eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
318 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
812 ویدیو
32 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_58 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! محمد برام برنج کشید و گفت: -باید خو
#𝙿𝙰𝚁𝚃_59 🧡 🎻 ماشین رو جلوی در ورودی بیمارستان پارک کردم و وارد بیمارستان شدم. روبروی پذیرش ایستادم و گفتم: _ببخشید خانم مقدم تو... با شنیدن صدای فاطمه خانم باقی حرفم رو خوردم و به سمت صدا نگاه کردم. فاطمه به سمتم اومد و گفت: -آقا محمدرضا! _هدیه کجاست؟ فاطمه: دنبالم بیاین. دنبال فاطمه خانم وارد بخش شدم و به سمت اتاقی رفتم. دکتر از داخل اتاق بیرون اومد و گفت: -چه خبره اینجا؟ فاطمه رو به خانم دکتر گفت: -ایشون همسرشون هستند. خانم دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -فعلا اجازه ملاقات ندارید. دنبال دکتر رفتم و گفتم: _حال همسرم چطوره؟ دکتر: هنوز دقیق معلوم نیست، ولی به احتمال زیاد حمله قلبی بوده! با شنیدن این حرف دکتر سر جام ایستادم و به رفتن دکتر چشم دوختم. راه رفته رو برگشتم و جلوی در اتاق هدیه ایستادم. اتاق شیشه داشت ولی پرده‌ای جلوی فاطمه کشیده شده بود و امکان دیدنش وجود نداشت. روی صندلی نشستم و صورتم رو میان دستانم گذاشتم. با شنیدن صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیکتر می‌شد سرم رو بلند کردم. مردی که به نظر دکتر بود همراه چند پرستار وارد اتاق هدیه شدند. بلند شدم و خواستم وارد اتاق بشم که پرستار مانع شد و گفت: -تا پایان معاینات حق ملاقات ندارید. عقب تر ایستادم و منتظر خروج دکتر از اتاق موندم. مدام توی راهرو بیمارستان رژه می‌رفتم و به اتاق هدیه نگاه می‌کردم. با بیرون‌ اومدن دکتر از اتاق به سمتش رفتم و گفتم: _حالش چطوره آقای دکتر؟ دکتر: شما چه نسبتی با بیمار دارین؟ _همسرش هستم. دکتر: بیاید به اتاق بنده، باید چند تا سؤال ازتون بپرسم. پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم و روبروی میزش ایستادم. با اشاره دکتر روی صندلی نشستم و به نوشته روی پیراهن دکتر نگاه کردم. عارف دادخواه! دکتر: همسر شما آیا سابقه بیماری خاصی داشته؟ _نه فقط بارداره! دکتر: بله اون رو می‌دونم، ولی اتفاقی که امروز براشون افتاده ربطی به بارداریشون نداره! _پس به چی ربط داره؟ دکتر برگه های زیر دستش رو ورق زد و گفت: -ایشون دچار حمله قلبی شدند، این موضوع و این حمله توی این سن عجیبه! با تعجب گفتم: _یعنی چی آقای دکتر؟ 🧡"
#𝙿𝙰𝚁𝚃_60 🧡 🎻 دکتر: آیا ایشون در طول روز از چیزی یا کسی ناراحت هستند؟ _نه فکر نکنم. دکتر: توی زندگی‌تون با مشکلی مواجه هستید؟ _نه اصلا! دکتر: داخل خونواده همسرتون آیا کسی بوده که بیماری قلبی داشته باشه یا بیماری هایی مشابهش؟ _نه... لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _چرا، پدر بزرگمون! دکتر: پدر بزرگتون؟ _بله، ما دختر عمو پسر عمو هستیم. دکتر: پس حدس میزنم این حمله قلبی ارثی بوده! _تا چه حد جدّیه؟ دکتر برگه‌های توی دستش رو جمع کرد و گفت: -فعلا خیلی کم، ولی ممکنه شدت بگیره! خواستم حرفی بزنم که پرستار وارد اتاق شد و گفت: -دکتر دادخواه؟ بیمار اتاق ۱۱۴ به هوش اومدند. دکتر نگاهی به من کرد و گفت: -همسرتون به هوش اومدند، میتونید برید ببینیدشون! سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق هدیه آهسته قدم برداشتم. تقّی به در اتاق زدم که نگاهم به نگاه هدیه گره خورد. هدیه: بیا تو! لبخندی زدم و وارد اتاق شدم، کنار تخت هدیه نشستم و به چشمانش خیره شدم. هدیه: چم شده؟ لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _دکتر گفت این خانمتون خیلی به خودش فشار آورده و خسته شده، باید یکم استراحت کنه تا خوب خوب بشه! فاطمه خنده‌ای کرد و گفت: -مگه من بچه‌ام که اینطوری باهام حرف میزنی؟ دست هدیه رو گرفتم و گفتم: _میدونی چقدر نگرانم کردی؟ هدیه لبخندی زد و گفت: -چقدر؟ آهسته گفتم: _خیلی زیاد! هدیه: رفته بودم با فاطمه لباس بخریم برای این کوچولو، داشتیم از پاساژ می‌اومدیم بیرون که... حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم: _دیگه فکرش رو نکن. هدیه: فاطمه کجاست؟ _توی راهرو بیمارستان بود، حتما رفته داخل محوطه! هدیه: طفلکی حتما نگرانم شده! _میخوای صداش کنم ببینیش؟
