🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
💢 #قسمت_اول: شوق عملیات
منطقه شلمچه پر بود از مواضع و استحکاماتی که در هیچ جای دیگه ای از جبهه ها این حجم مشاهده نمی شد. ارتش بعثی از ترس حملات ما، سنگین ترین موانع و استحکامات رو تو منطقه ایجاد کرده بود که به حسبِ محاسبات عادی شکستن و عبور از اونا غیر ممکن به نظر می رسید. اونا علاوه بر سنگرها ، خاکریزهای چند لایه و مثلثی و موانع متعددِ سیم خاردار و خورشیدی، حجم انبوهی از آب رو تو منطقه شلمچه رها کرده و اونو به باتلاقی عظیم تبدیل کرده بود که عبور از اون خیلی سخت و حتی محال بنظر می رسید. بطوری که بچهها اسم شلمچه رو گذاشته بودن شلاپچه...
🔸 اعزام بی بازگشت
هر روز خبرهای مسرت بخشی از پیروزی های پی در پی رزمندگان اسلام از شلمچه و کربلای پنج می رسید. گاهی هم بدن غرقِ بخون شهدا که بعضیشون از دوستام بودند به کاشان می رسید. مرحله اول عملیات با موفقیت تموم شده بود . اون زمان تو مدرسه علمیه آیت الله یثربی کاشان درس طلبگی میخوندم.
چند نفر از طلبه های این حوزه تو کربلای ۴ و ۵ به شهادت رسیده بودن و خیلی دوست داشتم یکی از اونا می بودم. سینه م پر از شوق حضور توی عملیات بود. یه روز طلبه ها گفتند که یکی از دوستامون بنام محمود دانشیار زخمی شده و از بیمارستان ترخیص شده و بُردنش منزل. پا شدم برای ملاقات رفتم خونشون. بدجوری زخمی شده بود، ولی روحیه ش عالی بود و با شور و حرارت از آوردگاه شلمچه و حماسه عجیب و غریب بچه ها می گفت. دیگه طاقت موندن نداشتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودمو برسونم منطقه.
می ترسیدم عملیات تموم بشه و من جا بمونم. تازه بچه دار شده بودم و حسین پنج ماه و نیمش بود. تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کلبه محقر و گِلی و اجاره ایمون با صفا شده بود. از حوزه که برمی گشتم با لبخند شیرینش خستگی درس و بحث از تنم بیرون می رفت. دل کندن سخت بود. ولی جاذبه ای قوی منو بسمت خودش می کشوند. این بود تصمیم گرفتم به هر قیمتی خودمو به ادامه عملیات برسونم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_اول
باغ های انار و خرمالوی قصرالدشت میوه داده بود. کوچه باغ ها یکی در میان پر بود از خانه های قدیمی و ویلایی، با حیاط های بزرگ و یک حوض پر از آب وسطشان و اتاق هایی که با هفت هشت پله، بالاتر از سطح حیاط، دور تا دور خانه را احاطه کرده بودند. باغ هایی که صاحبانشان همین اهالی اصیل قصرالدشت بودند. شوق آزاد شدن حجاب، به من و همسالانم شخصیت بخشیده بود. این برایم لذت بخش تر از سال گذشته و کلاس پنجم ابتدایی و قبل تر از آن بود که مجبور بودیم بدون حجاب سرکلاس بنشینیم، خصوصا وقتی خبر می آوردند از اداره فرهنگ که بازرس آمده و سرکلاس ها می آید. خدا می داند که چقدر معذب بودم زیر بار سنگین نگاه نامحرم. پدر و مادرم بعد از نه سالگی همیشه در گوش من و سیمین می خواندند که سن تکلیف یعنی سن پوشش در مقابل نامحرم و رعایت حلال و حرام خدا.
تکلیفم را با خودم نمی دانستم. حرف مادر و پدر را در اولویت بگذارم یا ضربه محکم چوب و ترکه ناظمی که بر سر دخترهای محجبه فرود می آمد.
دست سیمین در دستم بود و با قدم های تند، خودمان را به امامزاده شاه قیس می رساندیم تا با اتوبوس راهی مدرسه شویم. بعد از چند روز کلنجار با برادر و پدرم اجازه داشتیم به مدرسه راهنمایی، که چند ایستگاه بالاتر از محله مان بود، برویم. حق داشتند نگرانم آن باشند.
ادامه دارد...✒️
⛔کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی دارد⛔
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#فقط_برای_خدا
#قسمت_اول
●ظرف غذایش که دست نخورده میماند، وحشت میکردیم...!
«فقط برای خدا» ; مجموعه روایاتی از سلوک و مکتب سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
● #داستان_واقعی
● #قسمت_اول
📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانبازمدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد .
اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه...
در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:
پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم.
در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
با اصرار و التماس و دعا و نماز
به جبهه اعزام شدم.
من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..
اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند
به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم...
در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
ادامه دارد...✒️
🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_اول
●نویسنده :مجیدخادم
مادر بد حال یکی دو ماه می شد که راه رفتن برای سخت شده بود و دکترها میگفتند سیاتیکش باید عمل شود اما بعد از زایمان .پدر که راضی نمیشد صدرالحکما را آورده بود خانه تا مادر را ببیند .گوشی بوقی شکلش را در آورده و روی شکم مادر که قبایش را بالا زده بود گذاشت و خم شده و سر دیگر گوشی را توی گوشش گذاشته بود و گفته بود که بچه زیادی بزرگ است و قول داده بود که یک ماه تا ۳ روز بعد از زایمان خوب راه میروند و همه چیز رو به راه می شود.
گفته بودند :«بچه ؟ اینکه پهلوانی است برای خودش»
بهار سال ۴۱. بازدید های همیشگی ما و عیدی و همه آن چیزها. سیزده بدر را همه رفته بودند باغ محمدی.
فردای آن روز، دم عصر فرستاده بودند دنبال قابله.اتاق را هم از چند روز قبل از آماده کرده بودند.غروب به دنیا آمد. اینجا به خیالشان مادر فارغ شد .اما در اصل فارغ شد از فراغت.
با رنگ روی رفت و صورتتان برق نشسته ،بیحال ،پسرش را خواسته بود ،در میان هیاهوی شادی بچه ها که دیگر همه به اتاق آمده بودند و از قابل شنیده بود
«ای حالو یعنی مادرش مریض بوده ؟ والله من که زورم نمیرسه بلندش کنم! انگار دو سه سالشه !»
و پدر تکرار کرده بود « ماشالله»
هفتمین بود بعد از شهین و علی و شهناز و ابراهیم و فریدون و فرشته .فرهاد آهنگ اسمها را تکمیل میکرد.
سه چهار ماه شده و گهواره بچه های دیگرکه گشته و گشته تا به او رسیده جواب قدش را نمی دهد .پدر گهواره آهنی بزرگتری برایش آورده و مادر توی اتاق او را خوابانده و در را بست تا صدای صدای آن ۶ تای دیگر بیدار ش نکند .
میروم بالای سرش بیدار است .با چشمان بق شده نگاهم می کند .انگشت شست را در دهان می مکد.
دوست دارم سرم را توی گهواره ببرم تا بوی بچه کوچک را از گردنش حس کنم که بنای تکان خوردن می گذارد .بی صدایی بی گریه ،این طرف و آن طرف می شود. گهواره آرام می جنبد و بعد با جنبیدن های شدیدتر فرهاد پایش تکان تکان میخورد آنقدر خود را این طرف و آن طرف می کند تا گهواره یله می شود کف اتاق .می غلتد و از گهواره بیرون میافتد .
هم می شوم تا بلندش کنم اما دستم چون غبار رد میشود. به خودم می آیم .
گوشهای میایستم و تنها نگاه می کنم از وسط اتاق سینه مالان روی زمین می خزد تا پشت درب.
هنوز نمیتواند گاگله کند دستش را روی در چوبی می کشد خش خش نرمه صدای در مادر را میتواند به سمت اتاق در که باز می شود میخورد به سر فرهاد گریه نمیکند مادر بلندش می کند و می برد.
«این یکی را هم انداخته گمونم باید یه آهنی چیزی جوش بدن به پایینش سنگین تر بشه»
از اتاق به آشپز خانه میروم. در یخچال باز است و صدایی از پشت سرش می آید نگاه می کنم فرهاد است. دستش را دراز کرده . به طبقه بالایی پا میگذارد ،لبه یخچال و پای دیگرش را روی طبقه اول، در یخچال به سمتش تکان میخورند میترسم یخچال بیفتد رویش!
یک طبقه دیگر بالا میرود .دست دراز میکند به طبقه آخر نوک انگشتش پوست سرد تخم مرغ را حس میکند. کامل آویزان است به در یخچال و دست چپش را به طبقه بالایی بند می کند و با دست راست تخم مرغی برمیدارد. پایین را نگاه می کند. تخم مرغ را می گذارد توی طبقه خالی پایین تر به یکی دیگر بعد یکی دیگر تا ۵ تا تخم مرغ.پایش را یک طبقه پایین می گذارد و تخم مرغ ها را یکی یکی کف یخچال میگذارد و کف پایش که به فرش آشپزخانه میرسد آرام تخممرغها را برمیدارد و میگذارد روی فرش کنار هم .در یخچال که بسته میشود مادر سر میرسد، نمیداند چه بگوید هاج و واج است!
فرهاد کنار تخممرغها ایستاده و می گوید« پنج تا می خوام» مادر همانطور که زیر لب غرولند می کند«نمی دانم از کجا۵ را یاد گرفتی » او را بغل میکند و در بیرون رفتن از آشپزخانه می گوید« مامان پیسی میگیری, کبدت خراب میشه ،این همه تو میتونی بخوری؟»
میگذاردش سر سفره تو هال و برمی گردد به آشپزخانه .فرهاد بلند می گوید «پنج تا میخواما »
مادر دو تا را می پزد و می گذارد جلویش باقی بچه ها هم نیم خواب و بیدار صورت شسته آمدند پای سفره .فرهاد همان طور نشسته خودش را میکشد عقب و تکیه میدهد به دیوار. «من پنج تا می خوام»
« حالا ایه بخور اگه باز گرسنه ات بود میپزم برات .»
برمیگردد پای سفره .بین دو ابرویش چین انداخته. دست به غذا نمیبرد .مادر ظرف را میگذارد جلوی فریدون میرود آشپزخانه سه تای دیگر را میپذیرد و بر میگردد. فرهاد می گوید «پنج تا می خوام» مادر سرش داد میزند « ۵ تا است که بخور »
«همش زدی دیگری نمی خوام »
«مادرنمکش باید قاطی بشه»
فرهاد دوباره خودش را از پای سفره میکشد کنار دیوار.
.دلم می خواهد با چشم های بلند شوم از این طرف سفره بروم توی خاطره مادر و یک پس گردنی لبخندت نمی گذارد.
ادامه دارد..
j๑ïท ➺ @sangarshohada
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_اول
💠 شهادت برادر
فروردین سال 61 به اتفاق پدرم در حال حفر چاه در منزل بودیم بنده 13 سال بیشتر نداشتم برادرم احمد که متولد آذر 43 بود در جبهه بازی دراز غرب . کرمانشاه حضور داشت وقتی مادرم فوت کرد ایشان 9 سال و من 5 ساله بودم دو خواهر هم دارم که اولی یکسال از من بزرگتر و دومی 4 سال از من کوچکتر بود
پدرم یکسال پس از فوت مادرم ازدواج کرد که حاصل ازدواجشان یک خواهر و دو برادر تا آن تاریخ بود.
برادرم برای دومین بار داوطلبانه به جبهه اعزام شده بود
نزدیکی های ظهر روز 31 فروردین 61 پدرم که در حال حفر چاه بود از چاه بیرون آمد و گفت امروز نمی دانم چرا دستهایم توان ندارد
عصر همان روز خبر شهادت برادرم رسید و ما از برادری مهربان وپشتبانی چون کوه محروم شدیم.
منطقه ای که برادرم در انجا به شهادت رسید از سوی همرزمانش ( بچه های استان یزد ) به یاد ایشان تحت عنوان موقعیت شهید حکیمی نامگذاری شد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💠روایتی از زیارت و حاجتگیری تازه مسلمانان از امام رضا علیه السلام
#قسمت_اول
🔰شکیل احمد : سفر به مشهد ایمانم را تقویت کرد
🔰نقطه عطف زندگی شکیل احمد، تابستان سال 2002میلادی بود. او که اصالتا اهل پاکستان بود و در انگلستان زندگی میکرد، تحتتأثیر آموزههای اسلامی، مسلمان و شیعه شد. در عین حال مطالب بسیار مهمی درباره شخصیت و جایگاه امامرضا(ع) خوانده بود و به همراه چند نفر از دوستانش تصمیم داشت به ایران سفر کرده و به زیارت امام رئوف(ع) برود. خودش میگوید:«از سفارت ایران در انگستان درخواست ویزا کردیم و آنها حدود یکماه بعد درخواست ما را قبول کردند. همه برنامههای سفر را انجام داده بودیم. با وجود اشتیاق زیای که برای این سفر داشتم، خودم را در حد شرفیاب شدن به خدمت آن حضرت نمیدانستم». با فراهم شدن اسباب سفر، شکیل احمد به همراه چند نفر از دوستانش راهی مشهد شد؛«اعضای این گروه عبارت بودند از: دوست بسیار عزیزم «رُحَیل» و همسر انگلیسی تازه مسلمانش زینب، به همراه خالهام و یک خانم مسن ایرانی که به دیدن بستگانش در تهران میرفت و قرار بود راهنمای ما باشد.»
