سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 115
شماره استانداری تبریز را گرفتم که پسردایی ام محمدعلی نمکی آنجا کار میکرد اما از شانس من گفتند: «اینجا نیست.» پیغام گذاشتم: «آگه اومد بگید به بیمارستان امام رضای مشهد زنگ بزنه.» اصرار کرد که خودم را معرفی کنم. اسمم را گفتم و اشاره کردم که فقط کمی زخمی شده ام!
یک ساعت بعد دوباره تلفن را آوردند. پسردایی ام زنگ زده بود. من به آرامی صحبت میکردم و او مرتب میپرسید: «چت شده؟» گفتم «هیچی» اما بغض او ترکید و زد زیر گریه... پرسیدم: «مراسم ختم تموم شده؟»
ـ ختم کی؟
ـ صادق!
میخواست انکار کند. شاید میخواست ملاحظه مرا بکند. گفت: «نه صادق که چیزیش نشده... اومده خونه...»
ـ صادق پیش خودم شهید شد... خودم دیدمش!
دوباره گریه کرد. من هم دلم گرفته بود و گریه داشت سبکم میکرد. او گریه میکرد و من. بالاخره گفت: «بله... مراسم ختم صادق تموم شده و مونده تا چهلم.» دیگر نتوانستم صحبت کنم. خداحافظی کردم و خیالم راحت شد.
صبح روز بعد که پنجشنبه بودنش به خوبی یادم مانده است، ملاقاتی هایم از راه رسیدند.
اولین کسی که به اتاق سرک کشید، مادرم بود اما تا مرا دید برگشت. صدایش را شنیدم که میگفت: «بوکی بیزیم یارالیمیز دئییر!»
ـ چرا حاج خانم؟! شما مگه سید نورالدین عافی رو نمیخواستید.
ـ بله اما...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷18🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s775_110)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
4_293413254921716498.mp3
4.1M
✾طرح تلــاوٺ قرآטּ ✾
#تحدیر (تندخوانے) جزء سیم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے
زمان : 33دقیقہ
✨ڪلام حق امروز هدیه به روح✨
✾شهید،⇦ #مصطفی_صدرزاده
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
شب آخر جورابهای همرزمانش را میشسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید میگوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش خورد، دستش را پاره کردو سه تا از تکفیریها را کشت ، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش خورد و شهید میشود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب #حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند.
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#شهید_مجید_قربانخانی
#تاریخ_تولد:1369
#تاریخ_شهادت:1394/10/21
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
گذشت ماه روزه و
در انتظاریم ای خـدا
ڪہ دل نمـاز عیـد را
به مهدی (عج) اقتدا ڪند ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 116
دوباره مادرم را در قاب در دیدم. او مرا نمی شناخت! صدایش زدم: «حاج خانوم! بویور...» لحظه ای بعد مادرم با بارانی از اشک بالای سرم بود. برادر بزرگم میررحیم و دامادمان هم دورم را گرفته و همه گریه میکردند.
ـ ای بابا! شما برای چی گریه میکنید؟! مگه چی شده...
بالاخره اشک و آه آنها تمام شد و کمی گفتند و خندیدند. گرچه عمیقاً از روی مادرم شرمنده بودم اما آرام از صادق پرسیدم. اول گفتند که حالش خوب است و طوریش نشده. گفتم: «همه چیز رو دیدم و تا لحظه آخر با هم بودیم.» فکر میکردم حاج خانم در این مدت چه رنجی کشیده است. آنها به من میگفتند: «سن چُخ قوی آدامسان!» روحیه میدادند. من هم میگفتم: «اون طور هم که شماها فکر میکنید نیس! تازه مگه قیافه من چطور شده!»
ـ تا حالا خودتو ندیدی؟!
ـ نه! همه این روزها رو تخت بودم.
مادرم پیشدستی کرد. دستی به سرم کشید و گفت: «هیچی نشده! همه چی خوبه!» با دیدن آنها واقعاً حس کردم حالم بهتر شده. مخصوصاً مادرم که داغ شهادت صادق جوانش را در دل داشت اما خیلی استوار به نظر میرسید. قرار شد یکی دو روز در مشهد بمانند که برای من در آن احوال بهترین خبر بود.
دو روز بعد دکتر در ویزیت صبح به من گفت: «ظاهراًَ که حالت خوبه.» گفتم که بهترم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 117
ـ امروز نوشتم برات نصف لیوان شیر و نصف لیوان چای بدن.
ـ چه خبر خوبی!
دقایقی بعد طبق دستور دکتر لیوانهای شیر و چای روی میز کنار تختم بود. حدود سی وچهار روز بود که فقط با سرم تغذیه شده بودم و واقعاً انتظار این لحظه را می کشیدم. شاد و سرحال بودم اما خوشحالی ام زود سر آمد. خانم پرستار جدیدی آمده بود ملافه های تختم را عوض کند. اولین بار بود او را میدیدم. گفتم: «بذار اول چای و شیرم رو بخورم بعد.»
ـ نه! بلندشو ملافه هاتو عوض کنم بعداً هر چی خواستی بخور.
ـ خانوم! من تا حالا از تختم پایین نیومدم. حالا شما میگید بیام پایین تا ملافه هامو عوض کنید!... من آگه پایین بیام شکمم منفجر میشه!
ـ چی داری میگی! الآن بیشتر از یک ماهه عمل شدی حالا میگی اگه تکون بخوری منفجر میشی!
ـ آگه شکم مال منه که میدونم بیام پایین به هم میریزه!
هر چه گفتم افاقه نکرد. زخم پایم هم خوب نشده بود اما لحن او مرا از رو برد. اتفاقاً آن ساعت مادر و برادرم برای زیارت به حرم رفته بودند و کس دیگری نبود که بتواند در مجاب کردن او کمکم کند!
ـ لااقل کمکم کنین بتونم بیام پایین!
رفت از پلکانهایی که کنار تخت میگذارند آورد تا مثلاً من راحتتر پایین بیایم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_هشتمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷4🌷5🌷7🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷16🌷17🌷18🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s780_110)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍شهید مرتضی خیلی دوست داشتن با دوستان قدیمی و هیئتی اش رفت وآمد داشته باشیم. و به همین خاطر معمولا مهمانی دوره ای داشتیم... وزمانی که نوبت منزل مامی شد ایشون تاکید داشتندکه همه چیز ساده وبه دورازتشریفات باشد. تاهمه احساس راحتی وصمیمیت بکنند.هیچوقت اجازه نمی دادندکه دو نوع غذاتدارک ببینم.
✍صمیمیت شهید مرتضی ودوستانش به حدی بود که یادم می اید در ماه مبارک رمضان یکی ازدوستان صمیمی اش قصد داشت ضیافت افطاری داشته باشد وچون ما درسفرمشهدبودیم منتظرشدندتا برگردیم وبعداین مهمانی برگزار شد . دوستان شهید مرتضی *خیلی به ایشان ارادت ویژه ای داشتند و همدیگر را برادرخطاب می کردندـ. و این دوستی حتی بعد از شهادت ایشان دستخوش تغیر نشد...
✍اکنون هم دوستان ایشان به بنده ودخترانمان نازنین زهزا و فاطمه سلما" محبت بسیاری دارندو خاله ودایی دخترها هستن وباید اعتراف کنم
از نزدیکانی که ادعای صمیمیت میکنند دلسوزترند.، در زمان حیات شهید مرتضی هر بار در منزل ما مهمانی بود به همه میگفتند من به کسی تعارف نمی کنم خودتان مشغول باشید و حتی منزل پدر بنده هم که می آمد ،سر سفره اگه کسی به ایشانتعارف می کرد می گفتند: به من چیزی نگویید من معذب میشوم .اصلا اهل تعارف نبودن این از خصوصیات عامیانه شهید است .
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
راوے : #همسر_شهید🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
بـه ملـاقـات مـی رود ...
