12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح در آوردی؟ مگه تو نبودی که همهاش میگفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من میگم عکس بگیریم، حضرت عالی ناز میکنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟ هرچی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلا ازت توقع نداشتم.
یکدفعه پرید صورتم رو بوسید و با خنده گفت: اصلا ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کِی میخوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دستهایش را به هم مالید و گفت:
- من... امروز... شهید میشم!
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. ولی شوخی نمیکرد، چون چهرهاش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت:
- حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی که میگم خوب گوش کن.
کم کم باورم شد که میخواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟
حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت:
- آره. من امروز بعد از ظهر شهید میشم؛ چه بخوای چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هرچی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود، برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت میرسد. کم کم لحن حرفهایش عوض شد و شروع کرد به نصحیت و توصیه. وصیت شفاهیاش را کرد. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود...
🌱بخشی از کتاب دیدم که جانم می رود🌱
#شهادت #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#نوجوان_شهید
#معرفی_کتاب
@sangarinfo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن روز همه چیز دست به دست هم می داد تا احمد به این سفر نرود، از خواب دیدن یکی از بچه های دفتر تا مشکلات در پرواز. اما احمد نگاهش به جای دیگری بود. به جایی که در این چند وقت او را به سمت خود می کشاند، احساسی عجیب که با هر بار حس کردن آن، حالی خوشایند به او دست می داد. می دانست آنچه را که در پی آن است، دارد به دست می آورد، اما کی و کجایش را خدا تعیین می کند. هر آن منتظر مهدی و حسین و ابراهیم بود تا او را به آغوش بکشند.
کتاب احمد ص ۲۹۸
@sangarinfo
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#معرفی_کتاب