#داستانک
#انگیزشی
🔹روزی پادشاهی سنگ نسبتا بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرار داد، به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاهی پیاده ها برای گذر از آن جا مشکل داشتند.
خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند.
مدت ها گذشت...
همه با درد سر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند.
روزی پیرمردی روستایی از آن جا رد می شد و سنگ را دید.
کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود...
ناگهان متوجه کیسه ای در زیر سنگ شد.
کیسه را باز کرد.
نامه ای بود و مقدار زیادی سنگهای قیمتی.
در نامه نوشته بود این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به روزگار، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد.
@samensaadatmand342