eitaa logo
سنــــگر
1.2هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
||قرارگاه رسانه ای سنگر|| از دفاع مقدس تا مجازی جنگ هنوز تموم نشده همسنگرمان باشید... ارتباط با ما @sangar_info
مشاهده در ایتا
دانلود
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز من می‌رم. گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح در آوردی؟ مگه تو نبودی که همه‌اش می‌گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می‌گم عکس بگیریم، حضرت عالی ناز می‌کنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچه‌ها ضایع کردی؟ هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم. یک‌دفعه پرید صورتم رو بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر می‌خوام برم! تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کِی می‌خوای تشریف ببری؟ با همان شادی، دست‌هایش را به هم مالید و گفت: - من... امروز... شهید می‌شم! فکر کردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است که برای هم‌دیگر ناز می‌کردیم. ولی شوخی نمی‌کرد، چون چهره‌اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت: - حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی که میگم خوب گوش کن. کم کم باورم شد که می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟ حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: - آره. من امروز بعد از ظهر شهید می‌شم؛ چه بخوای چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه. سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود، برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت می‌رسد. کم کم لحن حرف‌هایش عوض شد و شروع کرد به نصحیت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را کرد. حرف‌هایی زد که برای من خیلی جالب بود... 🌱بخشی از کتاب دیدم که جانم می رود🌱 @sangarinfo
2.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن روز همه چیز دست به دست هم می داد تا احمد به این سفر نرود، از خواب دیدن یکی از بچه های دفتر تا مشکلات در پرواز. اما احمد نگاهش به جای دیگری بود.‌ به جایی که در این چند وقت او را به سمت خود می کشاند، احساسی عجیب که با هر بار حس کردن آن، حالی خوشایند به او دست می داد. می دانست آنچه را که در پی آن است، دارد به دست می آورد، اما کی و کجایش را خدا تعیین می کند. هر آن منتظر مهدی و حسین و ابراهیم بود تا او را به آغوش بکشند. کتاب احمد ص ۲۹۸ @sangarinfo
رفته بودیم شناسایی... پشت عراقی‌ها بودیم و تا مقر نیروهای خودی ، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می‌کرد. ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد... با شرمندگی گفتم: علی آقا! بیا کفش من را بپوش. اما با خوش‌رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد. وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده‌اش باز شرمنده شدم. اما ایشان از من تشکر کرد!! متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟ گفت: ”چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان اباعبدالله“ راوی: حسین علی مرادی؛ هم رزم کتاب دلیل؛ نویسنده: حمید حسام انتشارات سوره مهر 🔸قرارگاه رسانه ای سنگر ، رسانه ای برای شهدا 🔸 📱| اینستاگــرام|تلـــگرام|بــــله|ایتـــا|آپارات|روبیکا|توئیتر 🚩 @sangarinfo