💢 #اطلاعیه💢
#گزارش_کارجهادی
سلام دوستان به مدد شما عزیزان موفق شدیم یک دستگاه پمپ اب با دستگاه اتوماتیکش خریداری کنیم به اون خانواده نیازمند کمک کنیم...اجرتمام دوستانی که در این امر خیر شریک شدن با بی بی سه ساله...عکس پمپ و اتوماتیک و فاکتور موجود هست شماره تلفن در فاکتور هست میتونید تماس بگیرید اطمینان حاصل کنید از خرید پمپ..
💢 #عکس_فاکتور در پست بعدی ب صورت تکی میزنیم تا خواناتر باشه
ممنونم از اعتمادتون🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
اے ڪه گفتے "عشــق" را
درمان بہ هجران میڪند ..
ڪاش میگفتے ڪه "هجران" را
چہ درمان میڪند؟
پ.ن: #شهید_مسعود_پهلوانی بر بالین #شهید_محسن_علیزاده و #شهید_غلامحسین_لطفی، موقعیت گردان کمیل، منطقه شاخ شمیران عراق ۳۰ آبان ماه ۶۳
پس از شهادت محسن علیزاده و غلامحسین لطفی ۱۰ روز بعد شهید پهلوانی به آنها پیوست...
روحشان شاد🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :2
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
🌷 ... آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم.
فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روز خوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم.
بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد.
به هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم چهره آقا مرتضی جلویم رژه می رفت. رادیو را روشن کردم صدای مارش عملیات در گوشم پیچید خیلی ناراحت شدم و دیگر طاقت نیاوردم و به مادر آقا مرتضی گفتم:
من می خواهم به فسا بروم ببینم خبری از آقا مرتضی دارند یا نه؟
زینب را بغل کردم و با گامهای سنگین و لرزان از خانه بیرون رفتم نگرانی من بیشتر به این خاطر بود که قرار بود آقای نجفی از آقا مرتضی خبری برای من بیاورد ولی هر چه انتظار کشیدیم ایشان نیامد.
🌷مسیر خانه پدر آقا مرتضی با خانه پدر خودم آنقدر برایم طولانی شده بود که هر چه می رفتم نمی رسیدم. به هر زحمتی که بود این مسیر را طی کردم و با برادرم از منزل خارج شدیم. و به کنار جاده آمدیم هر چه انتظار می کشیدیم در آن موقع هیچ ماشینی ما را سوار نمی کرد . در این لحظه پسر دایی ام ما را دید و هرچه اصرار کرد که به خانه برگردیم من قبول نکردم.
از لحن صحبت هایش این طور برداشت کردم که احتمال دارد مسئله ای پیش آمده باشد.
به هر ترتیبی که بود وسیله ای جلوی پای ما ایستاد و به سمت شهر حرکت کرد.
به نظرم آنقدر این ماشین کند حرکت می کرد که دلم می خواست پیاده شوم و با پای پیاده این مسیر طولانی را طی کنم. به خیال خودم با پای پیاده از این ماشین تندتر می رفتم. در آن لحظات انگار که همه با من دشمن بودند و هیچ کاری بر وفق مرادم انجام نمی گرفت.
وقتی به فسا رسیدیم به سرعت خود را به منزل دایی ام رساندم. در یک لحظه احساس کردم جمعی که آنجا نشسته با دفعات قبل خیلی فرق می کند اصلا صحبت ها طور دیگری بود.
مادر شهید حافظی پور هم آنجا بود و مرتب از شهید و شهادت حرف می زد. آن قدر دلهره پیدا کرده بودم که با صدای زنگ تلفن سریع می رفتم تا گوشی را بردارم ولی یک نفر سریع می پرید و قبل از من این کار را می کرد.
من که گیج و مات در آن خانه مانده بودم. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی دانستم برای چه نمی فهمیدم که چرا اهل منزل همه چیز را از من پنهان می کنند. یک مرتبه که تلفن زنگ زد و زن دایی ام گوشی را برداشت در یکی از صحبت هایش گفت:
مامان زینب هم همین جاست.
من که بی خبر از همه جا بودم یک لحظه آن غم و غصه از وجودم رخت بر بست و برای یک لحظه فکر کردم خود آقا مرتضی است. بعد که بلند شدم تا با آقا مرتضی صحبت کنم همین که نزدیک زن داییم شدم او گوشی تلفن را زمین گذاشت و گفت:
یکی از اقوام بود سلام هم رساند.
من که نمی دانستم چه کار کنم داشتم دیوانه می شدم رفت و آمد ها خیلی زیاد شده بود حدود دو ساعت بعد, خواهر آقا مرتضی و دائی و پسر دایی ام به منزل آمدند و گفتند : رضا بدیهی شهید شده است...
آن لحظه من خیلی اصرار کردم که من را به خانه آقای نجفی ببرند ولی آنها موافقت نکردند. وقتی که خودم تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم مانع از کارم شدند.
تلفن را برداشتم و به خانه آقا رضا تلفن کردم آنها هم از شهید شدنش اطلاعی نداشتند, چون زن آقا رضا به من می گفت: دو روز پیش آقای یوسف پور از جبهه آمده و گفته از حال بچه ها با خبر است.
بعد از این تلفن هر کاری کردم که مرا به خانه آقای یوسف پور ببرید دایی ام به من گفت: منزل آنها در روستا است و این موقع ماشین گیر نمی آید که به آنجا برویم.
به هر صورت که بود مرا منصرف کردند . عصر همان روز نام شهدایی که قرار بود فردا تشییع شوند را خواندند من به پسر دایی ام گفتم :
ترا به خدا به سپاه برو و اسم این شهدا را برای من بیاور .
