ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_هفدهم 🌸🍀دائم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
📖عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
راوی: حسین حسن زاده
#قسمت_هجدهم
🌱همیشه یک لبخند ملیح برلب داشت. ازاین جوان خیلی خوشم می آمد.
وقتی درکوچه وبازار او را می دیدم خیلی لذت می بردم. آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من اینگونه نبودم.
تااینکه یکروز پدرم مرا باخودش به مسجد برد و دستم را در دست همان جوان قرار داد و گفت: احمدآقا اختیار این پسرم دست شما!
بعد به من گفت: هرچی احمدآقا گفت گوش کن. هرجا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و...
خلاصه ما رو تحویل احمدآقا داد. برای من یک نکته عجیب بود!
مگرپدرم چه چیز دیده بود که اینگونه من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟!
🔸چند شب از این جریان گذشت. من هم مسجد نرفتم. یک شب دیدم درب خانه را می زنند. رفتم در را باز کردم، تا سرم را بالا کردم باتعجب دیدم احمداقا پشت در است!
تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد!
💭یک لحظه سکوت کردم، فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی یای؟
گفتم: سلام احمدآقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید.
همینطور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمی یای، من اومدم حالت رو بپرسم. آخه دو سه روزه ندیدمت.
خیلی خجالت کشیدم. چی فکر می کردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتما میام.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دو سه روز دیگه گذشت. در این سه روز موقع نماز مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم
🌱یک شب دوباره صدای درب خانه آمد. من هم که گرم بازی بودم دوباره دویدم سمت در..
تو فکر هر کسی بودم به جز احمداقا.
تا در را باز کردم از خجالت مُردم. با همان لبخند همیشگی گفت: سلام حسین اقا.
حسابی حال و احوال کرد. اما من هیچی نگفتم. فهمیده بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیدهام. برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت و بپرسم.
خلاصه آن شب گذشت..فردا زودتر از اذان رفتم مسجد واین مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.
احمدآقا انقدقشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب می کردیم!
با سن کمی که داشت اما نحوهی مدریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
#ادامه_دارد
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
Eitaa.com/samebfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#کنترل_ذهن برای #تقرب 17 🔵 مفاهیم زیادی در دین وجود داره که برای کنترل ذهن استفاده میشه. مثلا یکی ا
کنترل ذهن برای تقرب 18
⭕️ گفتیم که #ذکر دنیا آدم رو خراب میکنه نه خود دنیا.
🔶 حتما هممون توی زندگیمون این رو تجربه کردیم که خیلی جاها یه گناهی رو کردیم بعدش چوبش رو خیلی سفت خوردیم!
ولی بعد از یه مدت دوباره اون کار زشت رو انجام میدیم! در حالی که میدونیم بازم چوبش رو میخوریم.😒
⭕️ خیلی وقتا دیدیم که عزیزان و اطرافیانمون جلوی چشممون ازدنیا رفتن ولی بازهم انگارنه انگار!خیال میکنیم قراره میلیونها سال توی این دنیا زندگی کنیم!
💢 چی میشه که آدم انقدر حواسش از اصلی ترین چیز در زندگیش یعنی بالابردن کیفیت زندگی در آخرت غافل میشه؟
🔵 چون 24 ساعته داره در مورد دنیا خیال پردازی میکنه!.
از بس فکر دنیا رو کرده و به خودش تلقین کرده.
بسوزه پدر تلقین!!!
اینکه امام صادق (علیه السلام) میفرمایند: اصلِ هدایت ریشهش ذکره، اصل بدبختی ریشهش غفلته،
مال اینه.
چی آدم رو گمراه میکنه؟ دنیا؟ 😒
🔹 نه عزیزم! دنیا که مدام توی هر اتفاقی بی وفاییش رو بهت ثابت میکنه! نگو که دنیا آدم رو خراب میکنه!
🔶 خب حاج آقا اگه آدم یه چیزی رو نداشته باشه عقده ای میشه!!! بعدش دیگه فقط به همون چیز فکر میکنه!🙄
- نه عزیزم. "آدم" اینجوری نیست!
👈نداشتن یه چیز باعث عقده ای شدن آدم نمیشه
💢 بلکه تمرکز و #تفکر زیاد در مورد "نداشته ها" باعث عقده ای شدن آدم میشه.
⭕️ مثلا خونه نداره ولی صبح تا شب به این که خونه نداره فکر میکنه! بعدش کافیه ببینه یکی از فامیلاش یه خونه خریده! دیگه وجودش میشه پر از آتش #حسادت....🔥
فکر کردن به هر چیزی که آدم نداره باعث عقده ای شدنش میشه.
آقا همگی حله؟😊
الهی فدای امام حسن (ع) بشم... قربون این آقای نازنین بشم...