#𝙿𝙰𝚁𝚃_61 🧡 🎻 _میخوای صداش کنم ببینیش؟ هدیه: نه، حوصله غر زدناشو ندارم. لبخندی زدم و کنار پنجره اتاق ایستادم، پرده رو کشیدم که هدیه گفت: -محمد؟ _جانم؟ بعد از لحظه‌ای مکث هدیه ادامه داد: -دکتر بهت چی گفت؟ برگشتم و به صورتش خیره شدم که پرستار وارد اتاق شد. پرستار رو به من گفت: _آقای دکتر دادخواه کارتون دارند. کنار تخت هدیه ایستادم و رو به هدیه گفتم: _زود برمی‌گردم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق دکتر حرکت کردم. تقّی به در اتاق دکتر زدم و وارد اتاق شدم. دکتر: بفرمایین بنشینین. روی صندلی های کنار اتاق نشستم و گفتم: _کارم داشتین؟ دکتر چند قدمی به سمت پنجره اتاق برداشت و گفت: -همسر شما مرخصه! با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم: _مطمئنید که... دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت: -همونطور که گفتم هنوز خطری نیست، فقط سعی کنید همسرتون زیاد دچار هیجان نشن و بتونن خودشون رو کنترل کنند. برگه مرخص شدن رو از روی میز دکتر برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق هدیه قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. هدیه: دکتر چی گفت؟ _هیچی، گفت میتونم ببرمت خونه! هدیه: نگفت برای چی... حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم: _گفتم بهت که، به خاطر خستگی زیاد بود. هدیه نگاهش رو به زمین انداخت، چیزی نگفت اما مطمئن بودم که باور نکرده بود. ‹هدیه‌👇🏻⁩› لباس سبز رنگم رو جلوی خودم گرفتم و به آینه روبروم نگاه کردم. محمد: حاضر شدی؟ به سمت محمد چرخیدم و گفتم: _این لباسم بهم میاد؟ محمد لحظه‌ای بهم نگاه کرد و گفت: -آره خیلی قشنگه، فقط زودتر آماده شو که بریم. لبخندی زدم و لباسم رو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم. محمد به سمت مدیریت هتل رفت و کلید اتاق رو موقت تحویل داد. محمد دستم رو گرفت و کمک کرد تا از پله های ورودی هتل پایین برم. از همینجا گنبد حرم امام رضا علیه السلام معلوم بود و دلم هر لحظه هوایی تر می‌شد.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_62 🧡 🎻 _میخوای صداش کنم ببینیش؟ هدیه: نه، حوصله غر زدناشو ندارم. لبخندی زدم و کنار پنجره اتاق ایستادم، پرده رو کشیدم که هدیه گفت: -محمد؟ _جانم؟ بعد از لحظه‌ای مکث هدیه ادامه داد: -دکتر بهت چی گفت؟ برگشتم و به صورتش خیره شدم که پرستار وارد اتاق شد. پرستار رو به من گفت: _آقای دکتر دادخواه کارتون دارند. کنار تخت هدیه ایستادم و رو به هدیه گفتم: _زود برمی‌گردم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق دکتر حرکت کردم. تقّی به در اتاق دکتر زدم و وارد اتاق شدم. دکتر: بفرمایین بنشینین. روی صندلی های کنار اتاق نشستم و گفتم: _کارم داشتین؟ دکتر چند قدمی به سمت پنجره اتاق برداشت و گفت: -همسر شما مرخصه! با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم: _مطمئنید که... دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت: -همونطور که گفتم هنوز خطری نیست، فقط سعی کنید همسرتون زیاد دچار هیجان نشن و بتونن خودشون رو کنترل کنند. برگه مرخص شدن رو از روی میز دکتر برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق هدیه قدم برداشتم و وارد اتاق شدم. هدیه: دکتر چی گفت؟ _هیچی، گفت میتونم ببرمت خونه! هدیه: نگفت برای چی... حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم: _گفتم بهت که، به خاطر خستگی زیاد بود. هدیه نگاهش رو به زمین انداخت، چیزی نگفت اما مطمئن بودم که باور نکرده بود. ‹هدیه‌👇🏻⁩› لباس سبز رنگم رو جلوی خودم گرفتم و به آینه روبروم نگاه کردم. محمد: حاضر شدی؟ به سمت محمد چرخیدم و گفتم: _این لباسم بهم میاد؟ محمد لحظه‌ای بهم نگاه کرد و گفت: -آره خیلی قشنگه، فقط زودتر آماده شو که بریم. لبخندی زدم و لباسم رو عوض کردم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم. محمد به سمت مدیریت هتل رفت و کلید اتاق رو موقت تحویل داد. محمد دستم رو گرفت و کمک کرد تا از پله های ورودی هتل پایین برم. از همینجا گنبد حرم امام رضا علیه السلام معلوم بود و دلم هر لحظه هوایی تر می‌شد.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_63 🧡 🎻 دستم را دور بازوی محمد حلقه زدم و کنارش ایستادم. وارد صحن حرم شدیم که محمد گفت: -تو برو زیارت کن، وقتی زیارت کردی برگرد همینجا! سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _من زود میام، منتظرم نذاری! محمد: باشه. به سمت ضریح حرکت کردم، جمعیت انبوهی گرد ضریح بودند. از کنار جمعیت گذر کردم و خودم رو به ضریح رسوندم. سهم من از ضریح فقط به اندازه یک دست کشیدن بود و انبوه جمعیت اجازه ایستادن نمی‌داد. از ضریح کمی فاصله گرفتم و به دور از جمعیت ایستادم. اشک داخل چشمانم حلقه زده بود. مُهر را روی زمین گذاشتم و دو رکعت نماز زیارت را خواندم. بعد از نماز خواستم برگردم که دلم به اینجا گره کرد. نمی‌خواستم به این زودی اینجارو ترک کنم و حسرتش رو در دلم بذارم. هنوز فقط پونزده دقیقه از رفتنم می‌گذرد. به خیال اینکه حالا حالا ها وقت دارم کتاب زیارتنامه امام رضا علیه السلام رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. گریه‌هایم مدام صدایم را قطع می‌کرد، کلی خواسته داشتم که اینجا از خدا می‌خواستم. زیارتنامه را روی زمین گذاشتم و زانو هایم را بغل کردم. سرم را روی دستانم گذاشتم و اشک‌هایم را رها کردم. مدت زیادی داشتم درد و دل می‌کردم، با برخورد دستی به دستم سرم رو بلند کردم و به خانم میانسالی که روبرویم ایستاده بود نگاه کردم. خانم: ببخشید خلوتت رو بهم زدم. دستم را به سمت چشمانم بردم و اشک هایم را پاک کردم. _نه، اشکالی نداره! دستم را گرفت و پارچه نازک و سبز رنگی داخل دستم گذاشت. خانم: این تبرّکیه، بذار همیشه پیشت باشه، برا منم دعا کن. _خیلی ممنون، چشم دعاتون می‌کنم، به شرطی که شما هم من رو دعا کنید. خانمه لبخندی زد و گفت: -باشه! خم شد و بوسه‌ای روی سرم گذاشت و خیلی زود از پیش چشمانم محو شد. نگاهم را چرخاندم که روی ساعت بزرگ قفل شد. یک ساعت از رفتنم می‌گذشت. سریع گوشیم رو روشن کردم، پنج تماس از دست رفته از محمدرضا! سریع شماره محمدرضا رو گرفتم و بهش زنگ زدم. (مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد..) تماس رو قطع کردم و از روی فرش وسط صحن بلند شدم. کفش‌هام رو پام کردم و به سمت همون صحنی که قرار بود بعد از زیارت اونجا باشم رفتم. کمی نگاهم را چرخاندم که جایی که با محمد قرار گذاشته بودم پیدا کردم. کنار سنگ های ورودی صحن ایستادم اما خبری از محمد نبود. دوباره شماره‌اش رو گرفتم که باز همان جواب قبلی رو بهم دادم. گوشی را در دستم فشردم و به دور و برم نگاه کردم. محمد رو نمی‌تونستم ببینم، روی سنگ های کنار باغچه نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
پنج پارت تقدیم نگاتون 🤍
این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍرو بَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید...! أَللّٰھُم‌ارزقنااَزاین‌ رفاقتـٰا‌کِہ‌تَھش‌شھـٰادتہ🥲!
«دل برفت از بَرِ من تا تو برفتی ز بَرَم.» - جهان ملک خاتون -
• طوری لبخند بزن انگار هرگز گریه نکردی، طوری مهربون باش انگار هرگز آسیب ندیدی، و طوری زندگی کن که انگار فردایی نیست. 🫀"🌱,, •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاشق نشسته های محترم که سرتون تو زندگی منه اصلا تسلیم نشید خدای نکرده سکته نزنید یه وقتااا چون فصل جدید زندگیم تو راه به‌زودی و در سال جدید ۱۴۰۴ منتشر میشه 🦦😂🌱 | شبــــ بخیــــــــر🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا