#پسرک_فلافل_فروش
#پارت17
به عشق شهدا
دوستان شهيد
ورود هادي به مسجد با مراسم يادواره ي شهدا بود. به قول زنده ياد سيد علي
مصطفوي، هادي را شهدا انتخاب كردند.
از روزي كه هادي را شناختيم، هميشه براي مراسم شهدا سنگ تمام
ميگذاشت.
اگر ميگفتيم فلان مسجد ميخواهد يادواره ي شهدا برگزار كند و كمك
ميخواهد، دريغ نميكرد.
اين ويژگي هادي را همه شاهد بودند كه به عشق شهدا، همه كار ميكرد.
از شستن و پخت و پز گرفته تا ...
تقريباً هر هفته شب هاي جمعه بهشت زهرا ص ميرفت. با شهدا دوست
شده بود. و در اين دوستي سيد علي مصطفوي بيشترين نقش را داشت.
هيئتي را در مسجد راه اندازي كردند به نام (رهروان شهدا)هر هفته با بچه ها
دور هم جمع ميشدند و به عشق شهدا برنامه ي هيئت را پيگيري ميكردند.
هادي در اين هيئت مداحي هم ميكرد. همه او را دوست داشتند.
اما يكي از كارهاي مهمي كه همراه با برخي دوستان انجام داد، نصب
تابلوي شهدا در كوچه ها بود.
من اولين بار از سيد علي مصطفوي شنيدم كه ميگفت: بايد براي شهداي
محل كاري انجام دهيم.گفتم: چه كاري؟
گفت: بيشتر كوچه ها به اسم شهيد است اما به خاطر گذشت سه دهه از
شهادت آنها، هيچ كس اين شهدا را نميشناسد.
لااقل ما تصوير شهيد را در سر كوچه نصب كنيم تا مردم با چهره ي شهيد
آشنا شوند. يا اينكه زندگينامه اي از شهيد را به اطلاع اهل آن كوچه ومحل
برسانيم.
كار آغاز شد. از طريق مساجد و بنياد شهيد و... تصاوير شهداي محل
جمع آوري شد.
هادي در همان ايام كار با فتوشاپ و ديگر نرم افزارهاي كامپيوتري را ياد
گرفت. استعداد او براي فراگرفتن اين كارها زياد بود.
تصاوير شهدا را اسكن و سپس در يك اندازه ي مشخص طراحي كردند.
با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت قاب چوبي در
آورد.
كار خيلي سريع به نتيجه رسيد. هادي وانت پدرش را مي آورد و با يك
دريل و... كار را به اتمام ميرساند.
. يادم هست
بيشتر کوچه هاي محل ما با تابلوهاي قرمزرنگ شهدا مزين شد
برخي ها مخالف اين حركت بودند! حتي از بچه هاي بسيج!
ميگفتند شما اين كار را ميكنيد، ولي يك سري از اراذل و اوباش اين
تصاوير را پاره ميكنند و به شهدا اهانت ميكنند.
اما حقيقت چيز ديگري بود. ارادت مردم به شهدا فراتر از تصورات دوستان
ما بود.
الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار هادي و دوستانش را
روي ديوارهاي محل ميبينيم
هيچ کس به اين تابلوها بي احترامي نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد،
تقاضا براي نصب تابلو از محلات ديگر هم رسيد.
در بسياري از محلات اين حرکت آغاز شد. بعد هم بسيج شهرداري،
حرکت عظيمي را در اين زمينه آغاز کرد.
بعد از آن در برگزاري نمايشگاه براي شهدا فعاليت داشت، هادي كسي بود
كه به تأييد تمام دوستان، وقتي كار براي شهدا بود، با تمام وجود كار ميكرد.
يكبار در ميدان شهيد آيت الله سعيدي او را ديدم. نيمه هاي شب آنجا
ايستاده بود!
نمايشگاه شهدا در داخل ميدان برقرار بود. تمام دوستانش رفتند اما هادي
مانده بود تا مراقب وسايل و لوازم نمايشگاه باشد.
از ديگر کارهاي هادي که تا اين اواخر ادامه يافت، فعاليت در زمينه ي
معرفي شهدا بود.
براي شهدا پوستر درست ميکرد، در زمينه ي طراحي تصاوير کار ميکرد
و...
حتي رايانه ي شخصي او، که پس از شهادت به خانواده تحويل شد، پر بود
از تصاوير شهداي مجاهد عراقي که هادي براي آنها طراحي انجام داده بود.
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿💙🌿
💙🌿💙🌿
💙🌿
🌱✨به نام شنونده ؎ رازها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت17
نشستم تو اتاق تا خوابش ببره ،خسته بودمو حسابی خوابم میومد ولی نباید میخوابیدم ،نزدیک اذان صبح بود رفتم پایین ظرفارو شستم تا اذان .
نمازمو که خوندم رفتم اتاق حامد ببینم حالش چطوره ،دیدم داره نماز میخونه وقتی رفت قنوت نمیدونم چی میگفت ولی قنوتش خیلی طول کشید
نمازش که تموم شد گفتم :حامد پاشو لباس بپوش ببرمت دکتر
+پرستار به این خوبی دارم دکتر میخوام چیکار
-عه پاشو ببینم بدنت ضعیفه باید بهت سرم و آمپول بزنن که زود خوب شی.
+ول کن.
با شیطنت گفتم:نکنه از آمپول میترسی؟
یه نگاهی بهم کردو با مکث گفت:نـــــه
-عه خب پس پاشو بریم
به زور بردمش دکتر
دکتر براش دوتا آمپول نوشت
گفتم:آقای دکتر آقای ما از آمپول میترسه براش سرُم بنویسید.
