•
برایم شعر میخوانی و بیخود میشوم از خود
تو راه مخفیِ این قلبِ تنها را بلد هستی ...")!
•
باران و باد و برف و زمستان بهانهاند؛
این خانه را نبودنِ تو سرد میکند...
#مریم_صفری
-
یک دکمه ی پیراهنِ تو باز که شد
گفتند در اخبار که: برف آمده است...
#احسان_پرسا
Ali Ghelich984_62126152325159.mp3
زمان:
حجم:
3.2M
حبيبي سلام🤍 :))
◍⃟🧡࿐
📿#نمازِاولوقت :)☞
━━━━━━━━━━
فَوَیْلُُ لِّلْمُصَلِّینَ﴿۴﴾
ألَّذِینَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ!﴿۵﴾
پس وای بر نمازگزارانی که ... در نماز خود سهل انگاری میکنند!
| سوره ماعون | آیه ۴و۵
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
از امشب تصمیم گرفتم هر شب یه فراز از مناجات زیبای شعبانیه رو بزارم. خیلی مفاهیم قشنگی داره امیرالمو
و اما مناجات امشب😍:
⊰وَ لا تَحجُبنی عَن رَافَتِک
محروم نکن مرا از مهربانیت🕊💕
⊱
#مناجات_شعبانیه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_8 🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻 از بازوش گرفتم و گفتم: _بیا بریم سر جلسه امتحان! فاطمه رو به آقاهه گ
#𝙿𝙰𝚁𝚃_9
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
با رفتن عقربه ساعت روی عدد هفت، از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد رفتم.
لباس هایی که از قبل آماده کرده بودم رو بیرون آوردم و تنم کردم.
جلوی آینه ایستادم، از دیدن خودم سیر نمیشدم.
چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم.
در اتاق رو باز کردم و نگاهم رو توی کل خونه چرخوندم و روی چهره خوابآلود مامان نگه داشتم.
_مامان؟
با صدای من مامان از خواب پرید و با تعجب گفت:
-چیه؟
_من دیگه دارم میرم، کاری نداری؟
مامان: نه برو خدا به همراهت، دعا میکنم موفق بشی!
لبخندی زدم و خودم رو توی آغوش گرم مامان رها کردم.
_خیلی دوست دارم مامان!
مامان: من بیشتر عزیزکم!
از آغوش مامان جدا شدم و وارد حیاط شدم.
مهدیار با دیدن من از آب دادن به گل ها دست کشید و رو به من گفت:
-خانم دکتر، برای ما یه آمپول از بیمارستنون سوغاتی نمیاری؟
_برو خودتو مسخره کن.
مهدیار خنده ای کرد و گفت:
-یه وقت داروی بیماراتو اشتباهی ندی خانم دکترررر!
_از تو بهترم، چهار چشم عینکی!
مامان: باز شما دو تا اول صبحی شروع کردید؟
مامان قرآن توی دستش رو بالا گرفت تا از زیرش رد بشم.
بوسهای روی جلد قرآن گذاشتم و از زیرش رد شدم.
مهدیار دوربینشو روشن کرد و گفت:
-خانم دکتر لبخند بزن دارم فیلم میگیرم.
_اذیت نکن، درست بگیر.
مهدیار: ایشون خانم دکتر، هدیه مقدم هستند، که قراره امروز برن و تلفات جانی داخل بیمارستان بگذارند، خانم دکتر با مخاطبان حرفی ندارید؟
نفسم رو بیرون دادم و دوباره مامان رو بغل کردم.
مهدیار: بله، همونطور که میبینید، خانم دکتر لوس مامانی در حال رفتن به بیمارستان هست.
_لوس مامانی خودتی!
از خونه بیرون رفتم و برای مامان دستی تکون دادم.
در ماشین حامد رو باز کردم و کنار دستش سوار شدم.
مهدیار دوربین رو آورد جلوی صورتم و گفت:
-خانم دکتر، به همراه راننده و بادیگارد شخصیشون، آقای حامد مقدم در حال رفتن به محل کارشون هستند، خانم دکتر، بینندگان آرزوی سلامتی برای بیماران زیر دست شما دارند.
شیشه رو بالا دادم و رو به حامد گفتم:
_بریم، این تا شب میخواد مسخره بازی کنه!
حامد ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
گوشیم رو در آوردم و شماره فاطمه رو گرفتم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_10
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از چند بوق جواب داد:
-ها؟
_ها و...
نگاهی به حامد که کنارم نشسته کردم و گفتم:
_و سه نقطه، کجایی؟
فاطمه: نزدیک بیمارستانم، تقریبا رسیدم.
_منم توی راهم، نری توی بیمارستان، صبر کن منم بیام دو تایی بریم.
فاطمه: باشه خانم خجالتی، فقط زود بیا زیاد منتظرت نمیمونم ها!
