#حکایت👌
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم.
📘#حکایت
شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
⭕️یکی از حکایات مثنوی معنوی حکایت مسجد ضرار میباشد، مسجدی بسیار بزرگ و مجلل که کفار برای ایجاد نفاق و دو دستگی بین مسلمانان بنا کردند و پیامبر اکرم (ص) دستور به آتش کشیدن و ویرانی آن داد.
▪️مولانا در این حکایت به خواننده هشدار میدهد که درون هر یک از ما مسجد ضراری وجود دارد و وظیفۀ هر انسان مومنی ویران کردن آن مسجد است.
▫️مسجدی بنا شده از کبر، غرور و تمام رذایل وجودی که ما به مرور زمان در وجودمان ساخته و با هزینه کرد از ایمان، آن را مزین و با تمام وجود از آن پاسداری هم میکنیم!
▪️هر ذرّهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرّهیی نداری آهنگِ زندگانی
▫️آنها که اهلِ صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگِ زندگانی
#حکایت
#حکایت
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول
هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و
گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه
کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و
آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و
به همان شکل به سوی ما باز می گردد
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
🍂🍁🍂🍁
عارفی سی سال،مرتب ذکر میگفت:
«استغفرالله»
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو #گناهی ندیدیم!
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک «الحمداللهِ» نابجاست!
روزی خبر آوردند ...
بازار بصره آتش گرفته،
پرسیدم حجره ی من چه؟
گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: «الحمدلله...»
معنی آن این بود که مال من نسوزد،
مال مردم ارتباطی به من ندارد!
آن الحمدلله از روی #خودخواهی بود نه
#خداخواهی
چقدر از این «الحمدلله ها»
گفتیم و فکر کردیم که #شاکر هستیم؟
| #حکایت💕|
#حکایت
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم
📚 #حکایت
درويشی به دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزی بدهيد و گرنه با اين ده همان كنم كه با آن ده ديگر كردم. ايشان بترسيدند؛ گفتند مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به ده ما رسد.آنچه خواست بدادند.
بعد از آن از وی پرسيدند كه با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا سوال كردم،هیچ به من ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی داديد این ده را رها می کردم و به ده ديگر می رفتم...!😐😏
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت چرا به جای تحصیل علم چوپانی میکنی؟ چوپان در جواب گفت آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفتهام. دانشمند گفت خلاصهْ دانشها چیست؟
چویان گفت پنج چیز است:
تا راست تمام نشده دروغ نگویم.
تا مال حلال تمام نشده حرام نخورم.
تا از عیب و گناه خود پاک نگردم عیب مردم نگویم.
تا روزی خدا تمام نشده به در خانة دیگری نروم.
تا قدم به بهشت نگذاشته ام از هوای نفس و شیطان غافل نباشم.
دانشمند گفت حقیقتا که تمام علم را دریافتهای. هرکس این پنج خصلت را داشته باشد، از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
#حکمت
#حکایت
#دانش
داستانهای صاحبدلان. به کوشش محمدی اشتهاردی
#حکایت
🔴 داستان مرد ثروتمند و پسرش
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.
حیاط ما بـه دیوارهایش محدود میشود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
#حکايـت...
💠 چهار کلمه از هفت هزار کلمه!
روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمت آمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است:
1- کشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است .
2- بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است .
3- زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است.
4- عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست.
✨﷽✨
#حکایت
✍دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
💥دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟» دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.!.
http://eitaa.com/samenolmahdi
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌸🍃🌸🍃
🟡 #حکایت
روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین(ع)میرودومیگویدیاامیر بنده بعلت مشغله زیادنمیتوانم همه دعاهارابخوانم،چه کنم؟
✨حضرت امیرالمومنین(ع)فرمودند:
خلاصه تمام ادعیه رابه تومیگویم.هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاهارا خواندی:
1-الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
2-واَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر
3-واَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
4- وَاَعوذُبِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
1-خداراسپاس وحمدمیگویم برای هرنعمتی که به من داده است.
2-وازخداونددرخواست میکنم هرخیر وخوبی را
3-وخدایامراببخش برای تمام گناهانم.
4-وخدایابه توپناه میبرم ازهمه بدیها.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•