eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● دوست داشتم این خوردنی ها را برای او بپزم و با او سر سفره بنشینم. در نبودش فقط برای زفع گرسنگی غذا می خوردم. هر وقت که بود، خیر و برکت هم با او به خانه می آمد و رنگ لبخند بچه ها شیرین تر می شد. آن شب آقاعبدالله نماند و ما تنها بودیم تا عصر فردا که آمد و از راه ن سیده و عرق راهش خشک نشده، گفت:"تا بچه ها پیش من هستن شما وسایل را جمع کن باید بریم بندرعباس. مدت ماموریت هم معلوم نیست. ممکنه یک هفته تا یک ماه هم طول بکشه. اصلا شاید چند ماه بمونیم. شما هرچی داری جمع کن" هنوز خستگی راه و تمیز کردن خانه از تنم بیرون نرفته بود که باز برگشتم سراغ چمدان ها و وسایلمان را جمع و جور کردم. صدای جیغ و خنده بچه ها همه محوطه شهرک را پرکرده بود. زمین های پشت خانه چراگاه گاوها شده با ود. آنقدر احساس امنیت می کردند که کوچه های شهرک زیر پایشان بود. در خانه ها هم اگر باز می ماند مهمان ناخوانده مان می شدند. چمدان ها را گوشه حیاط گذاشتم. آقا عبدالله برای کمک آمد و تلوزیون و سماور و جعبه کوچک استکان و نعلبکی را جمع کرد و کنار چمدان ها گذاشت. مانده بودم با مواد غذایی چه کنم. بین راه در این هوای گرم خراب می شدند. در یخچال هم که اسراف بود بماند.،وقتی دیگر کسی اینجا زندگی نمی کرد. چندتا میوه برداشتم و نان و پنیر راهم در سبدی گذاشتم اگر بین راه بچه ها گرسنه شوند، چیزی برای خوردن باشد. آقا عبدالله یکی یکی وسایل را می برد و فاطمه و زهرا با پدرشان تا در ماشین می رفتند و بر می گشتند. در خانه را هنوز قفل نکرده بودم. کنار باغچه ایستادم تا آقا عبدالله بقیه وسایل و سبد غذاها را ببرد. به من که رسید، پرسید:"شما آماده ای؟ خوب سوار شو" "پس غذاهای توی یخچال چی؟" "برای اون خانواده ای که قراره بیان جای ما" "پس خونه خالی نیست؟" "نه، این خونه یک مدت دست همکارم. حاج جلالی. میان از این مواد غذایی هم استفاده می کنن" "پس من برم؟ شما در رو قفل میکنی؟" "بله برو. بچه ها تو کوچه هستن. " ؟چادرم را سرم کردم و خودم را به بچه ها رساندم. صندلی عقب وانت نشاندمشان و خودم جلو نشستم و هر دو در عقب را قفل کردم. حاج عبدالله پشت فرمان نشست. از وقتی جنگ شروع شده بود همیشه مثل مسافری بود که با رو بنه اش روی دوشش باشد. آماده اعزام به جبهه بود، تا همین سالها که من هم بار سفر بستم و همراهی اش کردم. همه نبودن هایش و تنهایی بزرگ کردن بچه ها یک طرف، این مسئولیت جدیدش هم یک طرف. فرماندهی ستاد تمام وقتش را گرفته بود. "چیه خانمم؟ به چی فکر میکنی؟" رویم را برگرداندم سمت جاده و شیشه را کمی پایین کشیدم. "هیچی، به شما نگاه می کرد.یک ماه که نبودیم. دیروز هم که ما را رساندی و رفتی. الان هم از راه نرسیده داریم می ریم یه شهر دیگه. دلم براتون تنگ شده بود." "خیلی ممنوووون. ما هم همینطوووور. هم برای شما هم برای دخترها. " نگفتید چرا داریم میریم بندرعباس؟ " " ماموریت دیگه. ما مامورین و معذور. حکم کنن باید اجرا کنیم." از سبد جلوی پایم یک سیب سرخ با بشقاب و چاقو برداشتم و پوستش را گرفتم. قاچ کردم و سر چاقو زدم. با یک دستش قاچ های سیب را می گرفت و با دست دیگرش فرمان را: "هیچ دقت کردی تفریحمون شده رفت و آمد توی جاده ها؟ " " خوب مگه بده؟ " " نه کنار شما همه چیز خوبه" " ولی از شوخی که بگذریم خودم بیشتر از شما دلم می خواد به تفریح خونوادگی بریم. ولی تا حالا فرصتش نشده. شما هم اینقدر بزرگواری که اصلا شکایتی از زندگی نمیکنی. ما رو بد عادت کردی" ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت ✍نویسنده: انتشارات
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی ● ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود. اصرار کردم... 🔆لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی. 🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. 💠 مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد. ♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. 🍃 من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود،چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد... 🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. 💠 همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد... 💥مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. 🔆 یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند... به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم.... 🔰بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. 💥احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار... 🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم... ✔️ دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. ☘ بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... ♻️ دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. ❎ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم ادامه دهم. 💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا،زمان مطرح نبود،آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. ✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن! 🔷می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ادامه دارد...✒️ 🚫کپی و نشر حرام هست خواهش میکنم کسی نشر نده ما فقط واسه کانال سنگرشهدا از ناشر اجازه نشرگرفتیم🚫 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم پدر سرش را پایین است و با کارد و بشقاب بازی می کند  هنوز تکان تکان می‌خورد و انگار می‌خواهد حرفی که زیر لب مزه میکرد را تمام کند:« از اتوبوس» نگاهی به بقیه می اندازد و حرفش انگار می خشکد. فرهاد با غرض از در حال می زند بیرون مادر که می نشیند شهناز ظرف میوه روی میز می گذارد از در بیرون می‌رود بقیه هم خودشان را سرگرم می کنند یعنی انگار ما این اتفاقات را نمی بینیم. عمو کمی آرام می شود و زیر لب می گوید:« برین..  برین ..» و بعد رویش را به سمت پدر می کند . _تو چرا به بچه اجازه دادی بر سپاه که بخواد بره جنگ؟! قدر بچه تو نمیدونی! چرا میزری از درس و مدرسه باز بشن بیفتن دنبال این حرف ها؟!» _چیکار کنم آقا .نمیتونم جلوشو بگیرم زورم نمیرسه من که نمیگم بره جنگ .اما... و خم میشود بشقاب و کار را که توی دستش عرق کرده می‌گذارد روی میز. _ولی اگه اینا نرن... خوب شما خودت زورت به وحید میرسه؟! _من زورم به اون نرسید که دارم شور فرهاد میزنم .این سیاسته. _کردی رو به مادر کرد و ادامه داد این سیاست خواهر من بچه هاتون رو داخل سیاست بازی نکنید همین امروز به آن را نگیرید فردا شده مثل وحید من اینه که نمی فهمد امروز یک عده میان یک عده  را می‌کشند .فردا یکی دیگه یک عده دیگه قبلا ندیده ایم؟! ما که این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم. ما در زیر لب می گوید :«حالا فرق می کنم با قبلاً» اما ناامیدانه عمیق می کشد و خودش را عقب به ما بده که می‌دهد و دستش را میگذارد روی پیشانی پدربه  مادر می‌گوید:« تقصیر تو که میزاری حرف منو گوش نمیده!» _جنگه دکتر. میگی چه کار کنم؟