#عاشـقانھ_شـھدا🙃🍃
هࢪ باࢪ ڪھ اسـم سـوࢪیھ را مےآوࢪد
دلم مےݪࢪزید و ࢪاضے نمےشـدم.
یڪ ࢪوز بھ من گفـټ:
『ماندھام با این همھ اعتقاداتے ڪھ داࢪۍ چࢪا ࢪاضے نمےشـوۍ بھ سـوࢪیھ بࢪوم ؛
جواب حضࢪټ زینبــــ و ࢪقیھ ࢪا خودت بدھ...』
دࢪ باوࢪم نمےگنجید ڪھ
بخواهم جلیل ࢪا بھ این زودۍ از دسـت بدهم💔.
نگاهم دࢪ نگاهش قفڵ شـد..
|با خود مےگفتم مࢪا بھ ڪھ واگذاࢪ
ڪࢪدۍ...
ࢪاھ بࢪگشـتے بࢪاۍ من نگذاشـتے...|
شـࢪمندھ شـدم
و سـࢪم ࢪا پایین انداختم
و همان ݪحظھ از تمام وجودم
جݪیڵ ࢪا
بھ حضࢪټ زینبــــ(س) سـپࢪدم💚📿
✍🏻بھ ࢪوایټ همسـࢪ
#شهید_جلیل_خادمی♥️🕊
~🕊
#عاشـقانھ_شـھدا🙃🍃
برای خرید سر عقد رفته بودیم
موقع پرو لباس مجلسیم یواشکی بهم گفت:
«هنوز نامحرمیم!
تا بپسندی برمیگردم.»
رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت🍹
برای همه خریده بود جز خودش.
گفت خودم میل ندارم.
وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است.
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟😳»
گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم💜»
✍🏻به روایت همسر
#شهید_محسن_حججی❤️🕊
~🕊
#عاشـقانھ_شـھدا🙃🍃
برای خرید سر عقد رفته بودیم
موقع پرو لباس مجلسیم یواشکی بهم گفت:
«هنوز نامحرمیم!
تا بپسندی برمیگردم.»
رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت🍹
برای همه خریده بود جز خودش.
گفت خودم میل ندارم.
وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است.
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟😳»
گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم💜»
✍🏻به روایت همسر
#شهید_محسن_حججی❤️🕊
~🕊
#عاشـقانھ_شـھدا🙃🍃
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود..
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!🥀
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن، مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!
ازش پرسیدم چـے خواستی؟
گفت: یه پسر کاکل زری😉😅
اگه بدونم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه..
وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره،
قلبم ریخت💔
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه.
وقتی رسیدم خونه؛
پرسید بچه چیه؟!!
نگاهش کردم و گفتم :
دیدارمون به قیامټ..😭💚
✍🏻بھ ࢪوایټ همسـࢪ
#شهید_حسن_غفاری♥️🕊
سنگࢪشہداツ
🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸
#عاشـقانھ_شـھدا🌱
⚘یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم #حج عمره.
سفرمان همزمان شد با ماه #رمضان..
با کارهایی که محمدحسین انجام میداد،
باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد.
در #طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم #حجرالاسود را ببوسم.
⚘کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک میکرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه میکنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: #صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه...
✍🏻بھ ࢪوایټ همسـࢪ
#شهید_محمدحسین_محمدخانی