eitaa logo
سنگر شهدا
2.8هزار دنبال‌کننده
126.9هزار عکس
11.8هزار ویدیو
152 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽| 💢ماجـــرا تلــــه انفجـــاری!!! 🥀شهید عزت‌الله محمدعلـــے✨ :) «از شهرستان آمل؛ شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۴» 🔖در عملیات والفجر۶ ، هنگام برگشتن ما به میدان مین برخورد کردیم. ایشان تا تله انفجاری را دیدند ایستادند، همه هم پشت سرشان ایستادند. غروب شده بود و سیم تله معلوم نبود. ایشان پارچه ای را پاره و آویزان کردند و به بچه ها گفتند:(من از میدان مین عبور می کنم؛ شما پا در جای پای من بگذارید و آرام آرام عبور کنید.) همه ایشان را با تعجب و تحسین نگاه کردند که به لطف خدا هیچ اتفاقی نیافتاد و ایشان با ایثارگری توانستند جان همه را نجات دهند. ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽| 💢ماجـــرا تلــــه انفجـــاری!!! 🥀شهید عزت‌الله محمدعلـــے✨ :) «از شهرستان آمل؛ شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۴» 🔖در عملیات والفجر۶ ، هنگام برگشتن ما به میدان مین برخورد کردیم. ایشان تا تله انفجاری را دیدند ایستادند، همه هم پشت سرشان ایستادند. غروب شده بود و سیم تله معلوم نبود. ایشان پارچه ای را پاره و آویزان کردند و به بچه ها گفتند:(من از میدان مین عبور می کنم؛ شما پا در جای پای من بگذارید و آرام آرام عبور کنید.) همه ایشان را با تعجب و تحسین نگاه کردند که به لطف خدا هیچ اتفاقی نیافتاد و ایشان با ایثارگری توانستند جان همه را نجات دهند. ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽|    💢کفـــش نـــو؛ امـــا گِلــــی!!! 🥀شهید حمــزه شیـرزاد✨ :) «شهرستان محمود آباد؛ شهادت ۱۷ بهمن ۱۳۶۵» 🔖باعجله براى كارى، بيرون می‌رفت. كفشش را از گوشـه پله برداشـت و پوشيد. تعجب كردم! باخودم گفتـم:همين چند روز پيـش اين كفش رو خريده بود، هنوز باهاش جايى نرفته، پس چرا گِلى شده؟! ازخودش پرسيدم:کفشهات كه نو بود، پس چرا اينقدر كثيف شده؟! همینطور كه از پله‌ها پايين می‌رفت، گفت: ظاهر نـو اين كفش خيلى به چشم مياد، فكر كردم شايد كسى اون رو ببينه، ولى توانايى خريدنش رو نداشته باشه، روش گِل پاشيدم تا از چشم بيافته... ✍به روایت خواهر شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽|    💢کفـــش نـــو؛ امـــا گِلــــی!!! 🥀شهید حمــزه شیـرزاد✨ :) «شهرستان محمود آباد؛ شهادت ۱۷ بهمن ۱۳۶۵» 🔖باعجله براى كارى، بيرون می‌رفت. كفشش را از گوشـه پله برداشـت و پوشيد. تعجب كردم! باخودم گفتـم:همين چند روز پيـش اين كفش رو خريده بود، هنوز باهاش جايى نرفته، پس چرا گِلى شده؟! ازخودش پرسيدم:کفشهات كه نو بود، پس چرا اينقدر كثيف شده؟! همینطور كه از پله‌ها پايين می‌رفت، گفت: ظاهر نـو اين كفش خيلى به چشم مياد، فكر كردم شايد كسى اون رو ببينه، ولى توانايى خريدنش رو نداشته باشه، روش گِل پاشيدم تا از چشم بيافته... ✍به روایت خواهر شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽|    💢جانبـــاز ، آزاده و شهیــــد!!! 🥀شهید عبدالله عابدیان ملک‌کلائی✨ :) «شهرستان قائم‌شهر؛ شهادت ۲۶مرداد۱۳۶۷» 🔖 روز عاشورا ۱۳۴۸ به دنیا اومد ، حدود ۱۰ ماه تو جبهه ها حضور داشت. تیربارچی و معاون فرمانده دسته بود؛ تو جبهه مداحی هم میکرد. مرداد ۱۳۶۷ تو شلمچه به سختی مجروح میشه و به اسارت دشمن در میاد. عراقی‌ها اول میخواستند تیر خلاص بزنند اما همرزم های شهید گفتند:«اگر میخواهید به اون تیر خلاص بزنید، باید به همه ما بزنید.» به خاطر همین عراقی ها پشیمان شده و همه را به عراق منتقل کردند. پس از سه روز بر اثر جراحت شدید و عدم رسیدگی بعثی‌ها به شهادت رسید و ۷ سال بعد؛ از شهید مقداری استخوان و پوتین پوسیده شده به وطن برگشت... ✍به روایت همرزم شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران 🆔 @sangareshohadababol
﷽|    💢نوحــــه خوانــــی ناگهـانــــی!!! 🥀شهید عین الله رضایــــی✨ :) «شهرستان ساری؛ شهادت ۲۱ مرداد ۱۳۶۲» 🔖 روزی از روستای خودمان یعنی قرتیکلا، برای شرکت در تشییع یکی از شهدای روستای طاهرده رفتیم. دسته روی بزرگ و باشکوهی شروع شد. بسیاری از اهالی منطقه در این مراسم حضور داشتند که ناگهان؛ عین الله بلندگوی دستی را گرفت و شروع به نوحه خوانی و سینه زنی کرد!! این امر باعث تعجب همه شد چون هیچ وقت این کار را نکرده بود؛بعد از مراسم ازش پرسیدم چرا یک دفعه همچین کاری کردی؟ ایشان در جواب گفت : می خواهم تمرین کنم تا شاید چندماه دیگر نوبت من شود؛ من شهید می شوم و شما اهالی محل برایم دسته روی انجام دهید و برای من نیز نوحه خوانی کنید... ✍به روایت دوست شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽|    💢 شهید غریب در اسارت 🥀شهید عبدالله عابدیان ملک‌کلائی✨ :)«شهرستان قائم‌شهر؛ شهادت ۲۶مرداد۱۳۶۷» 🔖 روز عاشورا ۱۳۴۸ به دنیا اومد ، حدود ۱۰ ماه تو جبهه ها حضور داشت. تیربارچی و معاون فرمانده دسته بود؛ تو جبهه مداحی هم میکرد. مرداد ۱۳۶۷ تو شلمچه به سختی مجروح میشه و به اسارت دشمن در میاد. عراقی‌ها اول میخواستند تیر خلاص بزنند اما همرزم های شهید گفتند:«اگر میخواهید به اون تیر خلاص بزنید، باید به همه ما بزنید.» به خاطر همین عراقی ها پشیمان شده و همه را به عراق منتقل کردند. پس از سه روز بر اثر جراحت شدید و عدم رسیدگی بعثی‌ها به شهادت رسید و ۷ سال بعد؛ از شهید مقداری استخوان و پوتین پوسیده شده به وطن برگشت... ✍به روایت همرزم شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران 🆔 @sangareshohadababol
﷽|    💢من متعلق به خودم نیستم!!! 🥀 سردار شهید اسماعیل حیدری✨ «مدافع حرم‌ از شهرستان آمل؛ شهادت ۲۸مرداد۱۳۹۲ سوریه» 🔖 اسماعیل مربی آموزش اسلحه برای سربازان و بسيجيان بود.همواره بعد از پايان دوره‌های آموزشی، بالاترين رأی را در نظرسنجی بچه‌های آموزش‌ديده از لحاظ برگزاری كلاس‌های آموزشی، اخلاقيات و... می‌آورد. روی تربيت معنوی نيرو‌ها هم توجه می‌كرد. بودن با نيرو‌ها هميشه خوشحالش می‌كرد. در مدت آموزش سلاح، يکبار از ناحيه سينه به شدت مجروح شد؛ به طوری كه نفس‌كشيدن برايش سخت شده بود اما با توجه به اين وضعيتش هم، دست از تلاش برنداشت. هميشه به او می‌گفتيم كمی استراحت كن و به خانواده‌ات برس! اما می‌گفت: «من تكليفی برعهده دارم كه نمی‌گذارد آسوده باشم....من متعلق به خودم نيستم!!!». او با تمام وجودش خدمت میکرد... ✍به روایت همرزم شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽|    💢خـــادم و عاشـــــق مسجـــــد!!! 