سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 522
دقایقی بعد متوجه شدیم دیگر گردان غواصی لشکر عاشورا یعنی گردان ولیعصر هم نیروهایش را وارد آب کرده است. بیشتر غواصان گردان ولیعصر آن شب شهید و تعدادی مفقود شدند، تنها حدود چهل نفر از غواصان گردان ولیعصر از آب خارج شدند. شب عجیبی بود آن شب. بچه ها که در یک ردیف از طناب گرفته و به هم وصل بودند به طرز فجیعی در آب زخمی و شهید می شدند. گاهی صدای ناله و فریادشان را میشنیدم و دلم آتش میگرفت، دست و پای قطع شده بچه ها روی آب شناور بود. حدود یک ربع ماندیم. شرایط عجیبی بود و در ناباوری یکی از مسئولان گروهانها را دیدم که از صحنه عقب میدوید. چنان سریع میدوید که در یک لحظه، پایش به سیم گیر کرد و افتاد و معلق زد! در مقابل، فرماندهانی مثل محمد سوداگر و فرج قلیزاده هم بودند که زده بودند توی آب. انگار نه انگار که دشمن آب را آتش زده است! سوداگر که از نظر بدنی هم جزء بهترینهای گردان بود، با جسارت تمام بچه های زخمی را از دل اروند به ساحل میرساند. کاری که او میکرد اوج شجاعت و ایثار یک فرمانده بود.
توپخانه های ما که تا آن لحظات ساکت بودند وارد عمل شدند. گویا به همه مسئولان رده بالا ثابت شده بود غفلت بیش از آن، چیزی شبیه خیانت است. آتش پرقدرت توپخانه های ایران که شروع شد آتش عراق فرو نشست. در آب هم تا جایی که ما میدیدیم کسی زنده نبود. سه چهار نفر از گردان ما هم شهید شده بودند. جریان آب بیشتر شهدای مظلوم کربلای 4 را با خود به سمت دریا میبرد. به ما دستور رسید آهسته عقب بیاییم و منطقه را ترک کنیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 523
اگر تیری از طرف ما شلیک میشد قطعاً کل محور ما هم لو میرفت و سمت آتش تغییر میکرد. ظاهراً عراق متوجه تجمع نیرو در قسمت ما نبود وگرنه توان جابه جایی را از ما نیز میگرفت.
زیر آن آتش شدید آقا سیدفاطمی بالای خرابه ای ایستاده و با دقت جریان را نگاه میکرد. دقایقی بعد فرماندهان تصمیم گرفتند قایقهای تندرو را وارد عمل کنند تا توجه عراقیها را به خود جلب کنند و در صورت امکان آنها را از منطقه فراری بدهند. حرکت تندروها شروع شد و ایران با اجرای این تاکتیک شروع به خروج نیروها از منطقه کرد. حدود دو ساعت بعد از آغاز عملیات کربلای 4، بچه ها در حال ترک منطقه بودند.
در آن شرایط فکر کردم با بیسیمی که داشتیم قرارگاه را بگیرم. قبل از عملیات به همه فرماندهان بیسیم دستی ضد آب داده بودند و من به فکر استفاده از آن بودم. دیگر در آن قسمت نیرویی نمانده بود. در کانال نشسته و بیسیم را به اینطرف و آنطرف میچرخاندم تا سمت قرارگاه را بگیرم و ببینم چه میکنند؟ همان وقت بود که دیدم غواصی اسلحه اش را به طرف ما گرفته و به سوی ما میدود. تا شروع به تیراندازی کرد فریادم به هوا رفت.
ـ ... نزن! چی کار داری میکنی؟
ایستاد و به فارسی گفت: «مگه اینجا خط عراقیها نیست!»
ـ نه بابا، اینجا خط لشکر عاشوراس! خط عراق اون طرفه!
فهمیدم از غواصهاییست که توی آب بوده و در آن هنگامه آتش خودش را به ساحل رسانده، فکر میکرد ما عراقی هستیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_وهشتمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷3🌷4🌷5🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_470_900)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍خدایا! نمیدانم وقتی که مرگ به سراغم میآید، من در چه حالی هستم، اما خدایا!دوســت دارم در آن حــال، لبهایم به ذڪر یا زهرا «س»مشــغول باشـد و دلم از نور محــبت علـی و فــرزندان علــی «علیــهـم صلوات الله»لبریز باشـد. خــدایا! در دلـم تقاضـایی اســت کــه نمــیتوانم آن را بـر
زبان آورم و آن تمـنای شــهادت اســت.
خدایا آیا من لایق شــهادت هســتم؟
#شهید_سید_مصطفی_موسوی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
1⃣ رمز و راز های #حکومت_ولایی ✅ استاد پناهیان: ⁉️چرا مقام معظم رهبری مشکلات را حل نمی کنند؟ ➖ا
.
2⃣
رمز و راز های #حکومت_ولایی ۲
استاد پناهیان:
🔵اگر این سوال جواب داده نشود آدم ها خیلی راحت می توانند بگویند رهبری اصلا شایستگی ندارند؛
🔴🔴🔴
پس این رهبری اشتباه کرده اند.
و بعدا هزار حرف دیگر می تواند مطرح شود.
من از شما تقاضا می کنم اگر این سوالات به ذهن آمد حتما بپرسید،
حتما یک آدم فهیمی پیدا کنید و بپرسید.
بنده به سهم خودم سعی می کنم به این سوال جواب دهم یا لااقل مقدماتی علمی برای پاسخ مطرح کنم.
⭕️دیشب منزل یکی از دوستان رفته بودم که پسرش در درگیری های سال ۸۸ دستگیر شده بود🔸
و در زندان کشته شده بود یا بهترست بگوییم بر اثر بی اعتنایی زندان بانها در فتنه ی سال ۸۸ فوت کرده بودند🔸
➖ ایشان که عضو هیئت علمی هستند در جلسات بنده شرکت می کنند و گفتند همسرشان هم به جلسات بنده می آیند.
🔵 صحبت دوستانه می کردیم به دور از روزنامه ها و خبر گزاری ها، به بنده گفتند خیلی از خبرگزاری های خارجی و داخلی آمدند و سعی کردند از ما علیه نظام مصاحبه ای بگیرند ما به هیچ عنوان این کار را نکردیم. 👇👇
➖مادر این پسر به من گفت مگر می شود در مملکت اسلامی مسئولینی باشند که به جان آدم ها بی اعتنایی کنند⁉️
💠 این را چه طور برای خود توجیه کنیم، ما مقاومتمان را در برابر دشمن کرده ایم اما این مسئله را برای خود چگونه حل کنیم؟ 😢
🔹ببینید من رفتم سر اصل مطلب؛ به ایشان گفتم بله در مملکت اسلامی می شود همچنین اتفاقاتی بیفتد؛☺️
❓گفتند در حکومت امیرالمومنین هم از این اتفاقات افتاده است؟
گفتم در زمان امیرالمومنین(ع) بالاتر که رسول اکرم(ص) باشند هم ازین دست اتفاقات افتاده که برای شما مثال می زنم:👇👇
🔷بخش دوم
ادامه دارد ...
🔹🌸➖🔶🌸
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 524
در کانال ایستاده بودم که او کنارم آمد. مثل شبهای قبل آب در کانال بالا آمده بود. کمی با آن برادر حرف زدیم. بنده خدا گیج شده و خیلی ناراحت بود. از شرایط گفتم و لو رفتن عملیات اما در آن هیر و ویر نفهمیدم از نیروهای کدام لشکر است. خواست برود. به من گفت: «برو بیرون تا من رد بشم.» آنجا همان قسمت کانال بود که خیلی تنگ بود و فقط یک نفر میتوانست از آن رد شود، اما بیرون کانال هاویه آتش بود و میدانستم خروج از کانال مساوی مجروح شدن است.
ـ چرا من! تو برو بیرون تا من رد بشم!
او هم قبول نکرد. کمی یکی بدو کردیم در نهایت به من گفت: «پس تو بخواب روی زمین تا من رد بشم.»
ـ اشکالی نداره!
خوابیدم کف کانال و دستهایم را از طرفین کانال بیرون گذاشتم تا راحتتر بلند شوم. او آمد از رویم رد شود که در همان لحظه، یک خمپاره افتاد درست لب کانال... تنها چیزی که فهمیدم شدت ضربهای بود که بر سرم خورد. او هم افتاد روی من و دیگر تکان نخورد! دقایقی طول کشید تا حال خودم را پیدا کردم. سرم طوری درد میکرد که فکر میکردم سوراخ سوراخ شده است. سنگینی آن غواص که حالا شهید شده و روی من افتاده بود، نمیگذاشت تکان بخورم. هر کار کردم نتوانستم بلند شوم. سرم بدجوری درد میکرد. در همان حال از دور صدای امیر خردمند را شنیدم. امیر صدای مشخصی داشت و از دور هم اگر بین صدها نفر داد میزد صدایش را تشخیص میدادم. داد زدم: «امیر... امیر... امیر...»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 525
امیر هم صدای مرا شنیده بود چون دنبالم میگشت و صدایم میکرد، ولی نمیتوانست پیدایم کند. طول کشید تا جایم را پیدا کرد. شهید را از روی من برداشت و بلندم کرد. حالم بد بود.
ـ امیر!... سرم داره میترکه... ببین سرم چی شده؟
ـ سید! دستتو ببین!
تا آن لحظه اصلاً متوجه دستم نشده بودم. معلوم شد به دست راستم که لبه کانال گذاشته بودم ترکش خورده، آن هم چه ترکشی؛ هر چهار انگشتم فقط از پوست آویزان بودند و خون بود که میرفت. اما دردی حس نمیکردم. در عوض سرم انگار قاچ قاچ شده بود. امیر نگاهم کرد و گفت: «سرت هیچیش نشده. حتماً انگشتات اینجوری درد میکنن!»
موج انفجار مرا بهشدت به دیوار کانال کوبیده بود و سردردم مال همان ضربه بود.
ـ حالا چی کار کنیم؟
ـ بیا ببرمت عقب سید!
ـ نه! عقب نمیرم. منو ببر به یکی از همین سنگرها. ببینم چی پیش میاد!
کمکم کرد و مرا به سنگری که آن نزدیکی بود برد. اتفاقاً سه چهار زخمی دیگر هم بودند. بچه ها از شدت درد و ضعف آه و ناله میکردند. من هم قاطیشان شدم ولی گفتم: «تو رو خدا سروصدا نکنین! هر کدوم یه دردی داریم... هرکی درد خودشو تحمل کنه بدون سروصدا!...» هنوز دستم را پانسمان نکرده بودند و توجهی به آن نداشتم اما درد سرم داشت مرا میکشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ونهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@F8141
🌷2🌷5🌷6🌷8🌷10🌷11🌷12🌷13🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_471_900)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔻🔻اگر هنوز مستند زیبای #روایت_رهبری را ندیده اید، از اینجا مشاهده نمایید👇👇
⏸▶️ yon.ir/O3KDA
🔘 تمامی 3 قسمت این مستند در لینک بالا موجود است👆
#کیفیت_خوب
#حجم_مناسب
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#خاطرات_شهدا
همـسر شـهید: زمانی که قرار بود ساک شهید را بیاورند، شبی در خواب دیدم که شهیدی بدون تابوت به منزل ما آوردهاند که با احترام روی زمین گذاشته شد.
متوجه شدم شهید خود، آقا مهدی است به چهرهاش نگاه نکردم و قلبم بسیار آرام بود که سه مرتبه «یاحسین» گفتم و از خواب بیدار شدم؛ سه روز بعد ساک شهید را به ما تحویل دادند.
#شـهیدجاویدالاثر_مهدی_قاسمی
#سالروز_شـهادت 🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
@Farsna.mp3
1.73M
🎧 #بشنوید🎧
بانوای سید مجید بنی فاطمه🎙
الهی بانوی کرم،
همیشه سایه ات رو سرم ...
