[رهـــــآݜـــدهـ](آراز)
✍🏻نویسنده≈ #میــم_دور_از_میـم
1⃣0⃣ #10
سر میز شام؛ وقتی بابا قاشق رو ب ته بشقاب زد، سرم رو بالا آوردمو با یک نگاه متعجب از کارش،بهش زول زدم.
بابا:چیه!!!!
چرا اینطور نگاه میکنی؟!
لقمه توی دهنمو کامل قورت دادمو گفتم:
عاخه یه جوری زدی به ته بشقاب!گفتم شاید کارم داری؟!
بابا کارت که دارم،ولی زدن به ته بشقاب فقط به خاطر این بود،که اون بیصاحبو بزاری کنار!مثل بچه آدم غذا بخوری!!
فقط دوبار نزدیک بود قاشقو بکنی تو دماغت!.
من:چیکار با شما دارم عاخه من؟!
لحنم خیلی بد بود.میدونم که عذر خواهی از واجبات این اتفاقه.
بابا بعد از بعداز یه نگاه عاقلاندرسفی ،سرش رو انداخت پایین و مشغول غذاش شد.
خیلی این پا اونپا کردم که عذر خواهی کنم،ولی غرور لعنتی...
بعد شام بابا که رفت تو اتاقش،مامان از پای ظرفشویی اشاره کرد برم پیشش.
منم همونجور ک روی راحتی جلوی تلویزیون ولو شده بودم،کنترل رو پرت کردم رو میز عسلی و به سمت آشپزخونه رفتم:
بله!
مامان:آراز!بابات خیلی ب دلش اومد اونطور صداتو بردی بالا!
چی گفت مگه بهت؟!
به خدا حق داشت.
آرزو ک داشت ظرف هارو خشک میکرد ، همینطور که سرش پایین بود گفت:
آره داداش!برو.الان رفت حسابای کارخونه رو وارد سیستم کنه!برو پدر پسری حلش کن!
سرش رو بالا نیاورد.
شاید میدونست اینجور موقع ها تو صورت من چی قابلِ رویته...
من:باشهبابا!!! از دست شما.
@sangareshohadaa