❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 214
علی که مادرش دکتر بود به بچه ها خوب میرسید. هر کس احتیاج به آمپول داشت می آمد سراغ او. بچه ها را به چادری که وسطش پتو کشیده بود میبرد و آمپولشان را میزد. بچه باصفایی بود و من هم دوستش داشتم.
از قبل در منطقه چادر بهداری هم تدارک دیده بودند و پزشکی آنجا بود که به مشکلات بچه ها میرسید. هر کس مریض می شد تحت مداوا قرار میگرفت، اما گاهی از شدت سرما وضع بعضی از بچه ها بد میشد و اجباراً آنها را به همراه نگهبان به عقبه میبردند و بعد از معالجه برمی گرداندند. تا آن روز آن همه دقت و مراقبت از اطلاعات منطقه را ندیده بودم.
تنها چیزی که کم داشتیم حمام بود که به شدت مورد احتیاج بود. بچه ها دست به کار شدند، چند تکه آهن را جوش دادند و بشکه روبازی روی آن گذاشتند. زیر بشکه با شعله موتور گرم میشد. بشکه را با یک لوله کشی ابتکاری به دوش وصل کرده بودیم و می شد در حد ضرورت از آن استفاده کرد، اما مشکل تأمین آب باقی بود، چون آبی که از نزدیکی آنجا میگذشت گل آلود و برای استحمام قابل استفاده نبود. اغلب از آب باران که در چاله ای جمع میشد، توی بشکه می ریختیم و رفع احتیاج میکردیم.
حدود پانزده روز از آموزش سپری شده بود. یک روز صبح که بیدار شدیم ناگهان خبر رسید برای مرخصی چهار پنج روزه میرویم. ناراحتی و نگرانی در چهره همه موج میزد: «نکنه باز هم عملیات...!» تا شب ماندیم و شب گفتند با هواپیما به تبریز خواهیم رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 215
اسم هواپیما که آمد کمی حالمان جا آمد؛ مجبور نبودیم چهل و هشت ساعت تا تبریز توی قطار سر کنیم! شب سوار اتوبوسها شدیم و همانطور که به منطقه آمده بودیم تحت حفاظت شدید اطلاعات از آنجا خارج شدیم. گفته بودند کسی پرده شیشه ها را عقب نزند و انصافاً بچه ها مراعات میکردند. البته در منطقه آموزش، صدای توپخانه عراق که بستان را میکوبید، به گوش میرسید و میدانستیم نزدیک بستان هستیم. از نوع آموزشها هم میشد حدس زد که عملیات آتی، آبی ـ خاکی خواهد بود اما در حال بازگشت از منطقه باز هم امکان عملیات در نظرمان ضعیفتر شده بود.
در پادگان جدیدالاحداث لشکر در دزفول که اسم «شهدای خیبر» را بر خود داشت، اتراق کرده و منتظر حرکت به فرودگاه و اعزام به تبریز ماندیم. یکی دو روز بدون برنامۀ خاصی آنجا بودیم تا اینکه خبر حرکت به سمت فرودگاه دزفول همه را از جا کند.
در فرودگاه غوغایی بود. بیشتر گردانهای لشکر بودند؛ علی اصغر، علیا کبر، امام حسین، تخریب، ادوات و... مرتب میگفتند همراه داشتن گلوله و دوربین عکاسی و... قدغن است. صف بازرسی بدنی از چند ردیف میله که به همین منظور تعبیه شده بود، آغاز میشد و چندین پیچ میخورد. وقتی آن صف مارپیچ را دیدم، دادم درآمد: «من نمیتوانم این همه توی صف وایسم!» در جاهایی که صفها پیچ میخوردند و نزدیک هم میشدند، وارد صف جلویی میشدم و به تبع من چند نفر هم از صف عقبی جلو می آمدند. صفها به هم میخورد و داد بچه ها بلند میشد: «آقا! صف وایستا!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
چه زیباست روز خود را با یاد یڪ #شهید آغاز ڪنیم بہ یادشان باشیم و بہ یقین بہ یادمان خواهند بود. پ
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃
#زندگینامہ_شهید
✍ناوبان سوم پاسدار شهیـد محمد امین زارع ۳۱ساله از اهالی روستای سنان ساکن شهرستان فسا و از تکاوران تیپ امام سجاد(ع) نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهید عزیز در آبانـماه سال ۱۳۹۴ جهت دفــاع از حرم آل الله حضرت زینب (س) این دعوت را لبیک و عازم سوریه جهت مبارزه علیه تکفریهای داعش میشود.و سرانجام در منطقه حلب و خان طومان برا اثر آلودگی شیمیایی مجروح و جهت سیر مراحل درمان به ایران اعزام میشود.
