eitaa logo
سنگر شهدا
2.5هزار دنبال‌کننده
102.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
98 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگر شهدا
دوباره نیروها را سازماندهی می کند. هر یک از بچه ها لای نیزارها نشسته و ایستاده نماز ظهر را می خوانند
❣️🍀روایت کربلای چهار از زبان بیسیمچی حاج حسین بصیرجانبازشهید علی امانی🍀❣️ قسمت پنجم و پایانی5️⃣ ✴️🌷دو سه قدم باز یک شهید دیگر، خدایا من دیگر تاب این هم بی تابی را اصلا ندارم. می نشینم کنار حاج حسین بصیر، حاج حسین نوحه می خواند، من گریه می کنم. هر دو سه قدم، این حال تکرار می شود. می رسیم به شهید «رحیم یزدانخواه» حاج بصیر، می نشیند، آخه پسر من جواب پدرت را چی بدهم. سرش را می زاره روی سینه رحیم، به مادرت چی بگم، حالا یک شهید دیگر به خانواده یزدانخواه اضافه شده، شدند چهار شهید، دو برادر، دو خواهر. خدا خدا می کنم که نوروز علی پدرشان شهید نشده باشد، که دیگر رمقی برای گریه نمانده است. چند متری که می رویم، یک شهیدی می بینم که کپ می کنم، دلم می خواهد زمین بشکافد و فرو بروم، قلبم بشدت سنگین می شود، نفس ام بند می افتد، بغض ام می ترکد. می خواهم جوری حاج بصیر را هدایت کنم، دیگر این شهید را نبیند، ناگهان حاجی زانوهایش سست می شود. بابای رحیم شهید شده، حاج بصیر سر نوروزعلی را می گذارد روی زانوهایش، من را دور می کند، می گوید: بروبرو برو برو.... چند قدم دور می شوم، حاجی با پدر رحیم خلوت می کند، دارد با شهید حرف می زند، یک جور که تو گوئی او زنده است، بعد در گوشی یک حرف های به نوروزعلی می گوید، می بوئیدش و می بوسیدش، گاهی پیشانی، گاهی صورت، نوازشش می کرد، های های می زند زیر گریه، تند می روم، دست ش را می گیرم به سختی بلندش می کنم، باز جلوتر شهدا همین طور افتاده اند. شهید اسفندیاری، نژاد بخش، ایزدی، حسینی، اصغری..... دیگر نای گریه نداریم. رسیدیم لب رودخانه، انتهای خط، که باید سوار قایق بشویم، چند نفری که ماندند، با قایق ها می روند، حاج بصیر دو دل می شود، من می روم به سمت قایق، صدا می زنم بیا، حاجی بر می گردد به طرف شهدا، از قایق پیاده می شوم، یک مرتبه از توی نیزار یک نفر با یک دست قطع شده، همراه چند نفر دیگر پیدایشان می شود، نزدیک تر که شد، شناختم. «حاج حسین خرازی» است، سلام می کنم و می گوید: بردار، فرمانده تان کجاست؟ ✴️🌷صدا می زنم، حاج حسین، حاج بصیر از لای نی ها پیدایش می شود. تا چشم اش می افتاد به حاج حسین خرازی زل میزند. برای چند لحظه، حاج حسین بصیر و حاج حسین خرازی زل می زنند به هم، بعد می دوند، هم را بغل می کنند.. شهید حاج حسین بصیر به شهید حاج حسین خرازی می گوید: این جا چکار می کنید؟ حاج حسین خرازی می گوید: بچه های ما زمینگیر شدند. آمدیم سمت شما. چند لحظه با هم حرف می زنند و همه سوار قایق می شویم، می رویم. مدتی بعد قایق رسید به ساحل، جائی که باید پیاده بشویم. یک مرتبه حاج بصیر و حاج حسین خرازی گیردادند، باید برویم شهدا را بیاوریم. بیسیم زدم به مرتضی قربانی که که حالا حاج حسین خرازی و حاج بصیرند که دوتائی از قایق پیاده نمی شوند، ✴️🌹 مرتضی قربانی گفت: گوشی را بدهید به حاج بصیر. پریدم توی قایق وگفتم: آقا مرتضی شما را می خواد. حاج بصیر گوشی بیسیم را گرفت. نمی دانم چی گفتند به هم که حاج بصیر هم به حاج حسین خرازی گفت و با هم پیاده شدند. حاج حسین خرازی با همراهانش خدا حافظی کردند و رفتند. ما ماندیم. حاج بصیر ایستاد کنار ساحل و شروع کرد به داد و فریاد «ای خدا» باید برویم شهدا را بیاوریم. چهارصد شهید را مگر می شود آورد. زیر آن آتش سنگین، آن سوی رودخانه، حاج بصیر مرتب داد و فریاد می کند که ای خدا شهدا را نیاوردیم. گریه می کند، توی سرش می زند، از یک طرف هم مرتضی قربانی داد و فریاد می کند که علی امانی بدون حاج بصیر برنگرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدیم عراقی ها آمده اند لب رودخانه، آن طرف که موقعیت از دست رفته ماست، شهدا افتاده اند، روی سر شهدا هلهله و شادی میکنند، تیراندازی می کنند. با ناامیدی و اشک و بغض برگشتیم و شهدا جا ماندند.....🌹🌷 @sangareshohadababol