او رفت و بعد از مدتی برگشت و به من گفت: من رفته ام ولی اسم آنها را به من نگفته اند...
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :3
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی
✫⇠قسمت :4⃣2⃣ اخر
#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
🌷 ... بعد از او برادرم را برای این کار فرستادم او هم به در سپاه رفته بود و به یکی از برادران پاسدار گفته بود که رضا بدیهی شهید شده؟
انها هم به خیال این که برادر من اقوام رضا بدیهی است به او گفته بودند نه خیر مرتضی جاویدی شهید شده است.
او هم دیگر به خانه دایی ام نیامد و مستقیما به روستا رفته بود, خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم .
یک لحظه متوجه شدم که یک ماشین جلو خانه دایی ام توقف کرد. خوب که کنجکاو شدم فهمیدم که ماشین سپاه است . دختر دایی ام هم که از همه جریاناتی که آنجا می گذشت بی خبر بود به داخل منزل آمد و به دایی ام گفت: ماشین سپاه آمده و با شما کار دارد.
دایی و زن دایی ام نگاه تندی به من کردند و سراسیمه جلو در حیاط رفتند. بعد از چند لحظه ای زن دایی برگشت و برای اینکه رد گم کند رو به دختر دایی ام کرد و گفت: این که ماشین سپاه نبود دوستان پدرت بودند چرا بی خودی حرف می زنی .
هر چه دختر دایی ام اصرار می کرد که آنچه او دیده ماشین سپاه بوده با پافشاری بیشتر دایی و زن دایی ام مواجه می شد.
من که سرم درد گرفته بود و نمی دانستم چه کار کنم و با خود می گفتم:
خدایا اینجا چه خبر است اگر آقای بدیهی شهید شده پس این همه رفت و آمد به اینجا برای برای چه چیزی است.
شب شد که دایی ام کنار من نشست و در آن لحظه احساس کردم که دایی ام می خواهد مطلبی به من بگوید. مرتب این پا و آن پا می کرد تا این که طاقتش تمام شد و و به من گفت: دخترم بلند شو و به جلیان برو!
اشک در چشمانم حلقه زده بود رو به دایی ام کردم و گفتم می خواهم این جا بمانم و در مراسم خاک سپاری آقا رضا شرکت کنم و از حال آقا مرتضی باخبر شوم.
دایی گفت:دخترم فکر می کم آقا مرتضی خبر ندارد که شما این جا هستید به سپاه زنگ زده و با آقای نجفی صحبت کرده و به همین خاطر ایشان به جلیان رفته که شما را از سلامتی او مطلع سازد.
🌷خودم هم نمی دانم چرا بعد از صحبت دایی ام راضی شدم که به روستا برگردم . سریع وسایلم را جمع کردم و به جلیان رفتم. وقتی از ماشین پیاده شدم زینب خواب بود وقتی وارد منزل شدم و درب اتاق را باز کردم دیدم که همه جمع شده اند و گریه می کنند.
برای یک لحظه نمی دانستم که کجا هستم. تمام خانه و کسانی که انجا نشسته بودند دور سرم می چرخیدند. همان جا نشستم. دیگر همه چیز برایم روشن شد.
و فهمیدم که سرنوشت من هم همان طور رقم خورد که بر سر مابقی خانواده های ساکن در هتل آمده بود.
بعد از چند لحظه ای متوجه شدم که آقای ذوالقدر و بنایی نزد من آمدند و خبر از دست دادن میوه دلم را به من دادند و آن موقع بود که فهمیدم مابقی مسیر را باید تنها طی کنم.
در آن روز خیلی مواظب من بودند که خدای نکرده به فرزندی که در شکم دارم آسیبی نرسد و خودم هم تقریبا به فکر این قضیه بودم و یادم نمی رود آن لحظه جدایی ،لحظه ای که همیشه فکرش مرا آزار می داد.
🌷زمانی که برای پیشباز جنازه به پلیس راه رفتیم جمعیت مشتاق آنقدر زیاد بودند که تمام جاده را مسدود کرده بودند .
من در آن مجلس کسی را ندیدم که آرام و قرار داشته باشد و مانع از خاکسپاری مرتضی می شدند. بعد از انتقال این عزیز به روستا تنها عاملی که باعث شد شهید مرتضی را به خاک بسپارند سخنرانی آقای اسدی بود که به آنجا آمده بودند .
وی مردم را سرگرم سخنرانی خودش کرد و عده ای هم آقا مرتضی را به خاک سپردند.
🌷چندان طولی نکشید که فرزند دوم مان هم به دنیا آمد و طبق خواسته خود آقا مرتضی قبل از شهادتش نام او را زهرا گذاشتیم. البته نظر اولیه خود آقا مرتضی این بود که نام او را ام الکلثوم بگذاریم . پیشنهاد نام زهرا هم برادرم داد اما من گفتم می خواهم اسمی برای دخترم بگذارم که خود آقا مرتضی به من گفته بود.
روز بعد یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت: من دیشب آقا مرتضی را در خواب دبدم و ایشان سفارش کردند که نام دخترش را زهرا بگذارند .
من هم چون گفته این بنده خدا برایم حجت بود این کار را کردم.
📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
☝️ سلامتی سر کار خانم امنه روستایی همسر شهید مرتضی جاویدی و کلیه, همسران شهدا, شیرزنان با غیرت و صبور میهنم که داغ عشق را بر سینه خود تحمل می کنند, صلوات.
#پـــــــــایان
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_پنجاه_و_دومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
📿14📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_545_800)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