✍این شهید عزیز پس از تحمل ماهها رنج و سختی بر اثر عارضه شیمیایی سرانجام در تاریخ ۹۵/۹/۲ دعوت حق را لبیک و به خیل همرزمان شهیدش می پیوندد. و چقدر دلتنگی عجیب است آنقدر که نمیـــدانی چه می خـــواهی دلت رفتــن می خواهــد، پرکشیــدن می خواهـــد.دلـت شهـادت می خواهد
✍و بدانید که شهــادت مرگ نیست،
رسالت است. رفتن نیست، جاودانه ماندن است، جان دادن نیست، بلکه جان یافتن است، به اجبــار رفتن نیست، به اختیــار رفتن است.
🌷روحش شــاد ویادش گـــرامی🌷
#شهید_محمد_امین_زارع
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خدایا
بہ رد پاهایشان
بہ قطره قطره خونشـان
بہ قلب پر #اضطرابمـــان
بہ اشتیاق قلبشــــان
قسم مےدهیم عاقبتــ مارا ختم به شهادتــ ڪن!
#شهيد_حاج_سید_حمید_تقوی_فر
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#همسرانہ❤️
ڪوله ات را ڪہ بستم
دلم را هم درآن #جاڪردم...
گفتم تو ڪه نباشے
دیگر به کارم نمی آید...
#شهید_محمد_اتابه🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
قضاوت با شما...
شما کدام افراد را برای اداره کشور میپسندید؟!
1⃣.تربیت شده انقلاب...
2⃣.تربیت شده غرب...
@sangarshohada 🕊🕊
قدــم صــدق ،
هرگز بر صــراط نمیلرزد ...
«شهید آوینی»
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 216
با آن همه تقلب، از صبح که به فرودگاه رسیدیم تا حوالی ظهر در صف مانده بودیم. متلک پرانی بچه ها در صف هم شنیدنی بود یکی میگفت: «صف شیره»، دیگری میگفت: «صف نونه و... ازدحام و گرما کلافه مان کرده بود. بالاخره به بازرسی رسیدیم و چون چیز ممنوعی همراه نداشتیم، سریع رد شدیم؛ وارد سالن فرودگاه شدیم. آنجا هم صف دیگری انتظارمان را می کشید: «صف سوار شدن به هواپیما». باورم نمیشد آن همه جمعیت با یک هواپیما به تبریز بروند، اما قرار همین بود و بچه ها را به زور هم که شده توی هواپیما می چپاندند. بالاخره چشممان به جمال هواپیما روشن شد. چه هواپیمایی! داخلش هیچ شباهتی به هواپیما نداشت. صندلیها و تجهیزات دیگر که هیچ، حتی روکش داخلی هواپیما هم کنده شده بود. لوله های متعددی که گاهی از آنها به شدت باد می آمد، توی ذوق میزد. کف هواپیما هم پر از میله بود که امکان نشستن را منتفی میکرد. بعد از بارانی که صبح در دزفول باریده بود و زیر آن آفتاب گرم در فرودگاه، همه از شدت گرما لباسها را کنده و با عرقگیر بودیم. فشار و ازدحام نیروها هم واقعاً عرقمان را درآورده بود. خلبان مرتب صلوات میفرستاد: «برای سلامتی امام صلوات!»
