خوشا بہ حال آن ڪسانے
ڪہ رفتند و
ڪلمہ لا برلب داشتند.
لا بہ همہ #لذائذ زندگانے،
لا بہ هواے نفس،
لا بہ احساسات مادر،
لا بہ عواطف
و
لبيڪ بہ هَل مِن ناصر ينصرنے.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حسین_پورجعفری
#شهید_ابومهدی_المهندس
📎یاد کنید شهدا رو باذکر صلوات🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
اَعوذباللّٰه
از تعَلقاتِ دُنیا
که مٰا را
” دیر “
به حُسَین(ع)
رِساند ...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_چهارم
●نویسنده :مجیدخادم
پاکت کاغذی پر از نخود و لوبیا و مثل همیشه یکدست سبزی خوردن پیچیده شده توی روزنامه. به سبزیفروش گفته بود روزنامه بیشتر دو رورش بپیچ که به نان ها نخورد .
بیشتر از آنهایی که توی مغازه چه سبزی فروشی بودن از این تزیین زنبیل های پلاستیکی قرمز رنگ شبکه شبکه ای داشتند
همه داشتند. می گذاشتند توی صف جای خود،صف نان، صفحه شیر ، زنبیل خودش یک نفر بود .
وارد مسجد که میشد همیشه توی دلش می لرزید .حالا دیگر میدانست ساواکی یعنی چه ؟حرفش را زیاد شنیده بود .فرهاد کتاب توی پاکت کاغذی و عکسهای لوله شده و روزنامه پیچ شده را گذاشت در زنبیل زیر خریدها.
_برم بازار مسجد الرضا؟
_نه داداش خیلی نزدیکه به مسجد .همونجا تو بیست متری. آقای حسینی را می شناسی؟
_ کدام حسینی ؟
_همون که موقع نماز ظهر وایساده بود صف اول ،کنار مشهدی حسن،کچله، یک کلاه پشمی سیاه همیشه میزاره سرش.
_آهان فهمیدم ،میشناسم.
_بیست متری که رفتی ,دوتا کوچه بعد مسجدالرضا ,اون طرف خیابون, و تو که رفتی در سوم سمت راست درش هم ضد زنگ زدن ،هنوز رنگ نشده یادت میمونه؟
_بله در سوم ضد زنگ .
فرزاد از کوچه مسجد ایرانی بیرون زد و راه افتاد سمت چهارراه سینما سعدی. نزدیک غروب بود ولی هوا هنوز کاملا روشن بود. می رفت اما چشمش بیشتر به زنبیل بود تا جلوی پایش. ۱۰۰ متریه مغازه عرق فروشی، نزدیک چهارراه که رسید، سرش را بالا کرد و همانجا چشمش افتاد به ماشین ریوی خاکی رنگ ارتشی که کمی بالاتر از روبروی عرق فروشی، آن طرف خیابان پارک کرده بود و دوتا سرباز ژ۳ به دست هم کنارش ایستاده بود.
صحبت های فرهاد و دوستانش در مسجد شنیده بود که این روزها ارتشیان میآیند در چهارراه سینما سعدی برای محافظت از عرق فروشی و سینما مردم چند بار به اینجا حمله کرده بودند و با سنگ شیشه هایشان را ریخته بودند پایین.
فرزاد تا آن وقت از نزدیک ارتشیها را ندیده بود کم کم جلوی مغازه عطر فروشی رسیده بود احساس گرما می کرد پشت میز نشسته بودند و سیگار دود می کردند. یک لحظه خواست برگردد که صاحب مغازه عرق فروشی جلوی در گفت «برو بچه اینجا واینسا»
از صدای زمخت مرد بی اختیار قدم برداشت.زنبیل توی دستش سنگینی میکرد .به سربازهای آن طرف خیابان نگاه میکرد. ایستاده بودند و با کمر و گردن کشیده اطراف را می دیدند .نگاهشان بیشتر به پیاده رو و روبروی ایشان بود و چهار راه.
فرصت فکر کردن نداشت. چه بکند؟ قدمها ضعیف و سست خودشان جلو میرفتند. لحظهای از ذهنش گذشته بود نکند سربازها به من خاطر آمدند آنجا! قدم ها بی اختیار راهشان را کج کردند به سمت خیابان حافظ.
سرعت قدم هایش بیشتر شد و نگاهش را از زنبیل برداشت. می ترسید به زنبیل نگاه کند و ببیند که مثلاً به کتاب با گوشی عکس بیرون آمده باشد از لای بقیه چیزها. پیاده روی آن طرف خلوت بود مردم زیاد از دور و بر ماشین ارتشی رد نمیشدند. نزدیک ماشین که رسید شده بود قدم هایش سست شده بود،ضربان قلبش هم.
دلش میخواست گریه کند ولی خودش را محکم نگه داشته بود و دسته زنبیلی را محکمتر توی دستش فشار میداد.
نگاهش به قدم هایش بود و تند تند می رفت از جلوی ماشین که رد شد ،اولین پوتینهای دو سرباز کنار خیابان را دید. جلوی راه و بعد روی ماشین را که هفت سرباز کنار یکدیگر نشسته بودند و یکی شان به او لبخند زده بود.
