دوستان وهمراهان کانال
خدا قوت ...
این روزها به نعمت سلامتی خودتون ' همه رو دعا کنید ...
برای بیماران دعا کنید، برای برطرف شدن بلاها، برای خوب شدن حال دنیا...
برای ظهور مهدی زهرا (س)...
#یــــازیــــنـــبــــــ...
گاهی خدا بشری که به #شدت_مغرور است و به #دانش و #تسلطش بر طبیعت مینازد را، با چیزهایی مثل #کرونا گوشمالی میدهد.
💌 ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار بزرگوارت، مغرورت کرده؟!
(۶ انفطار)
#قرآن
#غرور
#انسان_طبیعت
🔴اگر این نکته را رعایت نکنیم ممکن است افزایش آمار شتاب پیدا کند
💢فرمانده ستاد عملیات مقابله با کرونا در کلانشهر تهران اعلام کرد که تنها راه اثرگذار برای جلوگیری از شیوع بیشتر کرونا، نبود ارتباطات اجتماعی و کاهش مراودات اجتماعی و عدم حضور افراد در جامعه است که در این صورت میتوان چرخه بیولوژیک ویروس را شکست.
💢حتی اگر در روزهای آینده تغییر جدی در وضعیت مراودات اجتماعی و حضور افراد در جامعه نداشته باشیم، ممکن است این افزایش آمار شتاب بیشتری هم به خود بگیرد.
⭕️ پ.ن: ویروس کرونا بحرانی هست که همه باید با اتحاد اون رو با قرنطینه فردی قبل از ابتلا به بیماری با آن مقابله کنیم.
⭕️همه باید متوجه بشیم و دیگران رو هم متوجه این مسئله کنیم که چند روز در منزل ماندن و جلوگیری از حضور غیرضروری در اجتماعات، راه بسیار موثری در جلوگیری از ابتلا به این ویروس و شیوع اون به افراد دیگه هست.
🔰همه با هم برای مقابله با کرونا
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بازیهایی که این روزا ' میتوانیم با کودکان انجام دهیم تا حوصله انها سر نرودو در منزل بمانند
🔴یک #زندیق نوشته: دیدید #دین در برابر #علم زانو زد! خانه خدا را بستند، نمازش را تعطیل کردند، #ضریح شان دیگر #شفا نمیداد!
پاسخ👆
✅1. چه کسی به این زندیق (خدانشناس) گفته که ضریح شفا میدهد؟! #اهلبیت شفا میدهند. نه طلا و نقره!!
✅ 2. اعتقاد #شیعه این است: #خلقت، قوانینی دارد: قوانین مادی+قوانین معنوی
هیچیک قابل انکار نیست. کسی که یکی را انکار کند، در #جهل است
#خرافات #خرافه #اسلام #مسلمان #کرونا #بی_بی_سی #منوتو #مشهد #ضریح_لیسی #بهداشت #تقابل_علم_و_دین #تکامل_علم_و_دین #پزشکی #دعا #رقص #توسل #حرم #آتئیسم #خدا #مساجد
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد