#پسرک_فلافل_فروش
#پارت12
اهل كار
دوستان شهيد
بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق
خاصي دارند!
كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب
ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند.
اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم.
دائم بايد بالاي سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود.
اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولین ديده ميشود.
برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم
و آدم طلبكار ميشوند.
همه ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك
كوچكي پيدا كنند.
اميرالمؤمنين علي ؏ در بيان احوالت يكي از دوستانشان كه او را برادر
خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود.
اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب مي آمد.
هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود.
اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده،
سريع وارد گود ميشد.
بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي
سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و...
من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و
پشت ميز نشيني بودند و ميگفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار
ديگري نميرويم.
آنها شخصيت هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودند و ميگفتند
خيلي از كارها در شأن ما نيست!
اما هادي اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي
رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام
ميداد. در بازار آهن مشغول بود و...
ميگفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب
مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد.
٭٭٭
هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به
بهترين نحو به پايان ميرساند.
خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول
گچكاري ديوارهاي طبقه ي بالاي مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت.
هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار
آمد.
او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت
و به خوبي انجام شد.
مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد.
تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي
مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد.
هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نمي ماند. از
لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد.
در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي
كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي
بودند.
به آنها در زمينه ي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا
ميرفت و...
با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس
خستگي نميكرد.
تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد
در منطقه ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولین قرار گرفت.
قرار شد از بچه هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس جمهور تقدير
شود.
راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه هاي
مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت.
او توانست خودش را به آقاي احمدي نژاد برساند و از دوركمي با ايشان
صحبت كند.
اطراف رئيس جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما
هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس جمهور، يعني بالاترين
مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت،
آقاي احمدي نژاد دست هادي را بوسيد!
رنگ از چهره ي هادي پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا
باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت12.
...یدفعه یکی زد زیر خنده برگشتم عقب رحیمی بود چشم غره ای نثارش کردمو رفتم سمت ماشینم،وای خدا آبرو حیثیتم امروز رفت...
در خونرو باز کردمو رفتم تو بدون سلام کردن راهمو کج کردم که برم تو اتاقم :
+مامان:به به رویا خانم چشممون به جمالتون روشن شد.
با قیافه ی آویزون برگشتم سمت مامان.
+مامان:وا دختر چرا لبولوچت آویزونه؟!
-من:دیگ چی میخواستی مامان جان جلو حامد....عه یعنی چیزه جلو آقای رحیمی آبرومو بردی...
مامان زد تو صورتشو گفت:+دختره ی خیر ندیده با پسر مردم قرار میزاری میری بیرون
-من:😐😐
+مامان:خدا خیرت نده اگه بابات بفهمه ،آبرومونو بردی....
مامان انقدر جیغو داد کرد که رها و ریحانه ام اومدن بیرون
+مامان:رویا شیرمو حلالت نمیکنم ...
-من:😐😳مامان میزاری من حرف بزنم؟!
+مامان:دیگه چی میخوای بگی چش سفید...
-من:اگه اجازه بدین میخوام بگم که سرخاک آقا محسن ،آقای رحیمی رو دیدم ایشونم خیلی مودبانه خواستن که به بقیهٔ حرفاشون گوش بدم ولی شما زنگ زدی و انقدر بلند دادو بیداد کردی که پسر مردم شنید آبرو برام نموند..
مامان یدونه دیگه زد تو صورتشو گفت:وای الان چه فکری درباره من میکنه میگه مامانش چقد جیغ جیغوعه دختر نمیتونستی بگی...
مامان همینجوری غر میزدو میرفت سمت آشپزخونه اصلا انگار نه انگار چند دیقه پیش چقدر بدو بیراه بارم کرد😐
رها و ریحانه ام میخندیدنو میگفتن:پسره منصرف نشد از اینکه بگیرتت؟😐
بی تفاوت رفتم سمت اتاقم و زیر لب گفتم:اگه از حرفای مامان منصرف نشده باشه قطعا از دستو پا چلفتی بودن من منصرف شده😐🤦🏻♀(ندای درون:حالا انگار همین یدونه خواستگارو داره که اینجور میگه😐)
همون روز مادر حامد زنگ زدو یه قرار دیگه برای دوشنبه هفته آینده گذاشت ،حالا چرا دوشنبه خدا داند.