فهمیده بود که به چهار راه رسیده و از آن رد شده و قدم توی ۲۰ متری گذاشته.
جلوی در سرخ ضد زنگ زده شده که رسید، زنبیل را زمین گذاشت. احساس کرده بود کف دستش میسوزد.جای لبه باریکی که دسته پلاستیکی زنبیل خط سرخ افتاده بود در که زد، آقای حسینی خودش آمد دم در.
به دو سمت کوچه نگاهی انداخت و خودش از توی زنبیل بستهها را برداشت و دستی بر سر فرزاد کشید و خوش و بش کرد ،بعد برگشت داخل و در را بست .در که به هم خورد ،فرزاد تازه به خودش آمد. زنبیل را که بلند کرد احساس کرده بود خیلی سبک شده است .آنقدر که انگار دیگر هیچ چیز دستش نیست .انگار تمام خودش هم سبک شده بود که تمام راه را تا خانه در پیاده روی آن طرف خیابان روبروی ماشین ارتشی که هنوز ایستاده بود، عرق فروشی را انگار اصلا ندید، از جلوی داروخانه پدر هم رد شده بود بی آنکه نگاهی بیندازد.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 9 📿 10 📿 11 📿 12 📿 14 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_779_154)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
28
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_رضا_بخشی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
آنـان ڪ عاشقنـد
بہ دنبال دلبـرند
هر جـا ڪ مےروند، تعلـق نـمےبرند
عشـاق ❣روزگار
سبـڪبـال مےپـرند...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●کنارشهرک محل زندگیمان باغ سبزے کاری بود،هر ازگاهی"حاج حمید"بہ آنجا سَری میزد بہ پیرمردی کہ آنجا مشغول کار بود کمک میکرد،یکبارازنماز جمعہ برمیگشتیم کہ حاج حمیدگفت: بنظرت سَری بہ پیرمردسبزی کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟!مدت زیادی بود کہ به خاطر جابجایے خبری ازاو نداشتیم.
زمانیکہ رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود حاج حمیدجلورفت بعداز احوال پرسی،بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد،پیرمرد سبزے کار چند دستہ سبزی بہ حاج حمید داد.
●سبزیها را پیش من آورد وگفت:این سبزیها را بجاے دست مزد بہ من داد.
گفتم:ازخانمم میپرسم اگر نیاز داره بر میدارم.گفتم: نہ سبزی احتیاج نداریم.
در ضمن شما هم کہ فی سبیل اللّه کار کردی.بعدازشهادتش یکی ازهمسایہ ها به پیرمردگفتہ بود کہ حاج حمید شهید شده.
●پیرمرد با گریہ گفته بود من فکرکردم اون آدم بیکارے است که بہ من کمک میکرد. اصلاً نمیدونستم شغلی بہ این مهمی داره و سردار سپاهہ...
✍راوی: همسر شهید
#سردار_بی_ادعا🌷
#شهید_سید_حمید_تقوی_فر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سہ #شهید . . .
سہ #رفیق . . .
سہ #عاشق . . .
شهیدان مدافع حرم حضرت زینب (س):
#علی_امرایی
#حسن_غفاری
#محمد_حمیدی
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۴/۱
بہ مناسبت سالگرد شهادت ..🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
سہ #شهید . . . سہ #رفیق . . . سہ #عاشق . . . شهیدان مدافع حرم حضرت زینب (س): #علی_امرایی #حسن_غفاری
#فرازے_از_وصیت_نامہ
خواب دیدم . خواب #کربلا را ،
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند :
"تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن ، اعمالت را صاف کن ، بیا پیش ما ..." .
اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید : . "ارباب غریبم ، دلم برایتان تنگ شده بود ،
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان برمن واجب تر است ..."
راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است. .
#شهید_علی_امرایی🌷
#بہ_مناسبت_سالگرد_شهادت
#یڪ_تیر
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
مـــــادرها
#زخـم_هاے زیـادے بـراے
نگفتـن دارند..
زخـم هایے ڪہ از چشـــــم هایشان
سـر بـاز مے ڪند..
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اے ڪاش از ما نپرسنــد بعد از شہـــیدان چہ #ڪردیـــد
آخر چہ داریـــم بگوئیـــم جز انبوهے از نقطہ چین ها....
#شہدا_شرمنده_ایم
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_پنجم
●نویسنده :مجیدخادم
خانه رسید ،پدر داشت با مادر جر و بحث میکردند مادر گفت تا درس تنگی برای چی میخوای راضی نمیشه گفتم که حاج خانم یکی از رفقا اومده میگه یکی دو سال آلمان بوده آمریکا نرفته دلش برای پسر من تنگ شده نیامده خونه اسمش چیه من عکس بچه ها نمیدم که کسی را نمیشناسم پدر دستی به سر و صورت می کشید و عصبی بگوید من چه می دونم نمی خورد که بچه ها آمده در داروخانه چه فرقی میکنه؟
همان روز ،سه نفر تر و تمیز و شیک و کراوات زده آمده بودند داروخانه مشتری ها را بیرون کرده و در شیشه های دارو خانه را بسته بودند یکی شان بیرون جلوی در ایستاده بود و دوتای دیگر رو به روی دکتر.
_آقای دکتر �ا انگار صبح صحبتهای دفعات قبلی ما را جدی نگرفته اید بهتون هشدار داده بودیم من اصلا هنوز هم متوجه نشدم که حرف حساب شما چیه علی اونور دنیا و اینور دنیا من واقعا نمیدونم اونجا چیکار میکنه غیر از درس خوندن مرد خوشتیپ پوزخندی میزند پدر میگوید نکنه اونجا معتاد شده دکتر خودتو به اون راه نزن میدونی پسرت اهل این چیزها نیست باشه به ما هم ربطی نداره خوب پس فقط بگین چه کاره داره میکنه تا من جلوش رو بگیرم
خودت میدونی بچه داره چکار میکنه والا به خدا نمی دونم ولی بچه اهلی نمازخونه چرا توهین میکنیم حتما شاگرد زرنگی کلاس رفع اشکال چیزی برای گذاشتن عیبی داره کلاسهای ممنوعه میزاره آقا اسلام شناسی کتاب های شریعتی مطهری خمینی نمی دونم یعنی شما نمیدونین �تر آرام میخندد و دستش را روی یقه روپوش سفید می کشد و می گوید مسلمان دیگه داره تبلیغ دین خدا میکنه تو کشور خارج اشکالی داره
آن مرد دیگر دارد داد می زند توی داروخانه و از این طرف و آن طرف می رود و برمی گردد آقاجان پسر داره در پوشش این چیزا علیه دولت فعالیت میکند شده آدم اجنبی علیه کشور خودش اصلا من نمیفهمم چرا دارم با شما بحث می کنم شما انگار هشدار ما را نفهمیدیم نمیخوای همکاری کنیم اصلاً عکس که قرار بود بیاری چی شد کجاست قربان من خودم تماس میگیرم باهاش حرف میزنم نصیحتش می کنم شما هیچ کاری نمی کنید عکس لطفاً عکس که این جا همراهم نیست منزل نزدیک آدرسشو داریم سریع بریم بیارین چشم من حتما فردا صبح خودم آدرس بدین عکسش رو میارم خدمتتون
جنگان میخوای اینجا کاسبی بکنیم ب میکند به مرد کنار دستی است که تمام مدت مثل مجسمه بی حرکت ایستاده به می گوید گفت بزن پشت در اینجا دیگه تعطیله دکتر به تک و تا میافتد رئیس شما حالا چرا خودتو ناراحت می کنید جوان و ۱۹۹ کرده من خودم عکسش را فردا میارم خدمتتون مرد که دوباره آرام شده به دکتر نزدیک میشود و انگشتش را میگیرد جلوی صورت دکتر و آهسته می گوید یا همین الان میپری میاریش یا..؟
_من جای پدر تم !
مرد سریع رویش را بر می گرداند و می گوید «همین که گفتم تو چرا هنوز ایستادی گفتم قفل بزن »
دکتر روپوش را از تن بیرون آورد و با ناراحتی از ورود داروخانه زد بیرون.
مادر اما کوتاه بیا نبود
« تا درست نگی برای چی می خوای عکسشو راضی نمیشم» _گفتم که حاج خانوم یکی از رفقا اومده میگه یکی دو سال آلمان بوده آمریکا نرفته دلش برای پسر من تنگ شده؟
_خوب چرا نیومد در خونه ؟اصلا اسمش چیه ؟من عکس بچه ام رو نمیدم به کسی که نمیشناسمش.
پدر دستی به سر و صورت می کشد و عصبی می گوید :«من چه می دونم نمی خوردش که !حالا اومده در داروخانه چه فرقی داره.!؟»
بالاخره راستش را می گوید و مادر بی تاب تر می شود.
« ببین حاج خانم شما ناراحت نباش توکل به خداوند با عکس چیکار میتونم بکنم دستش به خودش نمیرسه»
مادر با چشمهای اشک آلود عکس ۳ در ۴ را که از توی کمد بیرون آورده می دهد به پدر .
توی داروخانه مرد عکس را بین دو انگشت به صورتش نزدیک و دور میکند و بعد میگذارد از روی پیشخوان جلوی دکتر و کف دستش را محکم می کوبد روی عکس
_آقای دکتر شما آدم محترم و شناخته شده در این شهر هستید سعی کنید همین طور باقی بمانید
و بعد عکس را روی پیشخوان می تواند به سمت دکتر و به طرف در خروجی داروخانه میرود .توی سفارت عکسش را دارند اینجا هم داریم بیشتر مراقب خودتون و خانوادتون باشین»
و دستگیره را می فشارد تا ملحق شود به آن دو نفر دیگر که بیرون منتظرش ایستادهاند
دکتر بلند می گوید «شما شما فکر میکنین نمیشناسمتون؟ خودتون مسلمانی که در مادرتون هم مسلمونه»
آن سه نفر دیگر سوار پیکان زرد رنگ شان شده اند و دارند دور میزنند به سمت میدان هنگ.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