سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_هجدهم
دوست داشتم این خوردنی ها را برای او بپزم و با او سر سفره بنشینم. در نبودش فقط برای زفع گرسنگی غذا می خوردم. هر وقت که بود، خیر و برکت هم با او به خانه می آمد و رنگ لبخند بچه ها شیرین تر می شد. آن شب آقاعبدالله نماند و ما تنها بودیم تا عصر فردا که آمد و از راه ن سیده و عرق راهش خشک نشده، گفت:"تا بچه ها پیش من هستن شما وسایل را جمع کن باید بریم بندرعباس. مدت ماموریت هم معلوم نیست. ممکنه یک هفته تا یک ماه هم طول بکشه. اصلا شاید چند ماه بمونیم. شما هرچی داری جمع کن"
هنوز خستگی راه و تمیز کردن خانه از تنم بیرون نرفته بود که باز برگشتم سراغ چمدان ها و وسایلمان را جمع و جور کردم. صدای جیغ و خنده بچه ها همه محوطه شهرک را پرکرده بود. زمین های پشت خانه چراگاه گاوها شده با ود. آنقدر احساس امنیت می کردند که کوچه های شهرک زیر پایشان بود. در خانه ها هم اگر باز می ماند مهمان ناخوانده مان می شدند.
چمدان ها را گوشه حیاط گذاشتم. آقا عبدالله برای کمک آمد و تلوزیون و سماور و جعبه کوچک استکان و نعلبکی را جمع کرد و کنار چمدان ها گذاشت. مانده بودم با مواد غذایی چه کنم. بین راه در این هوای گرم خراب می شدند. در یخچال هم که اسراف بود بماند.،وقتی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کرد. چندتا میوه برداشتم و نان و پنیر راهم در سبدی گذاشتم اگر بین راه بچه ها گرسنه شوند، چیزی برای خوردن باشد. آقا عبدالله یکی یکی وسایل را می برد و فاطمه و زهرا با پدرشان تا در ماشین می رفتند و بر می گشتند. در خانه را هنوز قفل نکرده بودم. کنار باغچه ایستادم تا آقا عبدالله بقیه وسایل و سبد غذاها را ببرد. به من که رسید، پرسید:"شما آماده ای؟ خوب سوار شو"
"پس غذاهای توی یخچال چی؟"
"برای اون خانواده ای که قراره بیان جای ما"
"پس خونه خالی نیست؟"
"نه، این خونه یک مدت دست همکارم. حاج جلالی. میان از این مواد غذایی هم استفاده می کنن"
"پس من برم؟ شما در رو قفل میکنی؟"
"بله برو. بچه ها تو کوچه هستن. "
؟چادرم را سرم کردم و خودم را به بچه ها رساندم. صندلی عقب وانت نشاندمشان و خودم جلو نشستم و هر دو در عقب را قفل کردم. حاج عبدالله پشت فرمان نشست. از وقتی جنگ شروع شده بود همیشه مثل مسافری بود که با رو بنه اش روی دوشش باشد. آماده اعزام به جبهه بود، تا همین سالها که من هم بار سفر بستم و همراهی اش کردم. همه نبودن هایش و تنهایی بزرگ کردن بچه ها یک طرف، این مسئولیت جدیدش هم یک طرف. فرماندهی ستاد تمام وقتش را گرفته بود.
"چیه خانمم؟ به چی فکر میکنی؟"
رویم را برگرداندم سمت جاده و شیشه را کمی پایین کشیدم.
"هیچی، به شما نگاه می کرد.یک ماه که نبودیم. دیروز هم که ما را رساندی و رفتی. الان هم از راه نرسیده داریم می ریم یه شهر دیگه. دلم براتون تنگ شده بود."
"خیلی ممنوووون. ما هم همینطوووور. هم برای شما هم برای دخترها.
" نگفتید چرا داریم میریم بندرعباس؟ "
" ماموریت دیگه. ما مامورین و معذور. حکم کنن باید اجرا کنیم."
از سبد جلوی پایم یک سیب سرخ با بشقاب و چاقو برداشتم و پوستش را گرفتم. قاچ کردم و سر چاقو زدم. با یک دستش قاچ های سیب را می گرفت و با دست دیگرش فرمان را:
"هیچ دقت کردی تفریحمون شده رفت و آمد توی جاده ها؟ "
" خوب مگه بده؟ "
" نه کنار شما همه چیز خوبه"
" ولی از شوخی که بگذریم خودم بیشتر از شما دلم می خواد به تفریح خونوادگی بریم. ولی تا حالا فرصتش نشده. شما هم اینقدر بزرگواری که اصلا شکایتی از زندگی نمیکنی. ما رو بد عادت کردی"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هفتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 9 📿 11 📿 12 📿 13 📿 15 📿 16 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_756_800)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
600
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
تو
نداشتہ منی...
وقتے
تو نباشے
بہ چہ ڪارم مے آید
این همہ آسمان...
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#صبحتون_شهدایی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
#جمهوری_سلیمانی!!!
●مجموعه کلیپ #روایت_سلیمانی برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#آقاے_من
سپاہ تشڪیل شد
تا پاسداری ڪند ...
از انقـلاب
و دستانی حیدرے باید ،
ڪہ قوّتِ قلب باشد
پاســداران را ....
#سالروز_تشڪیل
#سپاه_پاسداران_گرامےباد🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#ڪلام_شهید
«انتظار يعنے؛ حرڪت ،
انتظار يعنے؛ ايثار، يعني خون؛
انتظار يعنے؛ ادامہ دادن راه شهيدان،
انتظار براے اين است ڪہ انسان در
سكون آب گنديده نباشد،
انتظار خيمہے خروشان است و درياے مواج»
#سردارشهید_حاجحسین_بصیر
#سالروز_شهادت🌷
●ولادت: ۱۳۳۲/۱۰/۱۶
●شهادت: ۱۳۶۶/۲/۲
●محل شهادت:ارتفاعات ماووت عملیات کربلای ۱۰
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
در این
ڪوچہ های
بن بست نَفْس ،
پرواز ممڪن نیست
باید چگونه زیستـن بیاموزیم
از آنان ڪه گمنام رفتند . . .
#هفته_سربازان_گمنام_اطلاعات
#یاوران_امام_زمان_عجلالله
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
روزیکه لباس ِسبز برتن کردی
تکلیف جهاد را تو روشن کردی
تا آخـر راه با تو راهی هستیم
در لشگر اسلام سپاهی هستیم
#همه_ما_سپاهی_هستیم
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنهای❤️
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_نوزدهم
به آرامی گفتم:"منظورم این نبود. فقط این قدر این باهم بودن بهم می چسبه که یود یادم افتاد تو این پنج شش سال به جر ماموریت رفتن دیگه قرصت سفر نداشتیم."
"آن شالله ما هم کارمون سبک تر میشه، از خجالتتون در میایم"
از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. ترجیح دادم بحث را عوض کنم. به بچه ها که آن عقب دستشان دور گردن هم به خواب رفته بودند و از رفتارهای شبیه به همشان گفتم، که مثل دوقلوها شده اند. خواب و خوراک و حتی لباس پوشیدنشان،مانده ام سال دیگر که زهرا له کلاس اول می رود، فاطمه را یک صبح تا ظهر چطور آرام نگه دارم که از دوری خواهرش بی تابی نکند.
حاج عبدالله آبرویی بالا انداخت:"نگران نباش بچه بعدی میاد، فاطمه رو از تنهایی در می آره"
"بچه بعدی؟!! چه خاطر جمع.. پیشگویی هم می کنید؟"
"پیشگویی نیست. دلم گواهی میده خانم"
لبخندی تحویلش دادم و دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، اگر دوتایمان سه شود! خوب البته فاطمه هم بگی نگی عاقل تر شده و حس و حال شیطنت از سرش پریده، حتما می تواند کمکم کند کهنه ای، شیشه شیری بیاورد یا اتاقی مرتب کند. اگر سومی بیاید و او هنوز در این رفت و آمدها باشد. من می مانم و بچه ها و یک عالمه کارهای خانه.
نیم ساعتی بود که بندرعباس را به سمت میناب ترک کرده بودیم. زمین های کنار جاده خشک و بی آب و علف و تک و توک درخت هایی که با فاصله زیاد از دل خاک سر بر آورده بودند. درخت هایی با برگ های ریز، اما مثل انگشت های دست باز و رو له آسمان و ارتفاعی کوتاه که به نظرم می آمد زیر آفتاب گرم جنوب، سایه بان خوبی برای نشستن باشد.
ورودی میناب هم شلوغی و هیاهوی چندانی نداشت، ابتدا تا انتهای شهر را ظرف بیست دقیقه گذراندیم و در خیابان خلوتی که خانه های سازمانی داشت، درب همان منزلی که قرار بود ساکن شویم توقف کردیم. بچه ها را یکی من و یکی عبدالله بغل زدو از ماشین پیاده کردیم. زنگ خانه را زدیم. سربازی داخل خانه منتظرمان بود، خانه را تحویل داد و رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیستم
چمدان ها را داخل خانه گذاشتیم. آقا عبدالله گفت :"در این خانه قفل ندارد. اگر ماندنی شدیم حتما سر فرصت قفل کلید هم برایش می گیرم"
هفته اول به لطف آقا عبدالله یخچال پر بود. اما از روزهای بعد، برای خرید مجبور بودم خودم بروم. سنگی، چوبی باید جلوی در می گذاشتم تا بسته نشود و پشت در نمانیم یا بچه ها را توی خانه می گذاشتم و ازشان می خواستم در را روی هیچ کس باز نکنند مگر اینکه من سه تا زنگ پیاگی می زنم و باز هم پشت در می رسند بپرسند تا مطمئن شوند و بعد در را باز کنند. دو سه بار اول بچه ها زا باخودم بردم. منطقه و مردمش را نمی شناختم. نمی شد به کسی اعتماد کرد. در را روی هم می گذاشتم و می گفتم آن شا الله که اتفاقی نمی افتد. خانه را به خدا می سپردم و می رفتم.
بیست روزی از آمدنمان گذشت که زمزمه برگشتن به شیراز شد. یک هفته بعد، چمدان ها را بستیم و برای همیشه با بندرعباس خداحافظی کردیم.
نزدیک یکسال از قطعنامه ۵٩٨می گذشت. اگرچه نظامیان درجه دار همچنان درگیر فرونشاندن آشوب مرزها بودندو دستگاههای نظامی هم نیاز به مدیریت و نظم بیشتری داشتند، اما حداقل از اضطراب و استرس آژیر قرمز و موشک ها و بمب های خوشه ای که بر سر شهرها می ریخت خبری نبود.
بعد از یک سال و نیم زندگی در خانه خاله جان، دوباره به اهواز برگشتیم. شهرک محلاتی، مخصوص خانواده های پاسدار بود. خانه ها آپارتمانی و امنیت محله و منطقه بالاتر از محله هایی بود که تا به حال در آن ها زندگی کرده بودیم. من هم ترجیح میدادم بیشتر با خانم های همسایه رفت و آمد کنم. اعضای خانواده ما همین همسایه ها بودند که از حالمان بیشتر از فامیل خبر داشتند.
با یکی از خانم های طبقه بالا نشسته بودم و از اینکه چند روز است از آقا عبدالله خبری ندارم و حتی دسترسی به تلفن هم نیست حرف میزدم. رادیو از چند دقیقه قبل از اخبار روشن بود. دوستم گفت:"ای خواهر، جنگ تمام شدو مشغله شوهرهای ما تمومی نداره"
"خدا کنه هرجا هستن سالم باشن. ما که روز اول زن یک پاسدار شدیم، باید پیه این چیزها رو هم به تنمون بمالیم"
مهمترین خبر این روزها پیگیری وضع جسمی امام، از تلوزیون و رادیو بود که بعد از آرم خبر، همه را ساکت و میخکوب کرد
" روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست. گریه آقای حیاتی، پایان این خبر تلخ و ناگوار بود و من و دوستم که از جایمان برخاسته بودیم بعد از شنیدن این خبر دیگر در خانه نماندیم. دست بچه ها را گرفتیم و از آپارتمان بیرون آمدیم. در تمام واحدها باز می شد و خانم ها تنها یا اینکه با شوهرانشان در خانه بودند، با اشک و زاری بیرون می آمدند.
نمی دانستیم کجا برویم و چه کنیم. بغض از دست دادن امام مثل از دست دادن پدر، آتش به دلمان می زد. مردها که به ساعت نکشیده پیراهن مشکی پوشیدند و راهی تهران شدند. اما ما خانم ها مثل همیشه پابند بچه های قد و نیم قدمان بودیم و بعضی هم مثل من، چند روز و چند شب چشم به راه آمدن شوهرمان..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هفتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 9 📿 11 📿 12 📿 13 📿 15 📿 16 📿 20 📿 21 📿 22 📿 24 📿 25 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_756_800)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