eitaa logo
سَمتِ بِهِشت
2.6هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
217 فایل
‌ فعالیتها سایت www.samtebehesht.ir ویسگون http://www.wisgoon.com/samte_behesht پیام ناشناس http://harfeto.timefriend.net/16074218476816 ارتباط @Amirmehrab56
مشاهده در ایتا
دانلود
إنّي اُحبُّ هرچه که دارد هوای تو شرمنده ام قدم نزدم جای پای تو إنّي بَرِئتُ هر که بخواهد به جز تو را إنّي عَجِبتُ هر که ندیده عطای تو هر روز وشب، منتظرت نُدبه می کند مولای من! کجاست محلِ لقای تو؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
﷽ تلاوت روزانه قرآن کریم به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صفحه ۲۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بال و پرم به شوق حرم باز می شود یعنی دوباره لحظه ی اعجاز می شود رو به ضریح حضرت آقای «کربلا» با یک سلام صبح من آغاز می شود
🔴 هرکسی که برای قدرت دست و پا می زند قابل اطمینان نیست! 🔻 زمانی که علی علیه السلام مشغول کفن و دفن و سوگواری برای پیامبر (ص) بودند ابوبکر را برای خلافت آماده می‌کردند!!! 🔰 تمثیل ناروا نمی کنیم اما عبرت تاریخ به ما یاد داده هرکسی برای قدرت دست و پا می زند قابل اطمینان نیست. ✅ پاسداشت و رعایت حرمت شهید جمهور، منوط به انتخاب صحیح ماست... ꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
تمسخر می‌کنند😡 هشتک می‌زنند و می‌گویند که می‌خواهیم _بگیریم نادان‌ها نمی‌دانند در تاریخ جهان هیچ بالگردی تا به امروز نتوانسته است به بلندای آن بالگردی که شما و یارانت سرنشینش بودید، ارتفاع بگیرد🌱 ارتفاعی تا بی‌نهایت آسمان‌ها💔 بیچاره‌های جاهل! همه عمرتان هم تمرین پرواز کنید به گرد پروازش نخواهید رسید🍂 ꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
سَمتِ بِهِشت
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد به طر
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرهنگی دستم را خوشبو کرد ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم . در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه روشنک چ خبر وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد اما خوب مشکلش جدی نیست مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد زود تر بیا حسام منتطریم چیزی می خوری برات بیارم نه اشتها ندارم به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که .... با صدای مامان به خودم آمدم دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️ سری تکان داد بدنیست دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان .... نویسنده :تمنا🎨