eitaa logo
˼سنگر‌شھدا˹
5.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
38 فایل
•. از‌افتخــا‌رات‌این‌نسل‌همین‌بس‌ڪھ‌ اسرائیل‌قراره‌بھ‌دست‌مــا‌نابود‌بشھ ꧇). .! اینستامون: https://instagram.com/sangareshohadaa?igshid=ZDdkNTZiNTM= • ‌شرایط . - @Sharayett313 •. گردان .- •. @nashenassangareshohada •. -زیــر‌ سایھ حضرت‌قائم . . (꧇ . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فدايي رهبر اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام فتنه، روز سيزده آبان رقم خورد. در اين روز باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد. آن روز رهبر عزيز انقلاب علناً مورد حملات كلامي آنها قرار گرفت. آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظماي واليت قصد خروج از دانشگاه را داشتند. اما با ممانعت نيروي انتظامي روبه رو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما به جسارت هاي خود ادامه دادند! خوب به ياد دارم كه همان روز يكي از دوستان شهيد ابراهيم هادي تماس گرفت و از من پرسيد: امروز جلوي دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟! با تعجب گفتم: چطور؟! گفت: من ميخواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز كشيدم و از خستگي زياد خوابم برد. با تعجب ديدم كه ابراهيم هادي و همه ي دوستان شهيدش نظير رضا گوديني و جواد افراسيابي و... با لباس نظامي روبه روي درب دانشگاه ايستاده اند و با عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه ميكنند. گفتم: يكي از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، الان خبر ميگيرم.به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود؟ ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه مي گويي پلاكارد بزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبري! ٭٭٭ لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات!؟ يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نميدونيم!؟ خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحب كار حتماً اخراجت ميكنه. لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي ميخوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه. رفتيم به سمت ميدان انقالب. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاش گران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كارني؟ هادي... هادي... اما انگار حرف هاي من را نميشنيد. چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند. همينطور كه هادي به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت. من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادي بدن ورزيده اي دارد و از هيچ چيزي هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود. همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پاره آجر محكم به صورت هادي و زير چشم او اصابت كرد. من ديدم كه هادي يكدفعه سر جاي خودش ايستاد. ميخواست حركت كند اما نتوانست! خواست برگردد اما روي زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روي زمين افتاد. از شدت ضربه اي كه به صورتش خورد، نميتوانست روي پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير باراني از سنگ و چوب هادي را به عقب آوردم. خيلي درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگي روي صورتش ايجاد شده و همه ي صورت و لباسش غرق خون بود. هادي چنان دردي داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در حال بي هوش شدن بود. سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم. چند روزي در يكي از بيمارستان هاي خصوصي تهران بستري بود. آنجا حرفي از فتنه و اتفاقي كه برايش افتاده نزد. آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهايي از صورت هادي چندين روزبي حس بود. شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتي هادي لبخند ميزد، جاي اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزي صورتش بسته بود. به خانه هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس ميگرفت تا آنها نگران سلامتي اش نباشند. بعدها رفقا پيگيري كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما هادي كه همه هزينه ها را از خودش داده بود لبخندي زد و پيگيري نكرد. حتي يكي از دوستان گفت: من پيگيري ميكنم و به خاطر اين ماجرا و بستري شدن هادي، برايش درصد جانبازي ميگيرم. هادي جواب او را هم با لبخندي بر لب داد! هادي هيچ وقت از فعاليت هاي خودش در ايام فتنه حرفي نزد، اماهمه دوستان ميدانستند كه او به تنهايي مانند يك اكيپ نظامي عمل ميكرد. 💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿💙🌿 💙🌿💙🌿 💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱 °•|📚|•° . ...