_باشه فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
حامد: استرس که نداری؟
_وا استرس چی؟
حامد: انقدر بدم میاد میگی وا، خب درست حرف بزن.
_عادت کردم.
حامد: شیرینی سرکار رفتنتو کی بخوریم؟
_هر وقت شیرینی عقد شمارو خوردیم.
حامد: پس میشه پیشبینی کرد که قرار نیست شما شیرینی بدی!
_یه چیزی توی همین مایه ها، مگه تو رفتی سرکار شیرینی دادی؟
حامد: کسی حرفش رو نزد، منم چیزی نگفتم.
_خسته نباشی!
حامد: مطمئنم یه هفته دیگه یه آقای دکتر جوونی، با کت شلوار شیک، با یه شاخه گل میاد جلوی در خونهمون، زنگ میزنه میگه اومدم خواستگاری هدیه خانم!
_عه حامد؟
حامد: بد میگم؟ از قدیم گفتن زوج همکار خوشبختند.
_حامد شوخی تو دوست نداشتم.
حامد: به جهنم، من فقط امروز رسوندمت ها، از فردا باید به فکر آژانس و تاکسی باشی!
_دخترای مردم داداش دارن، منم دارم، خیلی خب، خودم کار میکنم حقوقم رو میگیرم یه ماشین خوب میخرم تا بسوزی!
حامد نیشخندی زد و گفت:
-با چندرغاز حقوقت، نمیتونی حتی دوچرخه بخری!
حامد من رو تا جلوی در محوطه بیمارستان رسوند و بعد از خداحافظی رفت.
وارد محوطه شدم و نگاهم رو چرخوندم.
به فاطمه که روی نیمکت نشسته بود نگاهی کردم و دستم رو براش تکون دادم تا من رو ببینه!
فاطمه به سمتم اومد و گفت:
-داشتم میرفتم ها!
_خب حالا غر نزن، دنبالم بیا!
همراه فاطمه وارد راهرو بیمارستان شدیم.
فاطمه: باید دنبال کی بگردیم؟
_یه نجفی نامی، بریم از اطلاعات بپرسیم.
به سمت باجه اطلاعات رفتم و گفتم:
_ببخشید، آقای نجفی رو کجا میتونم ببینم؟
خانمه: راهرو سمت راست، چند دقیقه پیش که اونجا بودند.
_آهان، خیلی ممنون.
دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش!
خواستم وارد راهرو بشم که از اونطرف یه آقا اومد و با برخورد بهش گوشیم که توی دستم بود روی زمین افتاد.
_آقا مگه کوری؟
خم شدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم:
_کم مونده بود گوشیم بشکنه!
آقاهه: خانم شما هم پرونده های من رو ریختید روی زمین!
خواستم حرفی بزنم که فاطمه گفت:
-شرمنده آقا، واقعا شرمندهایم.
_چی چی و شرمنده ایم؟
فاطمه توی گوشم گفت:
-نجفی اینه!
نگاهی به اسم روی سینه آقاهه انداختم.
رضا نجفی!
خم شدم و برگه های روی زمین رو جمع کردم و به سمتش گرفتم.
_شرمنده من یکم تند صحبت کردم، بفرمایید.
برگه هارو از دستم گرفت و وارد اتاق روبرومون شد.
فاطمه: گند زدی روز اولی هدیه!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_من از کجا باید میدونستم نجفی اینه؟
فاطمه: حالا خوبه باقی موقع ها لالی، الان واسه من دو متر زبون در آوردی!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_11
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه با ناراحتی رفت روی صندلی های کنار راهرو نشست.
_حالا چرا نشستی؟ بیا بریم پیشش دیگه!
فاطمه: بریم پیشش که سنگ روی یخمون کنه؟ اگه قبولمون نکنه چی؟
_غلط میکنه، مگه دست اونه؟ ما نامه داریم، پاشو دیگه!
با اصرار من فاطمه از جاش بلند شد کنار در اتاق نجفی ایستاد.
نفس عمیقی کشیدم و تقّی به در اتاقش زدم.
نجفی: بفرمایید.
در اتاقش رو باز کردم و همراه فاطمه وارد اتاق شدم.
نجفی سرش رو بالا آورد و نگاهی به ما کرد.
تعجب رو توی صورتش حس کردم، اما خیلی سریع چهرهاش جدی شد و گفت:
-بفرمایید بنشینید.
در رو بستم و کنار فاطمه روی صندلی نشستم.
نجفی همونطور که سرش توی برگه ها بود گفت:
-امرتون؟
لحظه ای مکث کردم و گفتم:
_ما دانشجو های پرستاریایم، این شد که اومدیم اینجا!
نجفی نگاهی به من کرد و گفت:
-پس رزیدنت اینجایید.
_بله همون!
نجفی برگه های توی دستش رو جمع کرد و داخل کشو گذاشت.
