eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
919 دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
12.1هزار ویدیو
331 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان وهمراهان کانال خدا قوت ... این روزها به نعمت سلامتی خودتون ' همه رو دعا کنید ... برای بیماران دعا کنید، برای برطرف شدن بلاها، برای خوب شدن حال دنیا... برای ظهور مهدی زهرا (س)... ...
روز پنجم زیارت عاشورا،با صد لعن و صلوات،به نیت رفع بلا،شفای بیماران و ...
گاهی خدا بشری که به است و به و بر طبیعت می‌نازد را، با چیزهایی مثل گوشمالی می‌دهد. 💌 ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار بزرگوارت، مغرورت کرده؟! (۶ انفطار)
🔴اگر این نکته را رعایت نکنیم ممکن است افزایش آمار شتاب پیدا کند 💢فرمانده ستاد عملیات مقابله با کرونا در کلانشهر تهران اعلام کرد که تنها راه اثرگذار برای جلوگیری از شیوع بیشتر کرونا، نبود ارتباطات اجتماعی و کاهش مراودات اجتماعی و عدم حضور افراد در جامعه است که در این صورت می‌توان چرخه بیولوژیک ویروس را شکست. 💢حتی اگر در روزهای آینده تغییر جدی در وضعیت مراودات اجتماعی و حضور افراد در جامعه نداشته باشیم، ممکن است این افزایش آمار شتاب بیشتری هم به خود بگیرد. ⭕️ پ.ن: ویروس کرونا بحرانی هست که همه باید با اتحاد اون رو با قرنطینه فردی قبل از ابتلا به بیماری با آن مقابله کنیم. ⭕️همه باید متوجه بشیم و دیگران رو هم متوجه این مسئله کنیم که چند روز در منزل ماندن و جلوگیری از حضور غیرضروری در اجتماعات، راه بسیار موثری در جلوگیری از ابتلا به این ویروس و شیوع اون به افراد دیگه هست. 🔰همه با هم برای مقابله با کرونا
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بازیهایی که این روزا ' میتوانیم با کودکان انجام دهیم تا حوصله انها سر نرودو در منزل بمانند
🔴یک نوشته: دیدید در برابر زانو زد! خانه خدا را بستند، نمازش را تعطیل کردند، شان دیگر نمیداد! پاسخ👆 ✅1. چه کسی به این زندیق (خدانشناس) گفته که ضریح شفا میدهد؟! شفا میدهند. نه طلا و نقره!! ✅ 2. اعتقاد این است: ، قوانینی دارد: قوانین مادی+قوانین معنوی هیچیک قابل انکار نیست. کسی که یکی را انکار کند، در است
این روزها چقدر جای خالی مجلسی که پای کار باشد و رئیس جمهور را وادار به جدی گرفتن کند؛ وزارت صمت را مکلف به تامین مایحتاج بیمارستان ها کند؛ وزارت کشور را مجبور به محدودیت شدید عبور و مرور شهرها کند... خالیست! اما چه توقعی ست از مجلسی که در چنین شرایطی تعطیل است؟!
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: