eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
917 دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
12.1هزار ویدیو
331 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 قابل توجه مداحان، وعاظ و روضه خوانان و عزاداران امام حسین(ع) 🔴 🔴 لطفا بخوانید.. قبل از میگوییم تا همه رعایت کنند🔴 ❌ مداحی که نام اباعبدالله الحسین(ع) رو با حوس حوس و سین سین بگه،😥 نیست.. بی ادبه.. ❌ مداحی که بجای خوانی و محتوای ، ادا و اطوار دربیاره، نیست.. بی سواده.. ❌ مداحی که وسط ، بشه و یادش نباشه قبلنا روضه خوان ها با عبا و و وقار و متانت بودند، روضه خوان نیست، معرکه گیره. ❌ مداحی که رو بشمره، و فکر کنه صله، ه و اگه کم بود بداخلاقی کنه! یا میلیون میلیون قرار دستمزد واسه بگذاره! مداح نیست.. ه ❌ مداحی که فکر کنه با زدن 🗡و لطمه زدن و پا کوبیدن و کارهای عجیب غریب، کرده، مداح نیست.. مامور دشمنه.. ❌ مداحی که فکر میکنه قراره فقط اشک مردمو بگیره،😭 حکایت همون شیخی هست که دامنشو پر از سنگ میکرد و میزد توی سر پامنبری هاش تا به زور کنند.. ❌ مداحی که به بهانه جذب جوانها و کم متدین ها، باب هر و سبکی رو به مجلس (ع) باز میکنه، 🎸🎻🎧 خداپرست نیست، مردم پرسته ❌ مداحی که بگه من نیستم، مداح نیست، بی بصیرته. اصلا (ع) بخاطر شهید شد.. ❌ مداحی که هر سبک و شعر بی محتوایی را از آنور آبی تقلید کنه، و و و رپ توی نوای روضه اش بیاره،🎧🎺🎸 مداح نیست.. فوقش یه خواننده اس. ❌ مداحی که سیگار و قلیون و.. بکشه، 😞‼️ پا به هر مجلس و محفلی بگذاره، و رفقای نااهل دورش ریخته باشند، مداح نیست.. آبروریز اهلبیته. 💠 که امام صادق(ع) فرمود: يا مَعْشَر الشِّيعَةِ إنَّکمْ قَدْ نُسِبْتُمْ إلَينا کونُوا لَنا زَيْناً وَ لا تَکونُوا عَلَيْنا شَيْناً. 💠 اي شيعيان، شما به ما منسوب هستيد، پس ما باشيد نه مايه ما. (مشکاة الأنوار، ص 67 ) ✔️ مداح (ع) و بچه اهل تهذیب و مراقبته.. با عمل و رفتارش مردم رو عاشق حسین(ع) میکنه.. 👌 ✔️ مداح امام حسین(ع) هم داره هم .. هم با عقل و هم با احساس و عاطفه، عشق و رسم اهلبیت(ع) را در دل مردم روشن نگه میداره. روضه خوانی هم گریه داره هم و هم کربلایی. ✔️ مداح امام حسین(ع) اولین گریه کنِ مجلسش، خودش هست.. 😭 ✔️ مداح امام حسین(ع) اهل سیاست و بصیرته. نه سیاست بازی. اهل ولایته. چشمش به دهان و زعیم شیعه اس. خط مشی میده، آزاده پروره. دین را به این دولت و اون دولت نمیفروشه. 👉 ✔️ مداح امام حسین(ع) از کل شهدای ، فقط عباس(ع) و اکبر(ع) و قاسم(ع) نمیشناسه، و اهل است. 📚 ✔️ مداح امام حسین(ع) قیام عاشورا را، درس های کربلا را، زیبایی های کربلا را در قالب شعرهای پرمغز و روان و حزین، در جان شیعه می ریزه. نه وصف چشم شهلا 👁 و قد و هیکل💪 و اشعار سبک و پیش پا افتاده و بی مغز. ✔️ مداح امام حسین(ع) عاقل و مروج شرافت و جوانمردیه✌ نه دیوانه و غالی و نادان و سگ و کلب و کلاغ.