🔰به مشهد که رسیدند، طاقت ماندن در هتل و استراحت را نداشتند. شوق زیارت بود که آنها را به سمت حرم میکشاند. شکیل احمد در اینباره میگوید: «به خاطر دارم که خیلی زود در هتل آماده شدیم تا به حرم برویم. فورا غسل زیارت را انجام دادیم، لباسهای تمیز پوشیدیم و راهی حرم شدیم. دستپاچه بودم اما سعی میکردم مدام ذکر بگویم تا آرامشم را حفظ کنم و زیارت درستی انجام دهم. وقتی به حرم رسیدیم، من هیچ نوع سابقه ذهنی از آنجا نداشتم. گنبد زیبای طلایی، صحنها، انگار واقعا خودم را در بهشت میدیدم. یکباره، در داخل حرم، توانستم بر احساساتم غلبه کنم. اول به نیت مادرم، بعد پدرم و بعد هم به نیت سایر اعضای خانواده و دوستان زیارت کردم». چند روز بعد هم شکیل احمد به بازدید از دیگر اماکن مقدس اطراف حرم رفت اما برنامه اصلی آنها زیارت امام رضا(ع) بود. دلدل میکرد تا داخل حرم برود، به همین دلیل خیلی زود دیگر اماکن حرم را دید و به حرم برگشت.
🔰میگوید:«حقیقت این است که هیچ وقت به اندازه نخستین باری که چشمام به ضریح مطهر امام رضا(ع) افتاد، احساس آن همه دلتنگی نکرده بودم. اصلا نمیتوانم احساسم را در آن لحظه بیان کنم». یادگاری این سفر معنوی، حس و حالی است که شکیل احمد هنوز هم آن را برای خودش حفظ کرده تا در روزهای دور از حرم بتواند از آن بهره ببرد. میگوید: «سفر مشهد ایمان من را قویتر کرد و باعث شد بیشتر از قبل به حقانیت شیعه و بزرگی و عظمت امام رضا(ع) پی ببرم».
عبدالکامل عباس : با عنایت امام رضا ع شیعه شدم
🔰حجتالاسلام عبدالکامل عباس، چهرهای دارد که در نگاه اول نشان میدهد اهل قاره آفریقاست. حدود 15سال قبل شیعه شده و تا به حال یکبار به زیارت امام رضا(ع) مشرف شده. او از مردم سرزمین آفریقای مرکزی و کشور کامرون است. مانند همه مردم آفریقا، صورتی سیاه و هیبت بزرگی دارد اما وقتی از امام رضا(ع) و اشتیاقش برای زیارت آن حضرت صحبت میکند، لحن کلامش آرام و نرم میشود. میگوید:«حدود 14سال قبل به زیارت امام رضا(ع) رفتم اما تا به حال دیگر امکان زیارت را نداشتهام».
🔰عبدالکامل که این روزها امامت جماعت مسجد امام حسین(ع) در شهر دوالا در کامرون را بر عهده دارد ادامه میدهد:«یکی از بزرگترین آرزوهای من این است که بتوانم یکبار دیگر به مشهد، پایتخت معنوی ایران، سفر کنم و به زیارت امام رضا(ع) بروم. البته ایکاش این زیارت به همراه جمع شیعیان شهر ما باشد تا همه بتوانند برکت زیارت آن امام را درک کنند». نکته جالب توجه این است که حجتالاسلام عبدالکامل تحتتأثیر زیارت امام رضا(ع) شیعه شده، اودرباره نحوه تشرف خود به این مذهب میگوید:«تا زمانی که در کامرون زندگی میکردم، اطلاعات درستی از مذهب شیعه نداشتم. در کامرون کتابها و مطالب درستی از امامان شیعه وجود ندارد و وهابیها هم بهشدت علیه شیعیان فعالیت میکنند، به همین دلیل بود که من هیچ شناخت درستی از این مذهب و اعتقادات آن نداشتم.
#ادامه_پست_بعد👇
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