سالگرد ازدواجمان بود.
فکر نمیکردم که یادش باشد.
داشت توی زیرزمین خانه کار میکرد.
مغرب شد.
با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت.
گفتم: تو اینطوری با این سر و وضع رفتی شیرینیفروشی؟
گفت: آره مگه چه اشکالی داره؟ سالگرد ازدواجمونه؛ نباید شیرینی و گل میگرفتم؟
گفتم: وقتای دیگه اگه خط اتوی لباست میشکست، حاضر نبودی بری بیرون!
گفت: آره، اما اگه میخواستم لباس عوض کنم، شیرینیفروشی تعطیل میشد.
@sangar
#شهید_سید_محمد_مرتضی_نژاد