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا (س)
🍃🌸عید میلاد نور،مادر سادات و روز مادر و زن برهمگان خصوصا خواهران محترم کانال مبارک باد🌸🍃
@sangarshohada🕊🕊
Hamid_Bakeri[ebook.VeyQ.ir].pdf
857.9K
❁﷽❁
به بهانہ سالروزشهادت
📚ڪتاب نیمہ پنهان ماه
ﺯﻧﺪگے #شهید_حمید_باکری
بہ ﺭﻭﺍیت ﻫﻤﺴﺮ شھیــد
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 526
مدتی بعد امیر آمد و گفت که وضعیت بهتر شده و ساحل عراق را گرفته اند.
ـ پس موندنی شدیم! برو برام پتو بیار ببینم میتونم اینجا بخوابم.
امیر برایم پتو پیدا کرد و جایم را درست کرد. دراز کشیدم و دستم را توی بغلم گرفتم با انگشتهایی که مواظب بودم کنده نشوند! خوابم گرفت. نمیدانم چقدر گذشته بود. حال مبهمی داشتم. خواب میدیدم دارم زخمی میشوم. این بار دستم را میدیدم که ترکش میخورد و درد عجیبی داشت. از درد بیدار شدم. گفتند خمپاره خورده تو سنگر! بعضی از زخمیها بدتر زخمی شده بودند ولی من طوریم نشده بود. سنگر آتش گرفته بود و چند نفر از بیرون با برگهای نخل سعی میکردند آتش را خاموش کنند. هنوز منگ خواب و درد بودم. دستم را بلند کردم تا جلوی صورتم بیاورم؛ دستم سنگین شده و محل زخم پر از گِل و خون دلمه بسته بود، حالا دیگر زق زق انگشتان دستم حالم را بد میکرد.
بچه ها گفتند وقت نماز صبح شده. نیمخیز شدم و با یک دست تیمم کردم. چه تیممی! چه نمازی! همانجا داخل سنگر به حال نشسته نمازم را ادا کردم. امیر به همراه چند نفر دیگر آنجا بودند. پرسیدم: «حالا چطور میشه؟»
ـ آقا سید گفت صبح برمیگردیم عقب!
ـ حالا که قراره عقب برن منم برمیگردم.
علیرضا سارخانی معاون دسته من بود گفت: «آقا سید! بیا ببرمت عقب!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣5⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 527
ـ خودم میرم!
علیرضا دست برنداشت و اصرار کرد همراهی ام کند. کمکم کرد و برگشتیم تا آن قسمت که کانال بزرگ میشد. گفتم: «علیرضا تو دیگه برگرد. از اینجا به بعد رو خودم میرم.»
ـ میری باز خمپاره ای چیزی میافته...
ـ نه! تو برگرد...
او را راهی کردم و خودم به راهم ادامه دادم. عقبتر بچه های گروهان تخریب را دیدم. حجت از دوستان قدیمی ام آنجا بود. وضع و حال مرا که دید بغلم کرد. میبوسید و گریه میکرد و میگفت: «سید! چت شده؟!»
ـ هیچی... میبینی که...
این بار او دست بردار نبود و میگفت: «بیا ببرمت عقب.» گفتم: «نه! گروهان شما اینجاست. الآن با شما کار دارن. خودم میرم.»
نمیخواستم به خاطر من از کارش بماند. راه اورژانس را پرسیدم و نشانم دادند.
در اورژانس سِرمی را روی دستم خالی کردند که گِل و خون را تا حدی از دستم شست. بعد هم تختهای زیر دستم گذاشتند و با باند پیچیدند.
ـ برو سوار ماشین شو تا عقب بری!
پشت آمبولانس جا گرفتم و ماشین که پر از مجروح بود از جا کنده شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ونهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@F8141
🌷2🌷5🌷6🌷8🌷10🌷11🌷12🌷13🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷🌷29🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_471_900)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