نمیدونم چرا بی تاب بودم برای دوشنبه خداهم بی تابی منو میدیدو روزاشو هعی کش میداد😐🙁
بالاخره دوشنبه فرا رسید و بی تابی من بیشتر شد قرار بود رحیمی خودش بیاد دنبالم ،نمیخواستم دیر کنم به اندازه ی کافی این چند وقت آبروم رفته؛صدای زنگ خونه در اومد پشت بندش صدای مامان:رویا آقای رحیمی اومدن...
وااای😱کیفم کجاست همینجا گذاشته بودمش که ایناهاش روتخته ،وای گوشیم کو😐(ندای درون:رویا😐گوشیتو گذاشتی تو کیفت😐)
عه راس میگیا ،بدو رفتم پایین شروع کردم بند کفشامو بستن حالا مگه بسته میشد😐
بالاخره بسته شدو من بدو بدو داشتم به سمت در میرفتم که باز پام پیچ خورد خدارو شکر نخوردم زمین که چادرم خاکی بشه🤦🏻♀
وای خدا باید امروز حواسم باشه بیشتر از این آبرو ریزی نکنم وگرنه پسر مردم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه(ندای درون:خب بره😐نکنه دلت پیشش گیره😐
-من:نه بابا ندا جون این حرفا چیه میزنی اون باید از خداش باشه که من جواب بله بهش بدم😌
+ندای درون:آره جون عمت😐)
درخونرو باز کردم حامد سرشو آورد بالا با لبخند سلام کردو سریع سرشو انداخت پایین منم سلام کردمو رفتم سمت ماشینش، درو برام باز کرد تا بشینم(واو😲)
سوار شدم،به به چه ماشینش خوش بو بود ،بوی عطر خودش بود.
خودشم سوار شدو حرکت کردیم ازش نپرسیدم کجا میریم اونم چیزی نگفت.
تصمیم گرفتم سکوتو بشکنم:خانواده خوبن آقای رحیمی؟
لبخندی زدو گفت:بله ممنون،سلام دارن خدمتتون.
-من:سلامت باشن.
+رحیمی:نمیخوایید بدونید کجا میریم؟!
-من:منتظر بودم خودتون بگید.
+رحیمی:پس منتظر باشید تا برسیم.
😐باشه ای گفتم
دیگ حرفی بینمون زده نشد ؛یکم که از مسیر طی شد ضبط ماشینو روشن کرد صدای حامد زمانی تو ماشین پیچید《این آخرین قدم برای دیدنت،این آخرین پله واسه رسیدنت،این آخرین نفس کشیدنم...برای تو،این آخرین تورو ندیدنم...برای تو،برای آخرین نفس بخون ترانه ای...》
و من چقدر این صدارو دوست داشتم یکم که دقت کردم دیدم چقدر صدای رحیمی شبیه حامد زمانیه....
نگاهمو به روبه رو دوختم، لبخندی رو لبام نقش بست، الان دیگه میدونستم کجا داره میره<جمکران🙂>.
تا برسیم جمکران صدای حامد زمانی سکوت ماشین رو پر کرد.
جلوی درب جمکران پارک کردو شونه به شونه ی هم داخل شدیم به حیاط که رسیدیم حامد گفت:(لبریز ترانه و نوایم باتو،از دردو غم زمان رهایم باتو،تو سبزترین بهار در جان منی،سبز است تمام لحظه هایم باتو.)
وای که این بشر چه صدای دلنشینی داره و آدمو تو خودش غرق میکنه...
+حامد:آوردمتون آبگوشت امام زمان رو بخورید.
-من:تعریفشو خیلی شنیدم ولی هیچ وقت،وقت نشد که بیامو طعمشو بچشم.
+حامد:خب من امروز افتخار اینو داشتم که بیارمتون🙂.
تا ناهار هنوز خیلی مونده بود ،رحیمی رفتو دوتا شیرموز خریدو اومد،شروع کردیم به قدم زدنو حرف زدن....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