ـ یک صلوات برای اینکه جا باز بشه برای بچه هایی که جا موندن!
قیامتی بود. چنان به هم فشرده شده بودیم که نفس کشیدن در آن شرایط کار سختی بود چه رسد به تکان خوردن و صلوات فرستادن. خلبان میگفت: «من میخوام شمارو در عرض یک ساعت و چهل دقیقه به تبریز برسونم. حالا هر طوری شده جابه جا بشید که برا همه جا بشه!» بچه ها از سر و کول هم بالا رفتند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 217
بالاخره درها بسته شد. حرکت هواپیما مثل شخص چاقی که در هر قدم، به این سو و آن سو خم میشود، مایه خنده بیشترمان شده بود: «یه صلوات بفرستید این هواپیما بلند بشه!» پرنده آهنی بلند شد و همه به عقب پرت شدیم. ناله بچه ها بلند بود: «ای وای مُردم! میله رفت توی کمرم!... نفسم در نمی آد!...» گاهی بچه ها روغن قضیه را هم زیادتر میکردند. آنقدر خندیده بودیم که دل و رودهمان به درد آمده بود. به نظرم هواپیما، مخصوص حمل مهمات یا بار بود. شاید برای حمل مجروح هم به درد میخورد اما سوار شدن چند گردان با آن وضع اتفاقی بود که دیگر تکرار نشد. اما همان برایمان خاطره ای شد که تا مدتها با یادآوری اش از خنده ریسه میرفتیم! در طول پرواز سه چهار هواپیمای جنگی هم ما را اسکورت کردند و بالاخره به سلامت به آسمان تبریز رسیدیم هواپیما ارتفاعش را کم کرد اما نتوانست بنشیند. با هر حرکت و انحراف هواپیما، وضع ما در درون دیدنی تر شد. بدن های خیس عرق و فشرده به هم و سروصدای ناله یا خنده... بالاخره بعد از یک دور چرخیدن بر فراز شهر، هواپیما بر زمین نشست. به محض باز شدن درهای هواپیما، کوران برف داخل هواپیما شد. در آن شرایط هر کس از پله ها پایین میرسید به سرعت به سمت خروجی میدوید. ظاهراً از دزفول به تبریز خبر داده بودند ما با چه شرایطی داریم می آییم. به همین خاطر اتوبوسها آماده بودند اما بین ما و آنها نردهای بود که قبل از رسیدن ما باز نشده بود. همه به سمت نرده ها میدویدیم و من جزء نفرات اولی بودم که به نرده رسیدم اما نگهبان ها نتوانستند قفل نرده را باز کنند. سیل جمعیتی که از هواپیما خارج میشد هر لحظه به نرده ها فشار بیشتری می آورد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📽سلام و درود بر خبرنگارانے ڪہ راوے حماسہ هاے دفاع مقدس بودند
#هفدهم_مرداد
#روز_خبرنگار_گرامے_باد
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💠«مزار شریف سقوط کرد.
هفدهم_مردادماه۱۳۷۷، اینجا محل کنسولگری ایران در مزار شریف است، من
#محمود_صارمے خبرنگار خبرگزارےجمهوری اسلامے ایران هستم،
گروه_طالبان چند ساعت پیش وارد مزار شریف شدند.
#خبر_فوری_فوری مزار شریف به دست طالبان سقوط کرد،
عدهای از افراد طالبان در محوطه کنسولگرے دیده مےشوند به من بگویید که چه وظیفهای ...»
#آخرین_پیام
#خبرنگار_شهید_محمود_صارمے
#روز_خبرنگار_گرامے_باد 🌹
رفتید و ما مانده ایم و
این همہ گرفتارے:
نفس...غرور
ڪینہ...حسد...ریا
#شهدا_گاهی_نگاهی😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#اطلاعیـــہ
کمک های مادی و معنوی شما همسنگری های عزیز امروز بہ دست یکی از خانواده های نیازمند رسید..
