از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشوئی نزدیک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد. 🔸کسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟ سرباز عراقی به مقابل دستشوئی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!! 🔹سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می کرد می گفت: تو رو خدا منو نخور!! کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می گی؟! 🔸سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسیر او شوید شما را می خورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می ترسند. خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی! 🔹سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره. شاهرخ هم پائین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم. 🔸شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فدائیان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسائی بدهید. 🔹شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروه های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعریف کرد 🌷 @fanos25
۱۷ آذر سالروز شهادت "حُر انقلاب‌اسلامی" @samenfanos110
🌹چندنفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. یکی از آن­ها پرسید: « شاهرخ! اینکه می‌گن همه باید مطیع امام باشن رو تو قبول داری؟ آخه مگه می‌شه یه پیرمرد هشتادساله کشور رو اداره کنه؟» شاهرخ کمی فکر کرد و گفت: «ببین! شما قبل از انقلاب روی حرف من حرف نمی­زدید؛ درسته؟» آن­ها تأیید کردند. بعد ادامه داد: «هرجایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه؛ کسی هم روی حرف اون حرف نزنه. این یه نفر تو مملکت ما عالم دین و بنده واقعی خداست؛ خدا هم پشت و پناه ایشونه.» بعد از کمی مکث گفت: «به نظر شما، غیر از خدا کسی می­تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه؟ پس همین نشون می‌ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.» این استدلال­های ساده او کار خودش را کرد. 🌹 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. ●گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم. 🌷 📎منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110