eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫 @FF8141
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴 سلام، شب شما بخیر 👋 شاید پر جریان ترین و جذاب ترین موضوعات دفاع مقدس که همواره با اندوه بسیار همراه بوده‌اند خاطرات آزادگان عزیز هستند. خاطراتی که در لابلای آنها برداشت های گرانبهایی نهفته است که در راس آنها رشادت و ایستادگی این برادران در دل دشمن است که لایه پنهان مقاومت هشت ساله ماست. به همین خاطر عنوان خاطرات برادر عزیز و طلبه گرانقدر جناب رحمان سلطانی را نام نهادیم تا مقاومت اینان در دوران اسارت پیوسته در ذهن متبادر شود. این خاطرات بیش از صد و پنجاه قسمت خواهند بود که طبق معمول درخواست می شود نسل جوان را جهت آشنایی با این قطعه زرین به پای این خاطرات کشانده و از آنها جهت پیوستن به کانال، دعوت بعمل اورید. کانال داستان👇 @sangarshohada
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢 : شوق عملیات منطقه شلمچه پر بود از مواضع و استحکاماتی که در هیچ جای دیگه ای از جبهه ها این حجم مشاهده نمی شد. ارتش بعثی از ترس حملات ما، سنگین ترین موانع و استحکامات رو تو منطقه ایجاد کرده بود که به حسبِ محاسبات عادی شکستن و عبور از اونا غیر ممکن به نظر می رسید. اونا علاوه بر سنگرها ، خاکریزهای چند لایه و مثلثی و موانع متعددِ سیم خاردار و خورشیدی، حجم انبوهی از آب رو تو منطقه شلمچه رها کرده و اونو به باتلاقی عظیم تبدیل کرده بود که عبور از اون خیلی سخت و حتی محال بنظر می رسید. بطوری که بچه‌ها اسم شلمچه رو گذاشته بودن شلاپچه... 🔸 اعزام بی بازگشت هر روز خبرهای مسرت بخشی از پیروزی های پی در پی رزمندگان اسلام از شلمچه و کربلای پنج می رسید. گاهی هم بدن غرقِ بخون شهدا که بعضیشون از دوستام بودند به کاشان می رسید. مرحله اول عملیات با موفقیت تموم شده بود . اون زمان تو مدرسه علمیه آیت الله یثربی کاشان درس طلبگی میخوندم. چند نفر از طلبه های این حوزه تو کربلای ۴ و ۵ به شهادت رسیده بودن و خیلی دوست داشتم یکی از اونا می بودم. سینه م پر از شوق حضور توی عملیات بود. یه روز طلبه ها گفتند که یکی از دوستامون بنام محمود دانشیار زخمی شده و از بیمارستان ترخیص شده و بُردنش منزل. پا شدم برای ملاقات رفتم خونشون. بدجوری زخمی شده بود، ولی روحیه ش عالی بود و با شور و حرارت از آوردگاه شلمچه و حماسه عجیب و غریب بچه ها می گفت. دیگه طاقت موندن نداشتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودمو برسونم منطقه. می ترسیدم عملیات تموم بشه و من جا بمونم. تازه بچه دار شده بودم و حسین پنج ماه و نیمش بود. تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کلبه محقر و گِلی و اجاره ایمون با صفا شده بود. از حوزه که برمی گشتم با لبخند شیرینش خستگی درس و بحث از تنم بیرون می رفت. دل کندن سخت بود. ولی جاذبه ای قوی منو بسمت خودش می کشوند. این بود تصمیم گرفتم به هر قیمتی خودمو به ادامه عملیات برسونم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢قسمت دوم: تبلیغ بهترین بهانه بود رزمنده ها برای رفتنِ جبهه باید به یکی از پایگاهای بسیج مراجعه می کردند و بعد از طی مراحل ثبت نام ، منتظر می موندند تا خبر اعزام به آنها داده بشه. گاهی از ثبت نام تا اعزام چند روز و حتی چند هفته طول می کشید. از آغاز عملیات کربلای پنج ۱۷ روز گذشته بود و اگه منتظر اعزام بعدی می موندم احتمال داشت عملیات تمام بشه و نتونم به ادامه عملیات برسم. راه میان بُر این بود که بصورت نیروی رزمی-تبلیغی از طرف حوزه علمیه روانه اهواز و شلمچه می شدم. تعدادی از طلبه ها جمع شدیم و با اصرار از مدیریت حوزه علمیه خواستیم که با اعزام ما بعنوان روحانی مبلغ موافقت کنند. بالاخره موفق شدیم موافقت مسئولین رو جلب کنیم و کاروان روحانیون و طلاب مبلغ متشکل از هفده یا هیجده نفر در تاریخ ۲۵ دیماه ۱۳۶۵ به سرپرستی شهید حجت الاسلام صالحی-که بعدا تو عملیات مرصاد به شهادت رسید- روانه اهواز شدیم و خودمون رو به مرکز اعزام مبلغ اهواز معرفی کردیم. یکی دو روز تو این مرکز موندگار شدیم تا هماهنگیای لازم با یگانای مختلف انجام شد و هر کدوم از ما رو به یگانی معرفی کردند. همه معرفی نامه ها برای مراکز و یگانای پشت خط بود و منطقه عملیاتی اصلا مجالی برای تبلیغ نبود. دقیقا یادم نیست که به کدوم یگان معرفی شدم، اما همین که معرفی نامه رو دستم دادند بشدت ناراحت شدم و رفتم پیش شهید صالحی و گفتم: استاد شما که می دونی من برای تبلیغ نیومدم، بهانه ای بود که خودمو زودتر به عملیات برسونم. خلاصه با اصرار و التماس تونستم ایشون رو متقاعد کنم. سماجت منو علاقه اون شهید بزرگوار به حقیر که از شاگردای درسخونش بودم نتیجه داد و ایشان شفیع و واسطه من شد پیش مسئولین مرکز که با مسئولیت خودم به یگان رزم اعزام بشم. معرفی نامه را عوض کردند و منو به لشکر هشت نجف اشرف و گردان فتح که آماده اعزام به عملیات بود معرفی کردند. از خوشحالی تو پوست خود نمی گنجیدم. شوق حضور در ادامه عملیات منو از خودم بیخود کرده بود. زمانی که به گردان معرفی شدم فقط یک دست لباس بسیجی و یک عمامه داشتم که برای خالی نبودن عریضه که مثلا من بعنوان روحانی گردان آمده ام به سرم گذاشتم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 7 📿 9 📿12📿 16 📿 20📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 444 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_روح_الله_صحرایی ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
#شهید_سید_میثم_تراهی ❤️ وقتی تو میخندی من پلک میبندم از بابت این تصویر ممنون خداوندم #صبحتون_شهدایی🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ #فرازے_از_وصیت_نامہ ✍سلام مرا بہ رهبرم امام خامنہ اے برسانید و بہ ایشان بگویید از ایشان شرمنده ام چون یڪ جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدییم نمایم #شهید_صادق_عدالت_اکبری iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
آنهــــا نیامده بودند تا بمانند آمده بودند تا بر دلهای ما گــذری داشته باشند آمده بودند تا بگویند: اگـــر از سرها و بدنهای ما #کوه بسازید، نخواهیــــم گذاشت بار ِ دیگر، در تاریخ بنویسند: امام تنها ماند... #ما_امت_شهادتیم #نحن_أبناء_الخمینی ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ماجرای عجیب شهید یونس زنگی آبادی بانویسنده کتابش😭 #شهیدان_زنده_اند🌷 #تماس_تلفنی_شهید #بعدازشهادتش_بانویسنده_کتابش درپست بعدی ماجرا رو از زبان نویسنده کتاب بخونید👇👇 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
ماجرای عجیب شهید یونس زنگی آبادی بانویسنده کتابش😭 #شهیدان_زنده_اند🌷 #تماس_تلفنی_شهید #بعدازشهادتش_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم ؛ناامید تر شدم ؛زیرا متوجه شدم از این همه خاطره که مجموعه ای است از گفتار خانواده و دوستان و همرز مان آن شهید ؛چیزی به هم نمی رسد که قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را داشته باشد ؛ . . . . . . . . . . صدای زنگ تلفن هر چند مرا به شدت از جا پراند ؛اما بهترین و به جاترین پایانی بود که می شد بر افکاری چنین نا امیدانه که هر لحظه صاحبش را بیشتر در خود فرو می برد ؛قائل شد .گوشی راکه برداشتم ؛حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بوده ودر لحظات آخر توسط نجات غریق نجات یافته است .فکر می کنم صدای سرزنش آمیز نجات غریق که تو شنا بلد نیستی ؛چرا رفتی توی چهار متری ؟به اندازه صدای پدری مهربان نوازش بخش باشد. . . . . .  انگار یکی از خوانندگان فرمایشی دارند .بفرمایید خواهش می کنم . . . . . . .اما آخر چطور می توانم به تلفن که زنگ می زند بی اعتنا باشم در حالی که رعشه اش تن مرا می لرزاند و شما می توانید بالا وپایین شدن کلمات رادر امواج آن ببینید. ولش کن ...تمر کزت را از دست نده ...بسیار خوب ...یک پیشنهاد :بهتر نیست مشکل را اول به صورت یک سوال در آوریم و بعد در مقام پاسخ برآییم ؟اگر این زنگ تلفن بگذارد . . . . . . . . این دیگر زنگ نیست ،بلکه زینگ است و اصلا بگذارید ببینیم این کیست که دست بر نمی دارد و با سماجت منتظر و امید وار است که یکی از این سوی خط پس از زنگ بیست و پنجم او گوشی را بردارد : بله ؟سلام علیکم . علیک می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود .سکوت ...سنگین شدم ..حیرت کرده ام _شما؟ _من زنگی آبادی هستم . _ببخشید ،کی؟! _یونس زنگی آبادی . وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خود از میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود . فرقی نمی کند ،چه در داستان چه در واقعیت ،رسم مالوف این است که به محض حضور ارواح دلهره آمیز می شود .در این حالت همن طور که در واقعیت زبان بند می آید و لرزه براندام می افتد و صدا در گلو خفه می شود ،در داستان نیز نثر بریده می شود ،جملات کوتاه و مقطع می شوند و کلمات سخت وسنگین ...استفاده از سه نقطه به منزله طنینی که گوش را می آزارد و چشم را خیره می کند ،کار برد فراوان می یابد تا فضای لازم را برای ایجاد دلهره فراهم کند تا بخصوص خواننده وحشتی را که لازمه آن صحنه است ،با تمام وجود احساس کند .همه اینها قبول . 👇👇
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #تماس_تلفنی_شهیدبانویسنده_کتابش شروع
☝️☝️ میدانم که این گونه عملیات زبانی باید در پایان قصل قبل یا آغاز این فصل انجام می شد ،من هم چنین قصدی داشتم ،اما راستش ،آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم ،به نظرم مهربان تر از آن آمدند که بتر سانند و داستان مرا پراز سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند . برعکس چنان فروغی داشتند که برتاریکی قالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کر دند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود ،نه تنها نتر سیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود ،دست راست آن بدن به سویم دراز می شد تا دست مرا به مهر بفشارد و این همه سریع تر از آن بود که به ثانیه ای در آید آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم ،چون آنچه به چشم آمد ، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد .با آنکه در یافته بودم جایی برای ترس نیست ،این در یافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود ،انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آن که به چشم بیاید و سپس گوش بشنود ،طی کند تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم : خواب نمی بینم ؟ _هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید .من این شمشیر رادر دست تو می گذارم ،زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین .به وقت عباس شدن بی دست شدم و یک بار چون حسین شدن بی سر .مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی ...خوانده ای ... _ یعنی من انتخاب شده ام ؟ _ ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم . _ باید چه کنم ؟ _حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم ،کامل ،و نه شرحه شر حه ،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام ،چنینم .پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم ،پس حتما می توانم . _مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم . _من مفتخرم . _از تعرف کم کن. _ حرف دلم را زدم . _ برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ... _ آیا ارتباط یک طرفه است ؟ _تو اراده کن من می آیم . _ همین طور تلفنی ؟ _ به هر صورتی که بخواهم .من اذن از خدا دارم . نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم .تاریکی حجیم بود و سنگین .به نظرم آمد به هزا ران چشم پاییده می شوم .یعنی خواب می بینم ؟از آن خواب هایی که سخت واقعی می نماید ؟باید در این باره سکوت کنم یا در باره اش با هر کسی سخن نگویم . چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ....منظورم این است که ...صدایی را که شنیده ام و...چهره ای را که دیده ام ،با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمی کنند ،ثابت کنم ؟این سه نقطه ها را جان نثر من چه می خواهند ؟،یا باز تاب از من اند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم ؟کتمان نمی شود کرد که مهمانی در اتاق است که...یعنی ممکن است خواب دیده باشم ؟خوابی که هنوز هم ادامه دارد ؟تا صبح نشود ...تا برسر سفره صبحانه با پروین لیلا و سهیلا ننشینم و شبی را که گذشته یا در حال گذر است ،مرور نکنم ،به واقعی یا خواب و خیال بودن آنچه گذشت ،اعتقاد پیدا نکنم . من باید از خواب بیدار شوم ،دست و صورت بشویم و سر سفره صبحانه بنشینم و ما جرا را برای پروین بگویم و او تعجب کند و به طور طبیعی راه انکار را در پیش بگیرد و بگوید :مگر می شود ؟ من بگویم :حالاکه شده .او بگوید :خواب دیده ای ! . . . . . 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