قایمش که نمی تونم بکنم! _عاقبت خبر مرگ همشون رو برات میارن. 🌷🌷🌷 چند روز است فرهاد در آبادان است .در خانه ی آقای جمی ،امام جمعه آبادان که توی همان ایستگاه سه بود.با چند نفر دیگر.معرفی که کردند گفتند مسئول هماهنگی است.خادم خندید و به فرهاد گفت:«شما هم خادمین به سلامتی.» و بعد یکی دیگر جواب داد:«همه ما خادمیم برادر» سید حسام موسوی بود.فرمانده بچه های شیرازی .همه خودشان را معرفی کردند و سر صحبت باز شد.خادم به جای بقیه حرف میزد. _آموزشم دیدین؟ _آموزش که چه عرض کنم. آقای سلطان آبادی اگه بشناسین، اهواز تو یه سوله ،چهار تا لاستیک آتیش زدن،دو تا ترقه هم زدن  گفتن خوبه دیگه آموزش دیدین. همه زدند زیر خنده.فرهاد گفت:«قرار این جای قرارگاهی تشکیل بدیم خواستم بدونم چه تخصصی چه مهارتی دارید؟» پنج تا چند وقت هم نگاه می کردند و تنها خادم گفت: من قبلا تو کار جاده‌سازی بودم یه چیزایی بلدم. _مثلا چه چیزهایی؟ _میدونم جاده چیه چطوری میشه جاده خاکی زد .جاده دسترسی هم توجیهم. می دونم مثلاً بلدوزر زنجیر داره ،لودر لاستیک داره تا حدودی اگه لازم باشه میتونم کمک کنم» _یا علی برادر. پس مسئول مهندسی قرارگاه هم خدارسان باید ببرمت جهاد معرفی کنم. همان ماشین حساب از خط برگشته بود تا جنازه آورده بود. همان عصر شهدا را فرستادند طرف شیراز. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 💠موقعیت شوشتر و بمباران بعد از اعزام جهت سازماندهی به موقعیت شوشتر که در کنار رود کارون واقع شده بود منتقل شدیم. در دسته های رزمی در قالب چند گروهان در حال سازماندهی بودیم که دو هواپیمای میگ عراقی سر رسیدند آنقدر سرعتشان زیاد بود که بعد از مشاهده و رها کردن بمبهایشان تازه صدای غرش آنها بگوش رسید. همه در اطراف پناه گرفتند و روی زمین پخش شدند. سمت چپ رودخانه بچه های اصفهان ، لشکر نجف اشرف مستقر بودند و سمت راست تیپ الغدیر یزد. موقعیت بچه های یزد در دامنه کوه واقع شده بود و امکان بمباران وجود نداشت . مگر اینکه به هنگام بازگشت هواپیماهای دشمن ، مورد هدف قرار گیرد که این دیگر به جرات و ریسک خلبانهای عراقی بستگی داشت که معمولا جرات بازگشت از همان مسیر را نداشتند. به هر حال بمبهایشان را در موقعیت بچه های اصفهان خالی کردند که در اثر آن چند نفر از آن عزیزان شهید و مجروح شدند. در این اعزام حضور بچه های روستای ما فوق العاده و چشمگیر بود. بعد از سازماندهی به موقعیت جنگل منتقل شدیم. موقعیت جنگل مکانی بود پر از درخت که تقریبا از دید دشمن مخفی بود. شبها در چادر می خوابیدیم. هوا بسیار سرد بود . شب اول یادم هست به علت سرمای شدید چند نفری پتوهایمان را یکی کردیم و گرد فانوسی شب را به صبح رسانیدیم اما خواب به چشمانمان نیامد. صبح ها بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خواندیم. با اینکه من تنبلی می کردم اما معنویت و حال و هوای خاصی داشت . یاد شبهای عملیات در فیلمها و سریالهای جنگی می افتادی . الان هم هر وقت نوای زیارت عاشورا می شنوم یاد آنروزها و موقعیت جنگل می افتم. به پیشنهاد بنده چون چهل - پنجاه روزی به عید مانده بود قرار گذاشتیم سرهایمان را از ته بتراشیم تا وقتی ایام عید به یزد بازمی گردیم دیگر نیاز به اصلاح نداشته باشیم. غافل از اینکه دیگر بازگشتی در کار نبود. آرایشگاه سیاری که در همان موقعیت فعال بود سر همه را به نوبت با ماشین فکر کنم دستی به اصطلاح ماشین کرد. من و سیفی که به قول معروف پشت لبمان کمی سبز شده بود به شوخی آن را هم زدیم. ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