اجرتون باشهدا🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 218
چنان به نرده ها پرس شده بودم که یک لحظه واقعاً حس کردم قفسه سینه ام در حال شکستن است! همان وقت بود که با فشار جمعیت سرم از وسط دو نرده رد شد؛ نور علی نور! فاصله نرده ها کمتر از آن بود که بدنم از بینشان رد شود. به معنی واقعی کلمه گیر کرده بودم: مُردم! هل ندید!... مُردم! جیغ می کشیدم، اما چه کسی حرف سید نورالدین شلوغ را باور میکرد؟ با التماس به چند نفری که آن طرف نرده ها بودند میگفتم لااقل سرم را فشار بدهند و من برگردم. به لطف خدا از آن معرکه هم جان سالم به در بردم. نرده ها باز شد و من در حالی که از ترس خفگی و سرمای زمستان تبریز می لرزیدم به سمت اتوبوسها رفتم. به قصد منزل برادرم سوار اتوبوس خیابان بهار شدم و ساعتی بعد دم در خانه شان بودم. فکر میکردم ساعتی می مانم و بعد به ده میروم اما از خوش اقبالی من همه خانواده آنجا بودند و حسابی ذوق کردند. بعد از سلام و دیده بوسی قبل از همه حاج خانم پرسید: «با این هواپیما اومدی؟»
ـ بله!
ـ دیدم ناشناس بود. نشستنش خیلی طول کشید!
آقاجان که در جمعمان نشست ماجرای هواپیما را تعریف کردم. همه از خنده روده بر شده بودند. وقتی خاطره و خنده تمام شد. سرزنش من بود که شروع شد؛ انگار همه دلشان پُر بود. از مشکلات خانه صحبت کردند و پدرم دوباره گفت: پسرم! همیشه که جبهه نمیشه!
ـ مگه چی شده؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 219
ـ آخه تو که رفتی اونجا موندی. خدمت سربازی بیست وچهار ماهه. اونوقت تو چهارساله که اونجایی!
ـ بله! تا جنگ هست منم هستم. در این مورد به من هیچی نگید غیر از این هر چی بفرمایید قبوله... تازه این خدمت نیس یه چیز دیگه اس!
این اواخر در مرخصی ها این حرفها کمابیش بین ما رد و بدل میشد. آن موقع به خودم می گفتم حتی خانواده رزمنده ها هم نمی دانند در جبهه چه خبر است. ما که از نزدیک در متن حادثه بودیم و با رگ و پوستمان وضع جبهه را درک میکردیم، نمی توانستیم شرایط جبهه را از یاد ببریم. اتفاقاً هر چه پیش میرفتیم و بیشتر میدیدیم مسئولیت مان هم بیشتر میشد، اصلاً خودمان را متعلق به جبهه می دانستیم. در حالی که نگرش مردم در شهرها اینگونه نبود. این سؤال و جوابها تازگی نداشت اما آن روز رنگ و بوی حرفها طور دیگری بود. گفتند و گفتند و بالاخره حرف به اینجا رسید که: «پس تو نمیخوای ازدواج کنی!؟»
ـ چرا! اینم خوب فکریه!
جواب من همه را ساکت کرد. گویا پیش خودشان فکر میکردند از زیر این کار در میروم. حالا با شنیدن جواب مثبت من، پدرم بود که میگفت: «تو آگه ازدواج کنی چی کار میخوای بکنی؟ کجا میخوای بمونی؟...»
ـ بابا خدا بزرگه، یعنی نمیتونه جایی برای ما پیدا کنه؟!
به خوبی میدانستم همه مصمم شدهاند با ازدواج سرم را به زندگی توی شهر ببندند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷22🌷23🌷24🌷25🌷28🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s785_515)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