🌺 آقا میفرماید: اگه یه چیزی از دنیا رو خواستی و بهش #نرسیدی این رو اینجوری توی ذهن خودت در نظر بگیر که "انگار اصلا تا حالا چنین خواسته ای به ذهنت خطور نکرده..." مسالش رو توی ذهن خودت حل کنه بره...
🔶 این کلام رو بذاری پیش روان شناس ها مست میشن... مست...
میگن کی این حرف رو زده؟
🌷 بگو یه آقایی 1400 سال پیش گفتن...
بِمَنْزِلَةِ مَا لَمْ يَخْطُرْ بِبَالِكَ
✅ اصلاً به ذهنم نرسیده بود یه همچین چیزی میخوام، ریشهش رو بکَن از ذهنت خلاص میشی.
🔹 کشف الغمه، جلد 1،ص572
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_هجدهم
#قسمت_اول
🌱Eitaa.com/samenfanos110
💢 چی آدم رو خراب میکنه؟ ذکر دنیا!
✔️ همه ی داستان سر ذکر و غفلته.
⭕️ حتی سر #واقعیت هم نیست. ممکنه یه نفر صبح تا شب هزار تا مشکل هم داشته باشه ولی ذهنش همش توی بهشت سیر میکنه.
ولی یه نفر صبح تا شب بیکار نشسته ولی فکرش همش توی مشکلات هست!
🔶 واقعیت زندگی آدم یه ذره اثر داره. 90 درصدش فکر انسان هست.☺️
حالا بذارید یه حدیث دیگه براتون بخونم حالش رو ببرید...
بازم جاااااانم به امام صادق (ع).... چه بزرگوارانی بودن آقایان ما...
میفرماید: إِذَا أَحْبَبْتَ شَيْئاً فَلاَ تُكْثِرْ مِنْ ذِكْرِهِ فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يَهُدُّكَ ..
🌺 آقا میفرمایند: وقتی چیزی رو خیلی دوست داری، "زیاد بهش فکر نکن!"
(بله میدونم دوستش داری ولی انقدر بهش فکر نکن! باشه خب دوست داری دیگه! اما هر موقع اومد میاد دیگه! انقدر نرو توی فکرش!)
🔶 خب آقا جان اگه زیاد رفتیم توی فکرش چی میشه؟🙄
🌺 حضرت میفرماید: فَاِنَّ ذالِکَ مِمّایَهُدُّکْ
👈 اگه زیاد به چیزی که دوست داری فکر کنی این تو رو میشکنه... خوردت میکنه... نابودت میکنه...
به دوست داشتنی هات زیاد فکر نکن(علاقه های سطحی البته)
🔹اصول کافی، ج۶، ص ۴۵۹
✅ امشب و فردا یه نگاهی به لیست دوست داشتنی های خودت بنداز
ببین در طول روز چقدر به اونا فکر میکنی؟
🔶 چند تا از دوست داشتنی هات سطحی هستن و چند تاش عمیق؟
⭕️ وقتی که زندگی یه نفر پر باشه از تفکر روی دوست داشتنی های سطحی و دنیایی، خب این چطور میتونه از علاقه های آخرتی و عمیق لذت ببره؟
این انتظار بیجایی نیست؟😒
👈 البته اینکه دقیقه چه چیزایی دنیایی محسوب میشه و چه چیزایی نمیشه بعدا صحبت میکنیم ولی در کل ببین #چقدر و به #چه علاقه هایی فکر میکنی...
🌹 #کنترل_ذهن برای موفقیت
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_هجدهم
#قسمت_دوم
🌱 Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هفدهم 🌳 *پیامبر اکرم ص می ف
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_هجدهم
*ورزش*
*محمد کریمی*
💠از سال ۵۳ پدرمان👨🏻💼 در تهران مشغول به کار بود و علیرضا را نیز در ایام تابستان با خودش می برد.
همانجا کار آشپزی🥣 را میآموخت در همان ایام علیرضا به کلاسهای ورزشی رزمی دانشجویان میرفت، کار آنها را تماشا میکرد.
🌳یک روز مسئول ورزش های رزمی دانشگاه به سراغ پدرمان رفت گفت این پسر استعداد خوبی در ورزش دارد.🤭
از نظر من هم مشکلی برای حضور اودر کلاس نیست. از آن هر روز علیرضا به همراه دانشجوها ورزش میکرد.
در ایام مدرسه که در اصفهان بود یک کیسه بوکس تهیه کرد داخل آن را پر از شن کرده بود
کیسه را به سقف زیر زمین آویزان کرده بود و هر روز یک ساعت به آن مشت میزد.
🌀قبل از انقلاب یک کلاس ورزش های رزمی در بالاتر از میدان آزادی اصفهان میرود مربی👨🏻💼 این کلاس خارجی بود او هم میگفت این پسر استعداد قهرمانی در ورزشهای رزمی را دارد.