حامد گفت:حالا عقدمونو تو حرم بگیریم تا بعد خدا چی بخواد..... ته دلم خالی شد...یعنی چی...یعنی حامد باز میخواد بره سوریه!؟یعنی میخواد منو تنها بزاره..؟! با یه حالت پریشون نگاهش کردم متوجه حالم شد ولی جلو مامان اینا چیزی نگفت .... بعد از شام بازم خودم خواستم ظرفارو بشورم تا از فکر سوریه رفتن حامد دربیام. مشغول شستن ظرفا بودم که حامد اومدو شروع کرد خشک کردن ظرفا فهمیدم برا چی اومده ولی حرفی نزدم +حامد:رویا -من:بله... +حامد:نمیگی جانم؟! نگاهی بهش کردمو گفتم:جانم.. +حامد:از دست من ناراحتی؟ -من:نه چرا باید ناراحت باشم... +حامد:پس چرا وقتی فهمیدی میرم سوریه حالت عوض شد؟ چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم بدون جواب به کارم ادامه دادم ،شیر آبو بستو گفت:منو نگا کن. نگاش کردم . گفت:تو دلت نیست من برم سوریه!؟ -من:چرا وقتی اومدی خواستگاری نگفتی که باز میری سوریه .. +حامد:یعنی اگه بهت میگفتم بهم جواب مثبت نمیدادی؟! به حلقم نگاه کردم خیلی داشتم خودمو نگه میداشتم که گریه نکنم ؛یدفعه رها اومد تو آشپزخونه و گفت:آقا حامد شما خسته ای بده من ظرفارو خشک میکنم شما برو حرفامون نیمه تموم موند حامد رفت،اصلا حواسم به ظرف شستنم نبود ،پووف خدا صبر بده... روزا پشت سر هم می گذشت ؛ولادت حضرت معصومه هم رسید رفتیم حرمو خطبه ی عقد جاری شد دادیم پشت حلقه ها تاریخ اون روز رو حک کردن با حامد نشسته بودیم تو حیاط حرم حامد گفت:رویا میدونی من تو رو از حضرت معصومه خواستم؟اون روز که تو حرم دیدمت اومده بودم که بهش بگم مهرمو به دلت بندازه اصلا فکر نمی کردم انقدر زود جوابمو بده. لبخندی زدم.یادمه منم اون روز اومده بودم تاتو انتخاب حامد کمکم کنه. حامد رفت برا زیارت منم رفتم برا زیارت. خودمو چسبوندم به ضریح:حضرت معصومه یکاری کن نره سوریه ،آره میدونم خودخواهم من حامدو فقط برای خودم میخوام(ندای درون:پس اون آدمایی که از زنو بچشون زدن چی ؟رویا اونا مگه دل نداشتن؟!اونا برای امنیت تو رفتن حالا تو نمیخوای بزاری شوهرت برای امنیت بقیه بره) زیارتم تموم شدو اومدم بیرون ولی حامد هنوز نیومده بود، میدونستم چی میخواد از حضرت معصومه اینکه یکاری کنه که من اجازه بدم بره ؛بعد از چند دقیقه حامدم اومد و باهم برگشتیم خونه... . . . مادر پدرو برادر حامد برای دیدن یکی از اقوام رفته بودن مشهد و کلیدخونشونم داده بودن دست من که حواسم به حامدو خونه باشه . چند روزی بود خبری از حامد نبود گوشیشم جواب نمیداد. یه بار دیگ شمارشو گرفتم اینبار خاموش بود ،دلشوره گرفتم رفتم سمت خونشون زنگ درو زدم ولی کسی درو باز نکرد ،کلید انداختمو درو باز کردم خونه تاریک تاریک بود انگار چند روزی میشه که کسی نیومده اینجا حامدو صدا کردم: -حامد؟خونه ای؟ صدایی نیومد رفتم سمت اتاقش درو باز کردم اتاق تاریک بود ولی میشد فهمید یکی رو تخت خوابیده . رفتم داخلو پردرو کنار زدم ،حامد عکس العملی نشون نداد رفتم سمتش که بیدارش کنم دستشو گرفتم.... وای خدا چقدر داغه به شدت تب داشت و حالش اصلا خوب نبود ،اصلا نمیتونست تکون بخوره چجور ببرمش دکتر آخه (ندای درون:رویا خجالت بکش خیر سرت رشتت پزشکیه) سریع رفتم پایین یه کاسه آب و دستمال برداشتمو رفتم بالا اول باید تبش بیاد پایین تا بتونه پاشه دارو بخوره .... یه پیام به رها دادم که من نمیتونم شب بیام خونه حامد سرما خورده شب میمونم پیشش.... تاشب تمام تلاشمو کردم که تبش بیاد پایین و خب موفقم شدم حالش بهتر بود براش سوپ درست کرده بودم بیدارش کردم آروم چشماشو باز کرد هنوزم جون نداشت باهزار زور و زحمت گفت:رویا اینجا چیکار میکنی؟ گفتم:تو نباید به من بگی حالت بده؟اگه نرسیده بودم که معلوم نبود چه بلایی سرت میومد . کمکش کردم بشینه و ظرف سوپو دادم دستش و گفتم:باید تا آخرش بخوری باشه؟ مظلوم نگام کرد میدونستم بی میله ولی باید میخورد تا خوب شه،گفتم:اونجور نگام نکن بخور ببینم. آروم آروم شروع کرد به خوردن بعد از دوساعت تازه سوپش نصف شده بود فهمیدم دیگ نمیتونه بخوره ظرفو ازش گرفتمو داروهاشو بهش دادم +حامد:تلخه رویا -من:حامد مگه بچه ای بخور ببینم . به زور داروهارو به خوردش دادم -خب دیگه بگیر بخواب. لبخندی زدو گفت:الهی تب کنم تا پرستارم تو باشی . گفتم:زبون نریز بخواب حالت بهتر بشه. گفت:به روی چشم.... ❌ نویسنده:خانم ټرابیان باما همراه باشید🌹 💍@sangareshohadaa💍