من:🤪
حامد:😐
آقای دکتر:😂
از اتاق دکتر که اومدیم بیرون حامد گفت:کی گفته من از آمپول میترسم.
-یعنی نمیترسی؟
تک خنده ای کردو گفت:نه
-باشه قبول.بشین اینجا من برم داروهاتو بگیرم.
+نمیخواد بده خودم میرم.
-تومریضی
+مگه من مردم که خانمم بره تو صف داروخونه وایسه .
تو دلم کیلو کیلو قند آب میکردن ،نسخرو دادم دستشو خودم رو صندلی نشستم ؛بعد از چند دقیقه با پلاستیک داروها برگشت رفتیمو سرمشو زد دکتر گفته بود یکم ضعف داره شب رو بستری باشه بهتره برای همین اون شب مهمون بیمارستان بودیم..
چند روز بعد خانواده حامد برگشتن ،حال حامدم بهتر شده بود همش این درو اون در میزد میتونستم قشنگ حس کنم که داره کاراشو میکنه که بره سوریه یعنی نمیخواست بهم بگه ؟نکنه بره و بعد زنگ بزنه بگه ؟نه حامد همچین آدمی نیست..
چند وقتی میشد که انگار میخواست یچیزی بهم بگه ولی نمیتونست .
رو تخت حامد نشسته بودم یه بار دیگ تمام این حرفا تو سرم مرور شد پس بقیه چطور از زنو بچه دل کندن ؟اونا بخاطر امنیت من و امثال من رفتن ....توفکر بودم که در باز شدو حامد تو چارچوب در نمایان شد با لبخند همیشگی گفت:رویای من چرا تو خودشه؟
تو چشماش نگاه کردم اخه من چجور از این دوتا تیله ی مشکی بگذرم ،یاد مامان افتادم چقدر سخت بود براش تا بزاره برم سوریه ولی گذاشت،اما من نمیتونم مامان دلشو داشت ولی من ندارم من نمیخوام کل عمرم با خیال حامد بگذره...نمیتونستم بزارم بره ولی ناخوداگاه گفتم:کی قراره بری؟
اصلا نمیدونم چرا همچین حرفی زدم!!
دستامو گرفتو گفت:هر وقت تو اجازه بدی.
با خودم گفتم پس خدارو شکر چون هیچ وقت نمیری ولی بازم زبونم چیز دیگه ای گفت:یعنی اگه نزارم نمیری؟!
سرشو انداخت پایین با بغض گفت:نه..
داشتم تمام تلاشمو میکردم که این حرف از دهنم نپره ولی انگار امشب یکی دیگ اختیار زبونمو به عهده گرفته بود
گفتم:.....برو!!
سرشو بالا اورد و گفت:رویا؟! مطمئنی؟!
دلم میخواست بگم نه بگم غلط کردم اشتباه گفتم ولی جای همه ی اینا گفتم:آره برو خدا پشتو پناهت ....!
حالا حامد خوشحال بودو من بغض داشتم نزاشتم زیاد متوجه حال خرابم بشه
-گفتم:کی قراره بری؟
+گفت:5شنبه هفته بعد!!
چرا انقدر زود میره چرا انقد دیر فهمیدم چطور خودمو تو این مدت راضی کنم به کاری که کردم .
گفتم:امروز چند شنبس حامد؟
+گفت:5شنبه!!
یدفعه سرم گیج رفت وای خدای من یعنی یک هفته بیشتر پیشم نیست !!
+آماده شو میخوام شام ببرمت بیرون
-مامان مرضیه شام گذاشته.
+از قبل بهش گفته بودم برا ما نزاره.
باشه ای گفتمو حامد از اتاق زد بیرون
دلم میخواست گریه کنم ولی نمیشد..
آماده شدمو باهم سوار ماشین شدیم حرکت کرد به سمت حرم ،جایی که به دستش آوردم قراره بسپارمش به خدا...
به حرم که رسیدیم رفتیم برا زیارت.
حضرت معصومه بهم صبر بده من طاقت دوریشو ندارم...بعد از حرم رفتیم جمکران اونجا هم دعا کردم که خدا بهم صبر بده
تو ماشین بودیم بارون شروع کرد باریدن
حامد گفت:آروم،آروم اومد بارون،شدیم عاشق،زدیم بیرون،اومد نم نم ،نشست شبنم روموهامون،روموهامون.
گفتم:آقا حامد مگه آهنگم گوش میده؟
گفت:این یه تیکه از اهنگاییه که امید چند سال پیش گوش میکرد انقد این اهنگو میزاشت کل خونه خواسته و ناخواسته از حفظ بودنش دیدم قشنگه گفتم تقدیمش کنم به رویام ..
کاش دم رفتنی اینجور صدام نمی کرد چقدر پشیمونم از اینکه اجازه دادم بره.
بعد از شام برگشتیم خونه ،اون شبم گذشت بعد از اون نتونستم زیاد پیش حامد باشم چون همش درگیر کاراش بود لامصب روزا انقد زود میگذشت که نفهمیدم کی چهارشنبه شد .
رفتم خونشون تو اتاقش بود
_چرا نشستی پاشو ساکتو جمع کن
نگام کرد و گفت:نمیرم!!!
خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:چی؟!یعنی چی نمیرم؟!
+رویا تو راضی نیستی من نمیرم!
-پاشو ببینم خودتو لوس نکن
رفتم کوله پشتیشو اوردم:پاشو بیا ببینم میخوای چی باخودت ببری
+بزار بعد نماز صبح
-قول؟
لبخند زدو گفت:قول
#ادامه_دارد
#کپی_حرام ❌
نویسنده:خانم ټرابیان
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