#خاطرهای_از_مادر
دفعہ آخر ڪہ داشت مے رفت جبهہ ازش پرسیدم: "علیرضا جون ڪے بر میگردی مادر؟"
صورت نازش رو بلند ڪرد و نگاهش با نگاهم جفت شد، بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: "هر وقت ڪہ راه ڪربلا باز شد"
ساڪش رو دستش گرفت، تو انتهای ڪوچہ دلواپسے های من ذره ذره محو شد...
تو عملیات والفجر یڪ، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد
شانزده سالش تازه تموم شده بود،
شانزده سال هم طول ڪشید تا آوردنش، درست شب #تاسوعا...
وقتے برگشت اولین ڪاروان زائران ایرانے رفتن #ڪربلا؛ آخه راه ڪربلا باز شده بود...."
#نوجوان_شهید
#علیرضا_کریمی🌷
@sangareshohadababol
🔺 آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.
داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت.
انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را
دقیق و شمرده ادا میکرد.
بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:
«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم
و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»
📚 خاطره ای از شهید #علیرضا_کریمی
@sangareshohadababol
🔺 آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش.
داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجیبی داشت.
انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل این که خدا را میبیند؛ ذکرها را
دقیق و شمرده ادا میکرد.
بعدها در مورد نحوهی نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت:
«اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع میخونیم
و فکر میکنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.»
📚 خاطره ای از شهید #علیرضا_کریمی
@sangareshohadababol