🐶 ✔️ مداح امام حسین(ع) خواننده و سوپراستار و دیجی و سلبریتی نیست.. روضه خوان اهل طهارت و پاکی و و خلوصه. ✔️ مداح امام حسین(ع) بیکار و تنبل و تن پرور نیست. 🌮🍔 روضه خوانی، و عشقش هست، نه شغلش.❌ ✔️ هیئت امام حسین(ع) از آغاز مراسمش هم گریه و عزا می باره.. ✔️ هیئت امام حسین(ع) هیئتی هست که وقتی ازش خارج شدی، بهت اضافه شده باشه.. 👈به ت👈به ت.. 👈به ت.. 👈به ت.. 👈به طراوت روحت.. 👈به خُلق و رفتارت.. ✔️ هیئت امام حسین(ع) هیئتی هست که توش رزق یک سال شایدم یک عمر، فهم و شور کربلایی بگیری.🍃 ✔️ هیئت امام حسین(ع) هیئتی هست که توش حسینی بشی.. حسینی بشی. حسینی بشی🌹 ✍انحرافات را نقد میکنیم و رسالت اصلی را یادآوری. تا مهمترین و هویت یعنی محفوظ بماند. نشر با شما 🌹
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ✍️نویسنده:
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸شوخی جنسی نکنید🔸 نکنید ... شوخی های جنسی را نه گوش بگیرید و نه به زبان بیاورید! اینها مجلس را تاریک می‌کند. اینها بیماری می‌آورد. اینها دل را سیاه می‌کند. به هیچکس نگاه معنادار نکنید؛ چه مرد، چه زن. خودتان را کنترل کنید. این چشم اگر پاک شد؛ زبان پاک شد؛ گوش پاک شد؛ دست پاک شد، انسان می شود نسبت به خدا. نمی خواهد یک کاری بکنی که خدا را دوست بداری. نمی توانی دوستش نداری. چون او پاک‌رُبا است. قدوس است. اگر پاک شدی، مجذوب او می شوی. جاذبه او می گیردت. تو نگران نباش که او دوستت بدارد. تقوایت را حفظ کن، دوستت خواهد داشت. تو مواظب تقوایت باش. محبت، کار تو نیست. کار خودش است. محبت خودش می آید. آثارش هم این است که از نماز خوشت می آید. اولین آثار محبت خدا، در جلوه می کند. از وضو لذت می‌بری. از غسل لذت می‌بری. بعد، از یک قسمت‌هایی از نماز لذت می بری. گاهی از سجده لذت می‌بری. گاهی از فکر. فکر هم یک نوع عبادت است. از فکر لذت می بری. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
خداقوت بانوجان 😁✋پیشاپیش عیدتون مبارک❤️🎉 امشب همه جا جشن و سروره برنامه ریزی کن برای شرکت در یه هیئتی که همه ی اهل خانواده برای حضور موافقن😍 اما اگر هیئت نمیرید تو خونه هئیت خانگی و جشن برگزار کن 🎉🎉 برای خونه یه برنامه خوب بریز که بخاطر خدا و به نیت برای شام🥘🥗🍖 یه غذای خوشمزه درست کنی👩‍🍳 😃😉 فعـــــالا 💪پرانرژے ها💪 خوش ذوقا 💪زهـــــرایی ها🌱 موافقند؟😉 بیا امشب و این ایام رو تبدیل کن به ایامی خــــــــــــــــــــوب و پر از نور و رحمت 🤗 درضمن تو آشپزخونه هم یه مداحی و مولودی 🎶 قشنگ پخش کن 🎊که حال دلت حسابی محمدی بشه🎉🎊 حالا این وسط اگه شیطونه خواست بی انگیزه ات کنه ؛ یا حالتو بد کنه ؛یا عصبانیت کنه 💔بهش اصـــــلا اجازه نده ....✋⛔️ راستی یادت نره و حین کار یه ذکـــــر قشنگ هم بگو و بزن تو دهن تنبلی و اخلاق بد 😎👊 😘التماس دعا از تک تک تون🤲❤️   💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110