📜| #خاطره
‹مــــرد جــــواݩ پردغــدغــہ›
دغدغہهاۍ علی بیشتر براۍ کارهاۍ فرهنگی بود؛ یعنی قبل از اینکہ حتی این اتفاق براش بیفتہ، همیشہ در خانہ صحبت این بود کہ دوست داره بہ بچههاۍ کمتر از سن خودش ڪمڪ کنہ و دوست داشت یہ ساماندهی بخصوص براشون بشہ؛ یہ موقع هایی تو خونہ بهش میگفتم: علی انقدر بہ خودت سخت نگیر. حالا شما کہ نمیتونی کل دنیا رو عوض کنی؛ بلاخره عوض کردن یکی دو تا از بچہها هم خوبہ، احتیاجی نیست شما پی جوۍ بچہهاۍ خاک سفید و مدارس و... باشی. علی میگفت: مامان شما نمیدونی بچہها چقدر مشکل دارن . . .
واقعا دوست داشت یہ تبلیغات خیلی بزرگی براۍ این بچہها بشہ، یہ فرهنگ سازۍ بزرگ، بزرگتر از آنچہ ما داریم فڪرش میکنیم.
همیشہ میگفت: من انقدر تلاش میکنم، انقدر تلاش میکنم تا واقعا بتونم این بچہها رو ڪمڪ کنم. بہ هر طریقی . . .
#مربی_مجاهد | #شهید_علی_خلیلی
📜| #خاطره
🍃🍂🍃🍂
منزل ما نزدیک حوزه ازگُل بود
وشبہا موقع برگشتن از باشگاه جودو
باهم میرفتیم سوار تاکسی میشدیم. شهید خلیلی نمیذاشت کسی دست تو جیبش کنه،
میگفت بزرگ تر اینجاست؛
دست تو جیبت نکن...!
خیلی بامرام و مشتـے بود :))
♥️⃟🔗|⇜ #شهید_علی_خلیلی
روز چهارشنبه مجروح شدنش آخرین کلاس حوزه رو با هم بودیم. کلاس که تمام شد، سریع وسایل هاشو جمع کرد که بره؛
گفتیم آرمان کجا میری؟
گفت: امشب آماده باش هستیم در اکباتان.
گفتیم: آرمان نرو!
گفت: نه! باید برم...
به شوخی گفتیم: آرمان میری شهید میشی ها!
با خنده گفت: این وصله ها به ما نمیچسبه...
گفتیم: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میگذاریم پروفایلمون:))
نیومد؛ هرکاری کردیم نیومد...
#خاطره
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان