eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
#𝙿𝙰𝚁𝚃_57 🧡 🎻 جواب آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به نوشته‌هاش خیره شدم. قطره اشک شوقی از چشمام به پایین روانه شد. اشکم رو با لبخند روی لبم جمع کردم و به پیاده رو چشم دوختم. هر بچه‌ای رو که می‌دیدم خودم و محمد رو کنارش تصور می‌کردم. خودم رو که بچه رو تو بغلم گرفتم و محمد که کنارم داره برای اون‌ بچه شیرین بازی می‌کنه! با متوقف شدن تاکسی از ماشین پیاده شدم. کلید انداختم و در واحدمون رو باز کردم، کفش‌هام رو در آوردم و پام رو روی فرش خونه گذاشتم. لباس هام رو عوض کردم و روی مبل نشستم. از فرط خستگی روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با صدای بلند تلویزیون چشم‌هام رو باز کردم. به محمد که روی مبل کناریم نشسته بود نگاه کردم. _اومدی؟ محمد بهم نگاه کرد و گفت: -آخ، بیدارت کردم؟ حواسم نبود اصلا! _نه، ساعت چنده؟ محمد: نزدیک اذانه، خوب خوابیدی؟ _آره، خیلی خوابیدم. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. محمد: بعد از اذان میریم بیرون، همون‌طور که قول داده بودم. لبخندی زدم و گفتم: _چای بریزم برات؟ محمد: بریز، دستت درد نکنه.! _پس صبر کن تا آب جوش بیاد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. زیر کتری رو روشن کردم و کنار اوپن ایستادم. با شنیدن صدای اذان محمد تلویزیون‌ رو خاموش کرد و به سمت روشویی رفت. برگشتم و خواستم از توی کابینت استکان بردارم که نگاهم به کاغذی که روی دستگیره کابینت چسبیده بود دوخته شد. (اون استکان خوشگله رو برای من بذار) لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم، در کابینت رو باز کردم و یه استکان نقش دار برداشتم. از ماشین پیاده شدم و پشت سر محمد از پله‌ها بالا رفتم. روی میز چوبی که با فرش پوشیده شده بود نشستیم. محمد به آقایی که کنارمون ایستاده بود سفارش هارو گفت. نگاهی به محمد کردم و گفتم: _اینجا بهتر از اون رستوران قبلیه! محمد: اینجارو می‌خوام بکنم پاتوق همیشگیمون! لبخندی زدم که سفارش هامون رو آوردند. بعد از چیدن غذاها روی سفره بینمون پاکت آزمایش رو از داخل کیفم در آوردم و به سمت محمد گرفتم. محمد: این چیه؟ _یه هدیه! محمد ریز نگاهم کرد و پاکت رو از دستم گرفت. پاکت رو باز کردم و از داخلش برگه‌ جواب آزمایش رو برداشت. لحظه‌ای به برگه نگاه کرد و نگاهش رو به سمت من سوق داد. از نگاهش خنده‌ام گرفت که سرم رو پایین انداختم و آروم شروع کردم به خندیدن! محمد: کی رفتی آزمایش دادی؟ بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر!
#𝙿𝙰𝚁𝚃_58 🧡 🎻 بعد از کمی مکث گفتم: _امروز ظهر! محمد برام برنج کشید و گفت: -باید خوب غذا بخوری، تو دیگه یه نفر نیستی دو نفری! سرم رو تکون دادم و گفتم: _چه خبره محمد؟ اینهمه؟ محمد ظرف رو جلوم گذاشت و گفت: -تازه کم هم هست. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› به صندلی تکیه دادم و به سقف اتاق نگاه کردم. خواستم از داخل کشو پرونده‌ای رو بردارم که عکس هدیه روی زمین افتاد. خم شدم و عکس رو از روی زمین برداشتم. به عکس نگاهی کردم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد. به صفحه گوشیم نگاه کردم(فاطمه خانم) تماس رو جواب دادم: _سلام فاطمه خانم! فاطمه: سلام آقا محمدرضا، خوب هستید؟ _بله خداروشکر شما چطورین؟ فاطمه: من خوبم، میشه بدونم کجایید؟ از لرزش صدای فاطمه فهمیدم که اتفاقی افتاده. _سرکار چطور؟ فاطمه: میتونید از سر کارتون بیاید بیرون؟ از روی صندلی‌ام بلند شدم و گفتم: _چیزی شده؟ فاطمه: نه...یعنی.. صداش رو آهسته کرد و گفت: -آره، یه چیزی شده! _چی شده؟ فاطمه لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -امروز با هدیه رفته بودیم خرید، نمی‌دونم چی شد که یهو وسط پاساژ غش کرد. _هدیه...هدیه الان کجاست؟ فاطمه: با آمبولانس آوردنش بیمارستان! _حالش چطوره؟ فاطمه: هنوز نمی‌دونم، اگه میشه سریع خودتونو برسونید. لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _با...باشه باشه، کدوم بیمارستانید؟ فاطمه: همون بیمارستانی که هدیه قبلا جزو پرسنلش بود، آدرسش رو یادتونه؟ _آره آره، الان خودم رو می‌رسونم. بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. به خانم نادری منشی شرکت نگاهی کردم و گفتم: _خانم نادری، به آقای مهندس بگین برام کاری پیش اومد امروز زودتر رفتم. خانم نادری: بگم کجا رفتین؟ لحظه‌ای ایستادم و گفتم: _بیمارستان.! دوان‌دوان از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم. با روشن شدن ماشین پام رو روی پدال گاز گذاشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡"
سلاااااااامممم بعداز دو روز غیبت .:/🙋🗿👀😂 عاقا کمی ناخوش بودم نتونستم بیام کنارتون باشم🙃🤏🏻 پنج پارت تقدیم نگاهتون..😃🤍(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ς᭄ این کلمه 'باهم' خیلی آرامش بخشه با هم میریم،با هم انجامش میدیم، با هم از پسش برمیایم. همه چیز 'باهم' خیلی قشنگتره... 🔗💌
آدما یهو تنهات نمیذارن. قبل اینکه بیای بگی فلانی بدون هیچ دلیلی ولم کرد و رفت قبلش بشین به رفتار و اخلاق خودت نگاه کن ببین چیکار کردی براش ؛ کجا کم گذاشتی. آدمی که دوسِت داشته باشه بدون دلیل نمیره انقدر میمونه تا جایی که حس کنه دیگه غرور و احترامی براش نذاشتی با تیکه شکسته های قلبش میذاره و میره، میره تا بتونه قلبشو ترمیم کنه . | 💔 ♪←🫀
• با بعضیا غریبه که میشی دلت میگیره، همونایی که تمام تلاشتو کردی تا خوشحالیشون رو ببینی :)💔 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی ها رفیق نیستن که خون هستن تو رگ هات؛ که زندگی ات؛ شادی ات؛ غم ات؛ همه به اون بستگی داره ♥️🪴🥺
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎◍⃟‌🌷⁩࿐ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌ بعضی ها را . . هر چقدر بخوانی خسته نمی‌شوی هر چقدر گوش بدی عادت نمی‌شوند هر چه تکرار شوند باز بکرند و بی‌نهایتند ، بعضی‌ها بی‌نهایتند... 🦋⊹. ִ🫀🫶🏼៹