🥀شهید مدافع‌حرم حسین مشتاقی✨ «شهرستان نکاء؛شهادت۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵» 🔖 مادر شهید نقل می‌کند: حسین‌آقا خادم و عاشقِ مسجد بود و تمام وقت‌های آزادش را در آنجا می‌گذراند. نزدیک ایّام محرّم که می‌شدیم، برای رفتن به مسجد بال درمی‌آورد؛ مسجد را آماده‌ی ایّام عزا می‌کرد؛ در و دیوار آنجا را سیاه‌پوش، آبدارخانه را تمیز و وسایل پذیرایی را مهیّا می‌کرد. ▪️هیچ‌وقت نمی‌گذاشت بزرگترها به آبدارخانه بیایند و ظرف بشویند. یکی از آقایان می‌گفت: «وقتی چای خوردم، دیگه همه ظرف‌ها جمع شده بود، استکانم رو برداشتم و رفتم آبدارخانه تا بشویم ولی حسین آقا اومد، من رو بغل کرد، کنار کشید و گفت "تا ما هستیم، شما نباید این کار رو بکنید".» ▪️شهید مشتاقی به بزرگترها احترام می‌گذاشت و به کوچکترها محبت می‌کرد. مسجدی‌ها می‌گفتند که هر چندبار که درخواست چای می‌دادیم، حسین آقا با رویِ خوش برای ما می‌آورد. خانم‌ها به من می‌گویند: «ما انگار هنوز حسین آقا را می‌بینیم که در یک دستش، سینی استکان‌ها و در دست دیگرش، کتری است و از آبدارخانه بیرون می‌آید تا از ما پذیرایی کند.» @sangareshohadababol
﷽|    💢میخواهــــم مثـــل آنهــا باشــــی!!! 🥀شهید فرشاد قاسمـــی✨ :) «شهرستان تنکابن؛ شهادت ۲ تیر ۱۳۷۹» 🔖می‌گفتم :اگر تو شهید شوی، ما دیگر کسی را نداریم. می‌گفت: مامان! من باید بروم؛ چون همه رفیق‌هایم شهید شدند... اگر به شهادت رسیدم؛ بگو: خدایا! شکر که چنین بچه‌ای داشتم که در راه تو شهید شد. بعد، مرا به گوشه‌ای برد و گفت: «به قربانت بروم! وقتی امام علی، امام حسین وحضرت ابوالفضل(ع) شهید شدند، حضرت فاطمه و حضرت زینب(س) گریه نکردند و فقط چادر مشکی بر سر گذاشتند. می‌خواهم که مثل آن‌ها باشی...» من هم بعداز شهادتش به حرفش گوش کردم و در روز تشییع جنازه گریه نکردم. آن روز به پسرم گفتم: تو را در راه خدا و اسلام دادم؛ امیدوارم که لیاقت پیدا کنم که مادرشهید باشم... ✍به روایت مادر شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران 🆔 @sangareshohadababol
﷽|    💢فــرار از کـلاس خصوصــی!! 🥀طلبه شهیـــد محمـــود کاکا✨ «شهرستان بابل؛ شهادت ۷ اردیبهشت ۱۳۶۶» 🔖در دوران راهنمایی درس ریاضی‌اش کمی ضعیف بود؛ به همین خاطر برایش دبیر خصوصی گرفتیم که خانم بود. شب امتحان، محمود را به خانه ی خانم معلم بردم و تحویلش دادم. بعد از چند ساعت به دنبالش رفتم که معلمش گفت: "بعد از رفتن شما، محمود هم پشت سرتان از اینجا رفت." به خانه بازگشتم و با دیدن محمود، به او گفتم: "پسر! مگر تو فردا امتحان نداری؟ چرا فرار کردی؟معلمت که خانم خوبی است!" گفت: من پیش معلم خانم نمی روم؛ اگر می خواهید برایم معلم بگیرید، باید مرد باشد! چشمانش پر از اشک شد و برایم داستان مرد نابینایی را تعریف کرد که به خانه ی حضرت زهرا(س) رفته بود ولی ایشان با وجود نابینایی مرد، به اتاق دیگری رفتند و حجاب کردند.سپس با نگاهی ملتمسانه به من خیره شد و گفت:"برادر جان! این خانم نامحرم است و من نمی توانم پیش او درس بخوانم." ✍به روایت برادر شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol
﷽|    💢پاره کردن حکــم وزیــــــــر!!! 🥀سردار شهید علیرضا نوری✨ «شهرستان ساری؛ شهادت ۹ بهمن ۱۳۶۵» 🔖خواستند حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور رابه وی ابلاغ کنند. اما شهید نگاهی به فرستاده وزیرکرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا... سپس حکم وزیر را پاره کرد و گفت:به وزیر بگویید که مـن؛ علیرضا نـــوری ساروی! آنقدر در این بیابان‌ ها می مانم تا شهید شوم... ✍به روایت همرزم شهید ✅ کنگره ملی شهدای مازندران @sangareshohadababol