eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
• برایم شعر میخوانی و بیخود میشوم از خود تو راه مخفیِ این قلبِ تنها را بلد هستی ...")!
باران و باد و برف و زمستان بهانه‌اند؛ این خانه را نبودنِ تو سرد می‌کند... -
یک دکمه ی پیراهنِ تو باز که شد گفتند در اخبار که: برف آمده است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎◍⃟‌🧡࿐ ‌📿 :)☞ ‏━━━‏━━━━━━━ فَوَیْلُُ لِّلْمُصَلِّینَ﴿۴﴾ ألَّذِینَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ!﴿۵﴾ پس وای بر نمازگزارانی که ... در نماز خود سهل انگاری می‌کنند! | سوره ماعون | آیه ۴و۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#𝙿𝙰𝚁𝚃_8 🧡 #رمـٰان‌ع‌ـشق‌پـٰاڪ🎻 از بازوش گرفتم و گفتم: _بیا بریم سر جلسه امتحان! فاطمه رو به آقاهه گ
#𝙿𝙰𝚁𝚃_9 🧡 🎻 دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم. با رفتن عقربه ساعت روی عدد هفت، از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد رفتم. لباس هایی که از قبل آماده کرده بودم رو بیرون آوردم و تنم کردم. جلوی آینه ایستادم، از دیدن خودم سیر نمی‌شدم. چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم. در اتاق رو باز کردم و نگاهم رو توی کل خونه چرخوندم و روی چهره خواب‌آلود مامان نگه داشتم. _مامان؟ با صدای من مامان از خواب پرید و با تعجب گفت: -چیه؟ _من دیگه دارم میرم، کاری نداری؟ مامان: نه برو خدا به همراهت، دعا می‌کنم موفق بشی! لبخندی زدم و خودم رو توی آغوش گرم مامان رها کردم. _خیلی دوست دارم مامان! مامان: من بیشتر عزیزکم! از آغوش مامان جدا شدم و وارد حیاط شدم. مهدیار با دیدن من از آب دادن به گل ها دست کشید و رو به من گفت: -خانم دکتر، برای ما یه آمپول از بیمارستنون سوغاتی نمیاری؟ _برو خودتو مسخره کن. مهدیار خنده ای کرد و گفت: -یه وقت داروی بیماراتو اشتباهی ندی خانم دکترررر! _از تو بهترم، چهار چشم عینکی! مامان: باز شما دو تا اول صبحی شروع کردید؟ مامان قرآن توی دستش رو بالا گرفت تا از زیرش رد بشم. بوسه‌ای روی جلد قرآن گذاشتم و از زیرش رد شدم. مهدیار دوربینشو روشن کرد و گفت: -خانم دکتر لبخند بزن دارم فیلم می‌گیرم. _اذیت نکن، درست بگیر. مهدیار: ایشون خانم دکتر، هدیه مقدم هستند، که قراره امروز برن و تلفات جانی داخل بیمارستان بگذارند، خانم دکتر با مخاطبان حرفی ندارید؟ نفسم رو بیرون دادم و دوباره مامان رو بغل کردم. مهدیار: بله، همون‌طور که می‌بینید، خانم دکتر لوس مامانی در حال رفتن به بیمارستان هست. _لوس مامانی خودتی! از خونه بیرون رفتم و برای مامان دستی تکون دادم. در ماشین حامد رو باز کردم و کنار دستش سوار شدم. مهدیار دوربین رو آورد جلوی صورتم و گفت: -خانم دکتر، به همراه راننده و بادیگارد شخصی‌شون، آقای حامد مقدم در حال رفتن به محل کارشون هستند، خانم دکتر، بینندگان آرزوی سلامتی برای بیماران زیر دست شما دارند. شیشه رو بالا دادم و رو به حامد گفتم: _بریم، این تا شب می‌خواد مسخره بازی کنه! حامد ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. گوشیم رو در آوردم و شماره فاطمه رو گرفتم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_10 🧡 🎻 بعد از چند بوق جواب داد: -ها؟ _ها و... نگاهی به حامد که کنارم نشسته کردم و گفتم: _و سه نقطه، کجایی؟ فاطمه: نزدیک بیمارستانم، تقریبا رسیدم. _منم توی راهم، نری توی بیمارستان، صبر کن منم بیام دو تایی بریم. فاطمه: باشه خانم خجالتی، فقط زود بیا زیاد منتظرت نمی‌مونم ها! _باشه فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. حامد: استرس که نداری؟ _وا استرس چی؟ حامد: انقدر بدم میاد میگی وا، خب درست حرف بزن. _عادت کردم. حامد: شیرینی سرکار رفتنتو کی بخوریم؟ _هر وقت شیرینی عقد شمارو خوردیم. حامد: پس میشه پیشبینی کرد که قرار نیست شما شیرینی بدی! _یه چیزی توی همین مایه ها، مگه تو رفتی سرکار شیرینی دادی؟ حامد: کسی حرفش رو نزد، منم چیزی نگفتم. _خسته نباشی! حامد: مطمئنم یه هفته دیگه یه آقای دکتر جوونی، با کت شلوار شیک، با یه شاخه گل میاد جلوی در خونه‌مون، زنگ میزنه میگه اومدم خواستگاری هدیه خانم! _عه حامد؟ حامد: بد میگم؟ از قدیم گفتن زوج همکار خوشبختند. _حامد شوخی تو دوست نداشتم. حامد: به جهنم، من فقط امروز رسوندمت ها، از فردا باید به فکر آژانس و تاکسی باشی! _دخترای مردم داداش دارن، منم دارم، خیلی خب، خودم کار می‌کنم حقوقم رو میگیرم یه ماشین خوب میخرم تا بسوزی! حامد نیشخندی زد و گفت: -با چندرغاز حقوقت، نمی‌تونی حتی دوچرخه بخری! حامد من رو تا جلوی در محوطه بیمارستان رسوند و بعد از خداحافظی رفت. وارد محوطه شدم و نگاهم رو چرخوندم. به فاطمه که روی نیمکت نشسته بود نگاهی کردم و دستم رو براش تکون دادم تا من رو ببینه! فاطمه به سمتم اومد و گفت: -داشتم می‌رفتم ها! _خب حالا غر نزن، دنبالم بیا! همراه فاطمه وارد راهرو بیمارستان شدیم. فاطمه: باید دنبال کی بگردیم؟ _یه نجفی نامی، بریم از اطلاعات بپرسیم. به سمت باجه اطلاعات رفتم و گفتم: _ببخشید، آقای نجفی رو کجا میتونم ببینم؟ خانمه: راهرو سمت راست، چند دقیقه پیش که اونجا بودند. _آهان، خیلی ممنون. دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش! خواستم وارد راهرو بشم که از اونطرف یه آقا اومد و با برخورد بهش گوشیم که توی دستم بود روی زمین افتاد. _آقا مگه کوری؟ خم شدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم: _کم مونده بود گوشیم بشکنه! آقاهه: خانم شما هم پرونده های من رو ریختید روی زمین! خواستم حرفی بزنم که فاطمه گفت: -شرمنده آقا، واقعا شرمنده‌ایم. _چی چی و شرمنده ایم؟ فاطمه توی گوشم گفت: -نجفی اینه! نگاهی به اسم روی سینه آقاهه انداختم. رضا نجفی! خم شدم و برگه های روی زمین رو جمع کردم و به سمتش گرفتم. _شرمنده من یکم تند صحبت کردم، بفرمایید. برگه هارو از دستم گرفت و وارد اتاق روبرومون شد. فاطمه: گند زدی روز اولی هدیه! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _من از کجا باید می‌دونستم نجفی اینه؟ فاطمه: حالا خوبه باقی موقع ها لالی، الان واسه من دو متر زبون در آوردی!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_11 🧡 🎻 فاطمه با ناراحتی رفت روی صندلی های کنار راهرو نشست. _حالا چرا نشستی؟ بیا بریم پیشش دیگه! فاطمه: بریم پیشش که سنگ روی یخمون کنه؟ اگه قبولمون نکنه چی؟ _غلط می‌کنه، مگه دست اونه؟ ما نامه داریم، پاشو دیگه! با اصرار من فاطمه از جاش بلند شد کنار در اتاق نجفی ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و تقّی به در اتاقش زدم. نجفی: بفرمایید. در اتاقش رو باز کردم و همراه فاطمه وارد اتاق شدم. نجفی سرش رو بالا آورد و نگاهی به ما کرد. تعجب رو توی صورتش حس کردم، اما خیلی سریع چهره‌اش جدی شد و گفت: -بفرمایید بنشینید. در رو بستم و کنار فاطمه روی صندلی نشستم. نجفی همون‌طور که سرش توی برگه ها بود گفت: -امرتون؟ لحظه ای مکث کردم و گفتم: _ما دانشجو های پرستاری‌ایم، این شد که اومدیم اینجا! نجفی نگاهی به من کرد و گفت: -پس رزیدنت اینجایید. _بله همون! نجفی برگه های توی دستش رو جمع کرد و داخل کشو گذاشت. نجفی: می‌تونم مدارکتون رو ببینم؟ مدارک خودم و فاطمه رو روی میزش گذاشتم و دوباره نشستم. نجفی نگاهی به مدارک کرد و گفت: -خانم هدایت و خانم مقدم، از همین امروز شروع کنید، من اسمتون رو وارد سایت می‌کنم شما برید کارت و لباس فرمتون رو تحویل بگیرید، بفرمایید! از جامون بلند شدیم. نگاهی به نجفی کردم و گفتم: _بابت اتفاق داخل راهرو معذرت می‌خوام. نجفی: لازم به معذرت خواهی نیست، بفرمایید. از اتاق بیرون رفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _اوه، به خیر گذشت. فاطمه: شانس آوردی، اگه قبولمون نمی‌کرد همینجا می‌کشتمت! به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم و کارت و لباسمون رو تحویل گرفتیم. لباسمون رو عوض کردیم. به چادرم بوسه‌ای زدم و داخل کمد خودم گذاشتم. کارتم رو از گردنم آویزون کردم و صفحه کارتم رو داخل جیبم گذاشتم. همراه سرپرستار وارد بخش شدیم. فاطمه: یه حس عجیبی دارم. _منم همینطور، حس می‌کنم رییس جمهورم! فاطمه ریزخنده‌ای کرد که سرپرستارمون خانم مقدسی گفت: -برید داخل اتاق صدوچهارده ببینید چیزی لازم ندارند! _چشم!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_12 🧡 🎻 _چشم! بعد از سر زدن به اتاق صدوچهارده به سمت اتاق های دیگه رفتیم. چند تا شاخه گل از گل‌فروشی سر کوچه خریدم و به سمت خونه قدم برداشتم. کلید انداختم و در رو باز کردم. _مهدیار؟ مهدیار از خونه بیرون اومد و با تعجب به شاخه گل های توی دستم نگاه کرد. مهدیار: عه سلام خانم دکتر، شاخه گلا چی‌میگن؟ _میگن که مهدیار خان خیلی پرروئه، بهش گل نده! مهدیار: اذیت نکن دیگه، روز اول دکتری چطور بود؟ _تو که میری آلمان درس میخونی، انقدری سواد نداری که بفهمی پرستاری با دکتری فرقی نداره؟ مهدیار: هنوز نفهمیدی دارم مسخره‌ات می‌کنم؟ کفش هام رو در آوردم و وارد پذیرایی شدم. _مامان جون بیا، دختر گلت اومده! مهدیار: الکی صدا نزن، مامان اینا رفتن خونه عمو! وارد آشپزخونه شدم و نگاهم رو بین وسایل چرخوندم که مهدیار گفت: -راز داری بلدی؟ _اصلا، به من میگن دهن لق! مهدیار: چیز بدی هم نمیگن، راسته! _حالا چه رازی رو میخوای بگی؟ مهدیار: ولش کن، لباسام رو انداختم توی لباسشویی، بعدا بیارشون بیرون ببر روی طناب آویزونشون کن. _مگه من نوکرتم؟ نگاهی به خانم مقدسی کردم و گفتم: _خانم مقدسی؟ این بیمار اتاق نود و هشت حال خوبی نداشت ها! خانم مقدسی: دکتر بالا سرشه، خوب میشه! لحظه ای سرم رو چرخوندم که محمدرضا رو با دسته گل جلوی در بیمارستان دیدم. انگار داشت دنبال کسی می‌گشت. _خانم مقدسی؟ من الان میام. به سمت محمد رضا رفتم، از پشت صداش کردم و گفتم: _آقا محمد؟ محمدرضا برگشت و لبخند روی لبش رو نمایان کرد. محمدرضا: سلام هدیه خانم. _سلام، اینجا چیکار می‌کنید؟ دنبال کسی می‌گردید؟ محمدرضا: بله یکی از دوستام رو مثل اینکه آوردن اینجا، اومدم بهش سر بزنم، شما پرستار این بیمارستانید؟ _بله! محمدرضا: مبارکه، بابام همیشه میگه یکم از دختر عموت یاد بگیر. _نگید خجالت میکشم، خب دیگه کاری داشتید خبرم کنید، من همینجام! محمدرضا: چشم حتما! از محمدرضا دور شدم و به سمت اورژانس رفتم. به بیمار روی تخت نگاهی کردم و گفتم: _سرگیجه دارید؟ آقاهه: نه خانم پرستار! _سردرد گنگی یا هرچیز دیگه ای که به سرتون مربوط باشه؟ آقاهه: نه خانم، فقط یکم پام درد می‌کنه! _آهان، پاتون فقط ضرب دیده، من فقط نگران ناحیه ضربه سرتون بودم، سِرُمتون هم داره تموم میشه! آقاهه: خدا خیرت بده خانم دکتر! لبخندی زدم و به سمت فاطمه که اونطرف تر ایستاده بود قدم برداشتم.