🔶🔶 نشانی کوچه ما
🔻بچه های #بسیج مسجد صاحب الزمان عج الله کتی غربی بابل پر شور وانقلابی بودند، نسل ما شاگردان کلاس #قرآن زنده یاد استاد حاج رستمعلی مهدی زاده بودند.
🔻کلاس های قرآن استاد فقط آموزش قران نبود بلکه درس زندگی بود و #معرفت افزایی، فارغ از امتیازات آموزشی برای ادارات یا کاهش سربازی.
🔻اگرچه رنگ قرمز بسیج #فداییان امام کتی فاصله سنی بسیج نوجوانان وبزرگسالان را مشخص می کرد اما شیر بچه های بسیج کتی که برای جبهه رفتن صف کشیدن هنوز ریش و سبیلشان سبز نشده بود.
🔻بارضاحیدری، رحمت خانگل زاده، عیسی شباهت، سجاد گرگانی ، قاسم غفارپور،ابراهیم شاهکلایی، رمضان نیازآذری، سید مسلم میرزاد، علی داغمه چی، محمد علی پورحسین ،علی خیری نیا و علی زینی آری تقریبا همسن و هم دوره بسیج بودیم.
🔻رقابت برای #جبهه رفتن حتی به درگیری خانوادگی می کشید و قانع کردن برادران اعزام نیرو در سپاه هم داستان خاص خودش را داشت.
🔻من ورمضان با پوشیدن لباس #سپاهی مرحوم ابوی در خانه تمرین اعزام به #جبهه می کردیم تا پیش پاسداران مخلص و با ابهت روز های جنگ سپاه کم نیاریم.
🔻در همآوردی جبهه رفتن توفیق رفیق راه آسمانی شدن #داداش رمضانم شدتا #نشانی کوچه ما شود.
🔻پس از طی دوره آموزشی در #گهرباران ساری گروهی از بچه ها عازم #مریوان کردستان شدند تا از سرحدات مرزی دفاع کنند.
🔻۲۴شهریور سال ۱۳۶۴ وعصر روز #تاسوعای آن سال #رمضان قصه ما در کمین دشمن افتاد وسینه اش آماج گلوله خصم قرار گرفت تافدایی حسین زمان شود.
ایرج نیاز آذری
@sangareshohadababol
🏷 #اردشیر_رحمانی_کیست؟
#فرمانده_گردان_مکانیزه_لشکر_۲۵_کربلا
🌷#شهیدی که #نشانی #مزارش را #برای #مادرش #نوشت .
.
◽️مادر شهید : روز تولدش منزل تنها بودم، روز «26» بهمن سال «1340» اردشیر غریبانه بدنیا آمد.آقا مهدی پدر اردشیر، «کبوتر سفید» صدایش میکرد.
پسرمون کلا جبهه بود و مرخصی نمیومد.هر وقت هم که میگفت دارم میام میدونسم مجروح شده.بخواب که می رفت، می نشستم سیر نگاهش میکردم، یک حال دیگری داشت، توی خواب گاهی فریاد میکشید: «گردان حمله!» میگفتم: بخواب پسرم، این جا منزل است، چشم هایش را باز میکرد و میگفت: ببخشید مادر، خواب دیدم که در جبهه هستم. گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئولیتی دارید؟گفت: غلام امام حسین هستم مادر.
.
◽️یک روز بهش گفتم اردشیر جان، مادر به فدایت. بیا زن بگیر، خندید و گفت: آدرس میخوای مادر؟ گفتم: بله که آدرس میخوام پسرگلم، یک برگه کاغذ گرفت، نوشت، گفتم بخوان.خواند: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه 255»
.
◽️بهمن ۶۵ تو شلمچه پسرم شهید شد.
مرا به سردخانه رشت بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده؛ اردشیر 11 سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم، سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق میزد، چکمهاش تا زانو بود، بلند شد ایستاد، خیلی اهل معرفت بود، به من سلام کرد، دو نفر دیگر آنجا کنارش خوابیده بودند، گفتم آقا، شما کی هستید؟ گفت: شما برای چه کسی نذر میکنید؟ من همیشه برای ابوالفضلالعباس(ع) نذر میکردم، گفتم: شما ابوالفضل العباس(ع) هستید؟من این صحنه را یک بار دیگر در سردخانه دیدم.
#هفت_تپه_ی_گمنام
@sangareshohadababol