🌱دستان علی آنقدر قوی بود که کسی نمیتوانست با او مچ بیاندازد. یکی از بچههای قوی محل که چند سالی از علیرضا بزرگتر بود با او مچ انداخت او جلوی رفقایش حسابی ضایع شد.😆
بعده کار به دعوا کشید ولی خیلی سریع او را انداخت روی زمین این پسره همیشه علیرضا و دوستانش را به سبب 🕌مسجد رفتن مسخره می کرد. بعد از آن دیگر ساکت شد.
وقتی آوازه قهرمانی محمدعلی کلی پخش شده بود توی محل ما علیرضا را به خاطر قدرت بدنی و تشابه چهره به نام علی کِلِی صدا می کردند.
🍃علیرضا ورزش را قطع نکرد وقتی هم که جبهه میرفت و حتی زمانی که مجروح شده بود ورزش را ادامه می داد.
همیشه میگفت *انسان مسلمان باید قوی و نیرومند باشد* او با اینکه به فنون ورزشهای رزمی مسلط بود و بدنی بسیار قوی داشت اما همیشه انسانی ساکت و بیادعا بود.
🌀یک روز که با مادرم صحبت می کردم گفتم خدا را شکر علیرضا بدن خیلی قوی و محکمی داره.
مادرم نگاهی به من کرد و گفت کار خدا را میبینی این پسر تو چهار سالگی از بس ضعیف و مریض بود در حال مرگ بود حالا خدا خواسته قدرتش را این طوری به ما نشان دهد!! 🥰
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفدهم گفتم:((خیلی!))😑 خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))😑💣
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂❤️
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑💣
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..😅❤️
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
مجید بربری🌹 #قسمت_هفدهم شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی 🌟🌟 گردان امام علی ع نمایشگاه ویژه شهید مدا
مجید بربری 🌹
#قسمت_هجدهم
شهید مدافع حرم.مجید قربان خانی
🌟🌟
آن هم از زبان خوددحاجی:
_ببخشید حاج آقا !شما مجید رو از کی می شناختید؟از بچهگیش یا نه،یک سال قبل از سوریه؟
مریم دلش می خواست فقط از مجید بشنود.حرف هایی که شاید تا به حال نشنیده بود.حتی حرف های تکراری هم برایش تازگی داشت.فقط راجع به پسرش باشد.دست خودش نبود.وقتی کسی یک کلام می گفت مجید،از درد دوری پسر،اشک توی چشمش دودو میزد و بعد سرریز میشد.در طول روزهای بدون مجید،هرروز مهمان مطب این دکتر و آن بیمارستان بود.آخرش هم دکترها گفتند:((خانم!شما از نظر جسمی سالم هستید،مشکلتان روحی است.اتفاقی در این مدت برایتان افتاده که به شما آسیب جدی زده است.و مریم فقط یک کلمه گفت:
_بله،پسرم شهید شده،دعا کنید پیکرش برگرده.😭
بغضش را پایین داد،ولی نمیدانست با چشمان سرخ شده و گریانش چه کند.
_حاج خانم خودتون که می دونید،حاج اکبر هیأت دار بود.من و حاج اکبرم از قدیم رفیق بودیم.مجید یا همراه دایی اش و یا با آقا افضل،به هیأت و مسجد می اومد.اما کم کم که به نوجوونی رسید و راهش رو انتخاب کرد،فقط ماه محرم برا سینه زنی می اومد هیأت و بعدش هم دنبال شیطنت هاش بود.شیطنت های مجید به حدی رسیده بود که ما وقتی می خواستیم،شب چهارشنبه سوری،از یک سری ها تعهد بگیریم که توی خیابون شلوغ نکنن،ترقه نزنن و آتیش بازی راه نندازن،اول از همه از مجید تعهد می گرفتیم. ده پونزده مورد درگیری توی یافت آباد پیش اومده بود،بعد از این که بچه های ما می رفتن و ماجرا را حل و فصل می کردن و برمی گشتن تازه ما اونجا متوجه می شدیم،مجید سردسته بوده.من شنیده بودم که آقا افضل هم خیلی نصیحتش می کرد،اما هیچ فایده ای نداشت.یه گوشش در بود و یکیش دروازه.بعد از یه مدتی ،دیدم خبری از دعواهای مجید بربری نیست.بچه ها گفتن مجید قهوه خونه زده.وقتی شنیدم،خوشحال شدم.گفتم باز هم خدا رو شکر،که هفته ای چندتا دعوا و درگیری توی محله کمتر شد.مجید و نصف دوست و رفیق هاش،جمع میشن توی قهوه خونه و سرشون گرم میشه.
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#مجید_قربانخانی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110