eitaa logo
سمت خدا💓
221 دنبال‌کننده
229 عکس
53 ویدیو
99 فایل
کانالی در جهت رشد تقوا و رسیدن به درجات بالای معنوی؛ان شا ء الله🌸 سخنرانی های ناب و کاربردی مداحی تلنگر خاطرات شهدا عکس و ویس از حرم سلطان ،به قدر لیاقت. نشر مطالب ؛با ذکر 3 صلوات به نیتِ تعجیل در فرجِ گل نرگس
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانه_ای_با_شهدا همیشہ یڪ تبسم زیبا داشت. وارد خانہ کہ مے شد، قبل از حرف زدن لبخند مے زد. عصبانی نمے شد. صبور بود. اعتقادش این بود کہ این زندگے موقت است و نباید سر مسائل کوچڪ خود را درگیر کنیم. گاهے وقتها از شدت خستگے خوابش نمے برد. یڪ روز مشغول آشپزے بودم، علے هم کنار دیوار تکیہ داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقہ بعد آب و غذایے براے او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولے با همین وضعیت خیلے از مواقع کمک ڪار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمے داد کہ هر شب از خواب بلند شوم و بہ بچہ برسم. مے گفت: یڪ شب من، یڪ شب شما.. #شهیدعلیرضاعاصمی #نشروکپی‌مطالب‌باذکرصلوات ازاد @samte_khodaaaaaa
🌹 -حسيݧ ؟ + اوهوم!  -امير علـی ؟ + آرہ!  -سبحاݧ ؟ + اممم... آرہ!  -هادي چی ؟ هادی؟ + اينم قشنگه!  -چيزہ... ببين اينم علامت زدما : محمد اميݧ؟ + اينم خوبه!  خانوم كتاب را مـی اندازد.  -ای بابا!... من كه نميگم در مورد قشنگيشون نظر بدي!! بگو كدوم بهترہ! يكيشو انتخاب كن ديگه!! مرد ميخندد و با شيطنت نگاہ ميكند: +اسم حالا مــهم نيست..(مكث )..مهم اينه كه قيافش به من ميرہ! -چـی؟!! چي گفتـی؟! صبر كن بيينم چی گفتی؟ كپی من ميشه! ... حالا ببين!! خانوم كه سعـی ميكند قيافه یِ جدی خودش را حفظ كردہ و زير خندہ نزند ، كتاب را سمت ديگر مبل سر ميدهد و رويش را به حالت قهر برميگرداند!  مرد با مهربانـی می خندد .. -حالا مـی بينيم ديگه كی ميبرہ!  چند_وقت_بعد‌...... خانوم آهسته كنار تابوت زانو ميزند.  نوزاد را روی سينه یِ بابا می گزارد. -تو بردی......راستی ... حسيـݧ ؟ امير علـی ؟ سبحان؟هادی؟ محمد امين؟ ...نگفتی اسمشو چـی بزارم.....؟! شهدا را در شبِ جمعه یاد کنید تا انها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) یاد کنند. @samte_khodaaaaaa
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار.» با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلام الله علیها) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» ❤️ @samte_khodaaaaaa