مگـر نمـی بیـنی چگـونه #خـاک را بـوسیـده؛
#تربـت_اعلی_مـال_کربلا
اے شھــید !
زیارت گـوارایِ وجـودت
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 118
واقعاً با مصیبت خودم را کنار تخت کشیدم و پاهایم را آویزان کردم. برخورد خشک و بی تفاوت او زجرم میداد. گویی از کسانی بود که در بیمارستانها به اجبار به مجروحان جنگی میرسید و ذره ای همدلی و دلسوزی در او نبود. بالاخره پاهایم را روی زمین گذاشتم اما سرم گیج میرفت. میلرزیدم و محکم از میز و دیوار گرفته بودم که نیفتم! چند ثانیه ای گذشت تا به سرم زد حالا که آمده ام پایین خودم را به دستشویی ـ که یک و نیم متر با تختم فاصله داشت ـ برسانم. تا آن روز حتی دستهای مرا خوب نشسته بودند و خون و خاک لای انگشتانم ماسیده بود. فکر کردم میروم هم دستهایم را میشویم و هم صورتم را میبینم. پاهایم را روی زمین کشیدم و در حالی که دستم به دیوار بود، آهسته به دستشویی رسیدم و به آینه نگاه کردم؛ خشکم زد! خدایا چه میدیدم...
ـ تو کی هستی؟... نورالدین؟!
صورتم کاملاً عوض شده بود؛ یک چهرۀ درب و داغان، لاغر و زخمی، بینی ام تقریباً از بین رفته بود، چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونه ام تغییر حالت داده و چانه ام هم زخم های بدی داشت... حالا داشتم می فهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود. یک ناراحتی طبیعی دلم را فشرد: «چرا قیافه ام این طوری شده؟! امکان نداره خوب بشم؟...» دیگر ادامه ندادم. روحیه ام به هم ریخته بود. همه اش هجده سال داشتم و اصلاً فکر نمیکردم جنگ چنین بلایی سرم بیاورد... زود نگاهم را از آیینه گرفتم و شیر آب را باز کردم. در حالی که خون خشکیده لای انگشتانم را میشستم به خودم نهیب زدم:
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣1⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 119
«ناشکری نکن پسر! خدا رو شکر کن که زنده و سر پا موندی! قیافه ات هم بالاخره یه جوری درست میشه... عادت میکنی.»
ـ بیا برو بالای تخت!
آرام به طرف تختم حرکت کردم. شیر و چای در حال سرد شدن کنار تختم بودند. گفتم: «من که نمیتونم به این راحتی بالای تخت برم!» بی تفاوت به صورتم زل زد و منتظر ماند. نمیدانست پلکانی که کنار تختم گذاشته اصلاً برای من «کمک» محسوب نمیشود. دو سه دقیقه کنار تخت معطل ماندم چه کنم؟! چطور خودم را بالای تخت بکشم؟! رفته رفته احساس کردم حالم بد میشود. شکمم داشت گرم میشد. گرمایی در شکمم جاری بود که حس میکردم میخواهد بیرون بریزد! پیراهن بیمارستان به تنم بود که جلویش باز بود. نگاهی به خودم کردم و داد زدم: «زود باش یکی رو خبر کن! شکمم داره پاره میشه؟!»
ـ چی میخواد بشه؟!
حالم را نمیفهمید. به پایم که ترکش خورده و هنوز مجروح بود تکیه دادم و با تمام انرژی ام یک پایم را روی تخت گذاشتم. ناتوان و عصبانی گفتم: «لااقل بیا کمک کن پامو بلند کنم.» با اکراه خم شد و پایم را از زمین کند اما... آه از نهادم بلند شد؛ شکمم واقعاً منفجر شد و به وضوح جوارحم را دیدم که روی لباسهایم ریخت! زن چنان جیغی کشید که نظیرش را نشنیده بودم. مرا ول کرد و دَر رفت. احساس میکردم راحت شده ام! حالت التهاب و داغی که در شکمم بود حالا به یک نرمی و سبکی تبدیل شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