eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
707 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بلند شدم و از اتاق زدم بیرون. نگاهی به خونه انداختم. تک اتاقه بود همین اتاقی که من توش بودم و این پذیرایی و اشپزخونه. حدود5 تا پسر هم نشسته بودن توی پذیرایی پای یه سری سیستم و لب تاب. روی اولین مبل نشستم و پوهامو توی دلم جمع کردم و بهشون نگاه کردم. لب زدم: - می شه ادرس اینجا رو بگید؟ کسی حرفی نزد! در اتاق باز شد و کامیار و سامیار هم بیرون اومدن. سامیار کنارم نشست که اون ور تر رفتم و گفتم: - واسه چی هی میای جفت من تو نامحرم منی نمی خوام گناه کنم! سامیار ریلکس گفت: - نامحرم بودی که نگاهت هم نمی کردم من خودم روی این مساعل خیلی حساسم! متعجب گفتم: - انگار قشنگ دین و احکام شو نخوندی! پسر عمو و دختر عمو نامحرم همن! سامیار گفت: - می دونم ولی من و تو که محرم ایم! خنده عصبی کردم و گفتم: - اها چطور؟حتما می خوای بگی دلت پاک باشه! خیلی ریلکس گفت: - نه من خودم مذهبی ام ها! من و تو محرم ایم چون ضیغه بین مون خونده شده وقتی تو کوچیک بودی و من نوجوون خودت بعله رو به من دادی. چشمام گرد شد و بهت زده گفتم: - برو گمشو بابا چرا دروغ می گی! سامیار گفت: - به خدا راست می گن اقا بزرگ هم می دونه همه می دونن پدر اقا بزرگ خیلی ما رو بین نوه ها دوست داشته از بچه ما رو نشون و صیغه کرده بود گفته بود مال همیم! تو 2 سال پیش اینو فهمیدی که عاشقم شدی و من کوتاه فکر الان! ناباور بهش نگاه کردم و چشام گشاد شده بود. چی داشتم می شنیدم اصلا باورم نمی شد! سامیا گفت: -
زود گفتم: - اون اولی که اتاق منه! و دومی هم که می شه اتاق لباس عوض کردن و وسایل پسرا اتاق دیگه ای که نیست ولی اگر خواستی لباس کنی می تونی بیای توی اتاقم! متعجب گفت: - خوب عزیزم تو دختری منم دخترم پیش هم باشیم دیگه! عمرا من اینو تحمل کنم از راه نرسیده می خواد چشم منو در بیاره اصلا حس خوبی بهش نداشتم. زود گفتم: - نمی شه که اخه من خانواده ام خیلی روی من حساس ان به سامیار گفتن چهار چشمی مراقب من باشه و سامیار هم اتاق من پایین تخت می خوابه که کاری داشتم حتما انجام بده و اگر اتفاقی افتاد مراقبم باشه نمی شه با حضور یه مرد شما بیای توی اتاق من که! کامیار پاشد رفت بیرون مطمعنن رفت بخنده چون از خنده سرخ شده بود. بلند شدم و گفتم: - سامیار دلم پوسید اینجا بریم تو حیاط یکم افسردگی بگیرم چی می خوای بدی جواب اقا بزرگ رو؟ من اومدم موهای من رو هم داشت دونه دونه شمارش می کرد که مبادا یکی ش کم بشه اینجا رو هم که نمی شناسم نمی خوای تنهایی برم که؟ سامیار پاشد و گفت: - نه تنهایی چرا باشه بریم یکم حال و هوات عوض بشه. توی حیاط
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
زود گفتم: - اون اولی که اتاق منه! و دومی هم که می شه اتاق لباس عوض کردن و وسایل پسرا اتاق دیگه ای که
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار گفت: - کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم! لب زدم: - نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟ سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت: - اینا. بهت زده متن و خوندم درست بود! یعنی من زن شم؟ اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم: - همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز. سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت: - من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم. کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد. افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم . که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین. ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت: - چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟ کمک کرد بلند بشم که گفتم: - می ریم فسخ ش می کنیم. جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل. کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید! سامیار گفت: - کسی از تو نظر خواست نابغه؟ که صدای زنگ اومد. کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت: - خانوم رستمیه! متعجب گفتم: - رستمی کیه دیگه! کامیار گفت: - ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه. حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد. چی می خواست اینجا؟ نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟ سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود! سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟ پوزخندی زدم و گفتم: - انقدر خوشحالی از اومدن ش؟ بهم نگاه کرد و گفت: - نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد! خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه! کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل. یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی! به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت: - توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت . سامیار اخم کرد و گفت: - ممنون بعله با دختر عموم اینجام. تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا. دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت: - سلام خوشحالم از دیدنت. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون همچنین. نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت: - عزیزم شما هم پلیسی؟ سری تکون دادم و گفتم: - بعله فردا اولین روز کاری منه! یهو خندید و گفت: - چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها. خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم: - عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟ لبخند زورکی زد و گفت: - 25 لبخند مو گسترش دادم و گفتم: - از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟ نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت: - از 22 سالگی سطفان هستم. لبخند م عمیق تر شد و گفتم: - واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از ‌15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم! سری تکون داد و به زور گفت: - موفق باشی گلم. کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه. کاملیا گفت: - سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟ اروم گفتم: - از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم. و لبخند زورکی به روش پاشیدم. از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده . سامیار گفت: - مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی . کاملیا گفت: - اتاق من کدومه؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تو حیاط رفتیم قسمت پشت صدای خنده های کامیار تا اینجا هم می یومد. سامیار هم داشت می خندید. به کامیار رسیدیم که روی تخت نشسته بود و فقط می خندید. با دیدن ما خنده اش بیشتر شد و گفت: - وای دمت گرم سارینا بابا ایول نه باورم شد عین خودمی افرین. با خشم برگشتم سمت سامیار که خنده از لبش پاک شد و گفتم: - دو دقیقه پیش خانومم خانومم می کردی این دختره کاملیا رو دیدی لال شدی شدم دختر عموت؟ باشه اقا سامیار باشه یه دختر عموی نشونت بدم هز کنی! فقط یه بار دیگه جرعت داری بگو خانومم می زنم تو دهنت دهنت پر خون بشه! و سمت خونه رفتم که گفت: - تو که اومدی هوا بخوری! کجا می ری سارینا! من منظوری نداشتم. لب زدم: - به اندازه کافی هوا خوردم. فقط همین کاملیا رو کم داشتم که اضافه شد. دلم برای بسیج تنگ شده بود برای ادم های خوب اونجا که کسی رو ناراحت نمی کردن و با مهربونی و صداقت و ادب باهم رفتار می کردن. نه اینجا که دلم از سامیار شکسته بود و باهاش صاف نمی شد یا اون کامیار روی مخ یا اون کاملیا که نیومده دوست داشت اذیتم کنه یا خودشو برتر من بدونه! من از این چیزا خوشم نمی یومد اذیت می شم! کنار حوز توی حیاط نشستم با دیدن در چشام درخشید! یعنی برم؟ بی معطلی درو باز کردم و فرار! حتا نمی دونستم کجام! چادرمو کنار زدم و دستمو توی جیب م کردم. 250 تومن پول نقد باهام بود. خوبه می تونستم تاکسی بگیرم حداقل. اما رفت و امدی اینجا نبود گوشی هم باهام نبود. با دیدن یه مردی سمت ش رفتم و گفتم: - سلام اقا می شه با تلفن تون یه زنگ بزنم،؟ سری تکون داد و ازش گرفتم شماره ی امیر رو گرفتم که جواب داد: - الو داداشی. بهت زده گفت: - دورت بگردم کجایی ها؟ نفسم؟ رو به مرده گفتم: - می شه ادرس اینجا رو بگید؟ داد و کامل بهش گفتم. مرده رفت و دو دقیقه دیگه موندم اما کسی نیومد و در خونه به شدت باز شد و سامیار و کامیار اومدن بیرون . با دیدن من نفس راحتی کشیدن. سامیار دوید سمتم و دستمو گرفت و سمت خونه رفت. اخ که امیر داره میاد تیکه پاره ات کنه سامیار! داخل رفتیم و کامیار گفت: - کجا داشتی می رفتی به سلامتی؟ رو مبل نشستم و گفتم: - اگه لازم بود بهت می گم حتما.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون‌مبارک🐑🤍
♡ جلو کوهم داد بزنی محبت؛ بر میگرده محبت!!! مگه تو از سنگ کمتری؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم.‌.» ﺗﺬﮐﺮه الاولیا.
سلطان قلبم♥️ #رهبرانه
ﺩﺭ «ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ» ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ!🍀 «ﺧﻠﺒﺎﻥ» ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ !!!!!🌹 ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ «ﺯﻧﺪﮔﯽ» ﺍﺕ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯼ.. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ ﺁﻥ‏ "خداﺳﺖ" ♡به خدا اعتماد داشته باش♡ شبتون بخیر🌙😴
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۶۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
068.mp3
2.85M
🍃 صفحه ۶۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
68 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-04-07.mp3
3.68M
🍃 صفحه ۶۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
أَنْتَ كَهْفِى حِينَ تُعْيِينِى الْمَذاهِبُ فِى سَعَتِها تو پناهگاه منی زمانی که راه‌ها با همه وسعتشان درمانده‌ام کنند :)) این قسمت از دعای عرفه زیادی قشنگ بود:))✨ 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم❣ عید قربان آمد و من هم شدم قربانیت گرچه من دعوت ندارم آمدم مهمانیت مفلسم آهی ندارم در بساطم ناگزیر این دل صد پاره و چشمان تر ارزانیت سـلامـ عزیز زهرا کجایی آقا؟😍 سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف⚘️