نجفی: میتونم مدارکتون رو ببینم؟
مدارک خودم و فاطمه رو روی میزش گذاشتم و دوباره نشستم.
نجفی نگاهی به مدارک کرد و گفت:
-خانم هدایت و خانم مقدم، از همین امروز شروع کنید، من اسمتون رو وارد سایت میکنم شما برید کارت و لباس فرمتون رو تحویل بگیرید، بفرمایید!
از جامون بلند شدیم.
نگاهی به نجفی کردم و گفتم:
_بابت اتفاق داخل راهرو معذرت میخوام.
نجفی: لازم به معذرت خواهی نیست، بفرمایید.
از اتاق بیرون رفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_اوه، به خیر گذشت.
فاطمه: شانس آوردی، اگه قبولمون نمیکرد همینجا میکشتمت!
به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم و کارت و لباسمون رو تحویل گرفتیم.
لباسمون رو عوض کردیم.
به چادرم بوسهای زدم و داخل کمد خودم گذاشتم.
کارتم رو از گردنم آویزون کردم و صفحه کارتم رو داخل جیبم گذاشتم.
همراه سرپرستار وارد بخش شدیم.
فاطمه: یه حس عجیبی دارم.
_منم همینطور، حس میکنم رییس جمهورم!
فاطمه ریزخندهای کرد که سرپرستارمون خانم مقدسی گفت:
-برید داخل اتاق صدوچهارده ببینید چیزی لازم ندارند!
_چشم!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_12
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چشم!
بعد از سر زدن به اتاق صدوچهارده به سمت اتاق های دیگه رفتیم.
چند تا شاخه گل از گلفروشی سر کوچه خریدم و به سمت خونه قدم برداشتم.
کلید انداختم و در رو باز کردم.
_مهدیار؟
مهدیار از خونه بیرون اومد و با تعجب به شاخه گل های توی دستم نگاه کرد.
مهدیار: عه سلام خانم دکتر، شاخه گلا چیمیگن؟
_میگن که مهدیار خان خیلی پرروئه، بهش گل نده!
مهدیار: اذیت نکن دیگه، روز اول دکتری چطور بود؟
_تو که میری آلمان درس میخونی، انقدری سواد نداری که بفهمی پرستاری با دکتری فرقی نداره؟
مهدیار: هنوز نفهمیدی دارم مسخرهات میکنم؟
کفش هام رو در آوردم و وارد پذیرایی شدم.
_مامان جون بیا، دختر گلت اومده!
مهدیار: الکی صدا نزن، مامان اینا رفتن خونه عمو!
وارد آشپزخونه شدم و نگاهم رو بین وسایل چرخوندم که مهدیار گفت:
-راز داری بلدی؟
_اصلا، به من میگن دهن لق!
مهدیار: چیز بدی هم نمیگن، راسته!
_حالا چه رازی رو میخوای بگی؟
مهدیار: ولش کن، لباسام رو انداختم توی لباسشویی، بعدا بیارشون بیرون ببر روی طناب آویزونشون کن.
_مگه من نوکرتم؟
نگاهی به خانم مقدسی کردم و گفتم:
_خانم مقدسی؟ این بیمار اتاق نود و هشت حال خوبی نداشت ها!
خانم مقدسی: دکتر بالا سرشه، خوب میشه!
لحظه ای سرم رو چرخوندم که محمدرضا رو با دسته گل جلوی در بیمارستان دیدم.
انگار داشت دنبال کسی میگشت.
_خانم مقدسی؟ من الان میام.
به سمت محمد رضا رفتم، از پشت صداش کردم و گفتم:
_آقا محمد؟
محمدرضا برگشت و لبخند روی لبش رو نمایان کرد.
محمدرضا: سلام هدیه خانم.
_سلام، اینجا چیکار میکنید؟ دنبال کسی میگردید؟
محمدرضا: بله یکی از دوستام رو مثل اینکه آوردن اینجا، اومدم بهش سر بزنم، شما پرستار این بیمارستانید؟
_بله!
محمدرضا: مبارکه، بابام همیشه میگه یکم از دختر عموت یاد بگیر.
_نگید خجالت میکشم، خب دیگه کاری داشتید خبرم کنید، من همینجام!
محمدرضا: چشم حتما!
از محمدرضا دور شدم و به سمت اورژانس رفتم.
به بیمار روی تخت نگاهی کردم و گفتم:
_سرگیجه دارید؟
آقاهه: نه خانم پرستار!
_سردرد گنگی یا هرچیز دیگه ای که به سرتون مربوط باشه؟
آقاهه: نه خانم، فقط یکم پام درد میکنه!
_آهان، پاتون فقط ضرب دیده، من فقط نگران ناحیه ضربه سرتون بودم، سِرُمتون هم داره تموم میشه!
آقاهه: خدا خیرت بده خانم دکتر!
لبخندی زدم و به سمت فاطمه که اونطرف تر ایستاده بود قدم برداشتم.